اسرار روزه _12.mp3
10.07M
#اسرار_روزه ۱۲
🔰مراقبت از بدن، ورزش، توجه به تغذیه و ... تا جایی واجب و مورد پسند است؛ که برای افزایش سلامتی درجهت عبودیت بهتر، و یا سرعت رشد انسانی بالاتر، انجام شود!
اما به محض اینکه تبدیل به یک #موضوع جداگانه، یا یک #شهوت میگردد دیگر سرعتبخش نیست؛ سرعتگیر است.❌
#استاد_شجاعی 🎤
@Ostad_Shojae
#گپ_روز
#موضوع روز : «او اولین بابای «مهربان نرمو» بود به گمانم»
✍️ نُه سالم بود، شام خانهی آقاجان بودیم.
آقاجان کارگری بود که در زمینهای مردم، کشاورزی میکرد!
گرگ و میش غروب بود که آقاجان از سرکار آمد.
پاهایش را لب حوض شست و آمد روی ایوان، بیسکوییت پتی بورِ پنج تومنیاش را داد به ما و نشاندمان روی پایش تا بیسکوییتمان را بخوریم. من همانموقع حس میکردم که آقاجان یک جاییاش درد میکند امّا فقط یک احساس بود.
• برادرم چهار سالش بود، گفت : آقاجان «شترسواری» بازی کنیم؟
آقاجان بیمکث خم شد و منتظر شد تا او روی شترش جاگیر شود.
خوب که مطمئن شد کج و کوله نیست بچه، حرکت کرد و دور اتاق را صدای شتر درمیآورد و میچرخید. پادشاه هر چند دقیقه یکبار از روی شترش سقوط میکرد و صدای غش غش شان بالا میرفت و دوباره از اول ...
• این کارِ همیشهی آقاجان بود، روزها میخندید و ما تمام شادی و امنیتمان را از او میگرفتیم. ولی من در فضولیهای سحرگاهیام میدیدم که آقاجان روی ایوان حافظ میخواند، مثنوی طالب و زهره میخواند و فقط گریه میکند!.
• آن شب برخلاف همیشه اصلاً دلم نمیخواست بازی کنم.
نشسته بودم لب طاقچه و آندو را تماشا میکردم و به یک عالَمه سوال فکر میکردم.
• چرا آقاجانِ «مهربانِ نرمو» با همه اینقدر فرق داشت؟ چرا بقیه نرمو نیستند؟
و من آن موقع نمیدانستم آدمها کِی و چگونه نرمو میشوند...
یک لحظه از ذهن کودکانهام گذشت اگر آقاجان برود پیش خدا، چی ؟ این یک فکر بود فقط ....
✘ فردا حوالی ظهر مشغول تمرین تاتر بودیم که مربیمان آمد و زیر گوشم گفت : مامان تلفن کرده و گفته بروی خانهی آقاجان.
گفتم :الآن ؟ گفت : بله
گفتم : تمرین تمام شود میروم ! گفت میخواهم تعطیل کنم، زودتر برو.
من با یک عالمه سوال از این کار زشت آقای خلیلی، به سمت خانه آقاجان راه افتادم.
• وقتش بود «آقاجانِ مهربانِ نرمو» را برای بار آخر ببوسم.
آقاجان چشمانش را بسته بود، و دیگر باز نکرده بود. به همین راحتی....
تابوت آقاجان را که از در بردند بیرون، همه دنبالش رفتند، من اما نرفتم.
گریهام نمیگرفت، برخلاف تصورم اصلاً غصه نداشتم، من آقاجان را داشتم کنار خودم درحالیکه او را برده بودند.
• باز نشستم روی ایوان و فکر کردم : که من یک روزی میفهمم چرا آقاجان با بقیه فرق داشت؟
امروز آمدم گپ روز بنویسم: دیدم موضوعی که بچهها برای امروز انتخاب کردهاند «هنر شاد کردن دیگران» است. که یکی از اعمال «عید غدیر» به حساب میآید.
• به خودم آمدم دیدم همان کودک نُه ساله لب طاقچهام که دارد آقاجانش را تماشا میکند و به کلمهی «مهربانِ نرمو» فکر میکند!
و دیدم جواب سوالم را بلدم :
آدم همنشینیاش که با کسی زیاد میشود: فکر کردنش، نگاهش، حرف زدنش، حرکاتش هم به او شبیه میشود!
آقاجان هر سحر با کسی مینشست و دم به دمِ هم میدادند و نجوا میکردند و این عشق گریهاش را درمیآورد که من نمیدیدمش! ولی این بیداریها و همنشینیها اثرش را میگذاشت! او هم مهربان شده بود و هم نرم! ولی نه مثل بقیه... مثل خدا!
حالا میفهمم چرا «علی علیهالسلام» برای یتیمان کوفه با همه فرق میکرد!
او اولین بابای «مهربان نرمو» بود به گمانم.
@ostad_shojae