eitaa logo
مجتبی مهاجر ، مشاور و روانشناس
252 دنبال‌کننده
144 عکس
40 ویدیو
24 فایل
⚫️مشاوره و کارگاه های آموزشی در زمینه های:⬇️ 🤵👰ازدواج 👩‍❤️‍👨روابط زوجین 👨‍👩‍👧‍👦تربیت فرزند 🤴👸و موفقیت فردی جهت مشاوره آنلاین و ارتباط با استاد به آیدی ادمین کانال پیام بدهید : @dr_mohajer
مشاهده در ایتا
دانلود
13.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِلنَّاسِ وَبَيِّنَاتٍ مِنَ الْهُدَى وَالْفُرْقَانِ 🌙ماه خوب خدا خوش آمدی... حلول ماه مبارک رمضان بهار قرآن مبارک باد
تحدیر (تند خوانی) قرآن کریم با حجم کم دانلود جزء اول ahlevela.ir/tahdir/Joze01.mp3 دانلود جزء دوم ahlevela.ir/tahdir/Joze02.mp3 دانلود جزء سوم ahlevela.ir/tahdir/Joze03.mp3 دانلود جزء چهارم ahlevela.ir/tahdir/Joze04.mp3 دانلود جزء پنجم ahlevela.ir/tahdir/Joze05.mp3 دانلود جزء ششم ahlevela.ir/tahdir/Joze06.mp3 دانلود جزء هفتم ahlevela.ir/tahdir/Joze07.mp3 دانلود جزء هشتم ahlevela.ir/tahdir/Joze08.mp3 دانلود جزء نهم ahlevela.ir/tahdir/Joze09.mp3 دانلود جزء دهم ahlevela.ir/tahdir/Joze10.mp3 دانلود جزء یازدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze11.mp3 دانلود جزء دوازدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze12.mp3 دانلود جزء سیزدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze13.mp3 دانلود جزء چهاردهم ahlevela.ir/tahdir/Joze14.mp3 دانلود جزء پانزدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze15.mp3 دانلود جزء شانزدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze16.mp3 دانلود جزء هفدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze17.mp3 دانلود جزء هجدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze18.mp3 دانلود جزء نوزدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze19.mp3 دانلود جزء بیستم ahlevela.ir/tahdir/Joze20.mp3 دانلود جزء بیست و یکم ahlevela.ir/tahdir/Joze21.mp3 دانلود جزء بیست و دوم ahlevela.ir/tahdir/Joze22.mp3 دانلود جزء بیست و سوم ahlevela.ir/tahdir/Joze23.mp3 دانلود جزء بیست و چهارم ahlevela.ir/tahdir/Joze24.mp3 دانلود جزء بیست و پنجم ahlevela.ir/tahdir/Joze25.mp3 دانلود جزء بیست و ششم ahlevela.ir/tahdir/Joze26.mp3 دانلود جزء بیست و هفتم ahlevela.ir/tahdir/Joze27.mp3 دانلود جزء بیست و هشتم ahlevela.ir/tahdir/Joze28.mp3 دانلود جزء بیست و نهم ahlevela.ir/tahdir/Joze29.mp3 دانلود جزء سی‌ام ahlevela.ir/tahdir/Joze30.mp3 حجم هرفایل: حدود ۴ مگابایت زمان تلاوت هر جزء: حدود ۳۵ دقیقه این پیامو بفرستید و هدیه کنید به آقا امام زمان عج کانال استاد مجتبی مهاجر https://eitaa.com/ostadmohajer
ای ماه تو زیبایی و تابنده‌ترینی نور دل اهل بصر و اهل یقینی آیینه صفت مظهر الطاف الهی تو ماه‌ترین ماه خدا روی زمینی کانال استاد مجتبی مهاجر https://eitaa.com/ostadmohajer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی روزه‌ام را نیک گردان دلم را با خودت نزدیک گردان نمازم را بهار معرفت کن خزان راه را تاریک گردان زینب عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر https://eitaa.com/ostadmohajer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رابعه🌺 پارت اول به نام خدا رابعه دستش را به دیوار کاهگلی آشپزخانه گرفت و سعی کرد از پله بالا برود. دادی از نهادش بلند شد. بادست دیگرش دامن سرخ گلدارش را فشرد.  _ محمد! بلندشو دیگر طاقت ندارم. بلند شو مرد، یا کاری کن راحت شوم؛ یا بزن خلاصم کن.  محمد آب دهانش را به سختی قورت داد. چشمان قهوه‌ایش را به رابعه دوخت.  -باشد باشد. آرام باش بانو جان، بیا من برایت آب می‌آورم. مگر مجبوری از این پله ی بلند هی بالا و پایین بروی؟ رابعه آهی کشید و با صدای کم رمقی گفت: -خیالت راحت، دیگر نمی‌توانم پاهایم راتکان دهم. این را گفت و اشک‌هایش ناخودآگاه روی گونه‌هایش چکید. -کاش بمیرم. این درد امان ماندن نمی د… محمد تمام توانش را به کار برد تا راهی پیدا کند و حواس رابعه را از درد پرت کند. با عجله میان کلامش آمد. -هیس چیزی نگو،  بیا اینجا، ببین گل‌های کوکب درآمده، زحمت‌هایت جواب داده خانم جان. پرده ی کنف کلبه را بالا زد و باغچه را نشانش داد. -بانوی من! این گل های زرد و صورتی نشان از امید دارند.  خنده‌ی بغض آلودی کرد و ادامه داد. -هنوز می‌خواهیم پسرمان را سر کندن این گل ها دعوا کنیم. دستان بی‌رمق رابعه، از روی دیوار کاهگلی سُر خورد. چشمانش تار می‌دید. -پ.. سرمان! هنوز که معلوم نیست… محمد نگاهی به چهره‌ی رابعه کرد. رنگ صورتش قرمز شده بود و لب‌هایش مانند درخت بی آبی خشک و ترک خورده بود. شتابان از پنجره‌ی اتاق کنار رفت. - می‌دانم. گفتم اگر پسر باشد. دست  سرد رابعه را گرفت و کمکش کرد تا دراز بکشد. سرخی صورتش روی بالش پر سفید رنگ، بدجوری خودنمایی می کرد. محمد نفس بلندی کشید. پیشانی رابعه را بوسید. -بخواب تا صفیه بیاید. من می‌روم شاید بتوانم کاری کنم. رابعه ناله‌ای کرد و با صدای کم‌جانی گفت: - محمد جان! تنهایم نگذار. می‌ترسم. محمد با قدم‌های بلند به سمت کمد چوبی کنار اتاق رفت .شیشه ی روغن را از کمد بیرون آورد.  در چوبی مانند گربه، قژ قژ خسته ای کرد و محکم بسته شد. لبش را گزید. آهسته زمزمه کرد. (تو دیگر ساکت باش.) نگاهش را از کمد گرفت و به سمت رابعه برگشت. _ رابعه جان! من زود برمی‌گردم. پاشنه‌‌ی کفش‌هایش را بالا کشید. همیان را روی دوشش محکم کرد و راه افتاد. کنار حوض نشست. مشتی آب روی کوکب ها ریخت. -زودتر باغچه را پر کنید. مهمانی کوچک در راه است. ناگهان درب خانه به صدا درآمد.  صدای هراسان زنی در کل خانه پیچید. _ رابعه جان!...رابعه!.. صفیه بود. پیرزنی سبزه و چاق اما ترو فرز، بایک دست بقچه‌ی چهارخانه  را روی سرش نگه داشته بود. با دست دیگرش به در مشت می‌کوبید. محمد زیر لب خدایا شکری گفت و با گام‌های بلند و تند به سمت در چوبی خانه شتافت. _ آمدم صفیه خانم، صبر کن‌. صفیه نفس نفس می‌زد. معلوم بود کل مسیر را تند آمده تا زودتر به رابعه برسد. _ رابعه چطور است؟ محمد نفس عمیقی کشید و چشمان نم‌دارش را از صفیه گرفت: -خوب نیست. دستم به دامنت، خیلی درد دارد.  صفیه محمد را کنار زد و باعجله وارد خانه شد. *** * محمد به اسب ضربه زد و راه افتاد. چند ساعتی را در بیابان تاخت.  به سختی جلو را می‌دید. گرد و خاک مژه‌هایش را سفید کرده بود. با گوشه‌ی دستارش چشمانش را پاک کرد. احساس کرد سواری به سمتش می‌آید. چشمانش را به هم فشرد تا بهتر ببیند. آیا درست می‌دید؟ مردی با اسب جوان و تند به سمتش آمد. افسار اسب را کشید. صدای شیهه ی اسب در بیابان بزرگ دِهنا پیچید. منتظر ماند. مردی میانسال بود با ردایی قهوه‌ای و دستاری سفید، شمشیری نیز بر پهلوی راستش بود.  مرد با صدای بلند و رسایی رو به او گفت: -سلام برادر محمد چشمانش مانند توپ گرد شد.، نگاهی به سرتا پای مرد انداخت. -سلام! شما اینجا چه می کنید؟ مرد مشک آبش را از پهلوی اسب باز کرد. پیاله‌ای چوبی از کیسه‌اش برداشت. آب را جرعه جرعه در ظرف ریخت. به محمد تعارفش کرد. - بفرما برادر، مرا اربابم حسن بن علی (علیه السلام) فرستاده. محمد پیاله را گرفت و نزدیک دهانش برد. خنکای آب صورتش را نوازش کرد. با خودش گفت: (من که به کسی خبر نداده بودم!...) آب را به شدت قورت داد. محمد چشمان گرد شده‌اش را به مرد دوخت و با صدای کم جانی نام مولایش را زیر لب زمزمه کرد: -حسن بن علی؟  مرد لبخند مهربانی زد. - بله امام شیعیان. ایشان مرا دنبال روغن‌هایی که همراه آوردی فرستاده اند. بعد کیسه‌ای زر از کنار کمربندش باز کرد. دست محمد را گرفت و کیسه را کف دستش گذاشت. - این هم مزد زحمتت برادر.  محمد با عجله دستش را کشید. کلمات تند و شتابان از دهانش خارج شد. -اما...اما من..‌من باید خودم خدمت ایشان برسم!  کیسه زر را پس زد و سوار بر مرکبش شد. - مرا نزد ایشان ببر. مرد هم سوار اسب تازه نفسش شد. -باشد؛ چیزی به خیمه‌ها نمانده. ادامه دارد... نویسنده: کانال استاد مجتبی مهاجر https://eitaa.com/ostadmohajer
🌺رابعه🌺 ...پارت دوم و پایانی افسار اسبش را کشید.  -همراهم بیا... همینطور که می‌تاختند محمد فریاد زد. - نگفتی اربابت چگونه فهمید من دارم می‌آیم. مرد نفس خسته‌اش را رها کرد و نگاه مطمئنش را به محمد دوخت.  - چند روز است که هرچه می‌گویم بگذارید، کمکتان کنم. ایشان فرمودند: کسی دارد برایم روغن می‌آورد. * محمد کورسوی نوری از دور دید. ناخوداگاه لبخندی روی لبانش نقش بست. فریاد زد: -آنجاست؟ مرد هم لبخند شیرینی زد و پاسخ داد. -آری برادر دیگر رسیدیم. محمد نفهمید چطور خود را به نور رساند. از اسب پیاده شد. جوانی بلند قد، مشغول نوشتن بود. چند مرد قوی هیکل کیسه هایی را جابه جا می کردند. رو کرد به طرف مرد همراهش. _ اربابتان کجا هستند؟ قبل از اینکه حرفش تمام شود، صدایی دلنشین به گوشش رسید. _ خوش آمدی محمد. بفرما داخل. نیکوترین صورت  را داشت،  مویش پرچین و کوتاه و قامتش رسا بود.  دانست که باید خود حسن بن علی باشد. انگار سالها بود می شناختش، ناخودآگاه دستارش را از روی سرش برداشت. کمی جلوتر آمد. _ سلام برحسن بن علی! امام شیعیان.   امام لبخند مهربانی به مرد زد. _ علیکم سلام برادر! خوش آمدی. امام رو به  عبدالله  همان مرد همراه محمد کردند و فرمودند  - از محمد پذیرایی کنید. دو روز است که در راه است. محمد ابروهایش بالا پرید و چشمانش هر لحظه گردتر می‌شد. حرف مروان کنار حجره روغن گیری یادش آمد. مروان گفت: -محمد! ناراحت نباش. نزد حسن بن علی برو. او برگزیده‌ی خداست. درمان همه دردها را می‌داند. مقداری روغن برایش ببر. محمد چشمان پر سؤالش را به مروان دوخت -روغن؟ به چه دردش می خورد؟  مروان در پاسخ گفت: -ایشان هرسال کمک‌هایی برای زوار خانه خدا می‌برند. کیسه‌های بزرگ گندم، آذوغه وهر چیزی که لازم است را روی مرکب‌ها می‌گذارند و با همراهانشان حرکت می‌کنند؛ اما من از غلامشان شنیده‌ام که ایشان اینقدر متواضع و بزرگوارند که روی مرکب نمی‌نشینند و پیاده راه می‌روند. مطمئن باش پاهایشان زخم خواهد شد. روغن‌هایت به دردشان خواهد خورد‌. محمد روغن‌ها را داخل ظرفی چرمی ریخت. - تو از کجا می‌دانی که بتوانند برای رابعه کاری کنند؟  مروان نگاه اطمینان بخشی حواله‌ی محمد کرد. -من بارها از کرامات و معجزات ایشان شنیده‌ام. حالا خودت خواهی دید. محمد با دیدن خیمه‌ی کوچک امام، ذهنش از گذشته بیرون آمد. دنبال حسن بن علی وارد خیمه‌‌ای نسبتا بزرگ شد. دو بالشت به ستون خیمه تکیه زده بودند. پتویی تاکرده نیز کنار کوزه ای آب بود.  صدای دلنشین امام بار دیگر گوشش را نوازش داد. - بنشین برادر. محمد همین که خواست بنشیند، چهره ی معصوم رابعه جلوی چشمش آمد؛ صورت گرد و لب‌‌های خشک و سفیدش وچشمان مشکی‌اش که هر لحظه از شدت درد قرمزتر می‌شد. با صدای کم جان و شرمنده‌ گفت: -متشکرم. من باید هر چه زود تر برگردم.  هنوز حرفش را کامل نکرده بود که جمله‌ی امام دل بی‌قرارش را آرام کرد. -نگران همسرت نباش.  سپس امام علیه السلام دستانشان را به سمت آسمان بلند کردند. - یا الله از درد بانویش بکاه. کمکش کن تا راحت فرزندش را به دنیا بیاورد. بعد دعایی عربی را بلند بلند خواندند. اشک‌ها جسورانه روی گونه‌های محمد می‌ریخت.  با خود گفت (چقدر این مرد نورانی و زیباست. چقدر مطمئن با خدایش حرف می زند.) با دو زانو روی زمین افتاد. ناخوداگاه دستانش را بلند کرد. از ته دل گفت:  -اجابتش کن یا رب. بعد رو به حسن به علی علیه السلام کرد. -مولای من! آیا می‌شود برای پسر بودنش نیز دعا بفرمایید؟ آخر کار من بسیار سخت است و به کمک نیاز دارم. تنهایی نمی‌توانم. حضرت برایش دعا کردند. - شب را اینجا بمان. راه زیاد است و بی نور. صبح عبدالله باتو خواهد آمد. حرف های امام قلبش را نیز مانند نگاهش آرام کرد. ادامه دارد.... نویسنده:
صبح روز بعد محمد کیسه‌ی گندم را پشت اسب بست. و زرها را در همیانش گذاشت و به نزد امام رفت. نگاه پر اشتیاقش را به حسن بن علی (علیه السلام) دوخت.  - مولای من! از شما متشکرم حتما روغن ها را به پاهایتان بزنید. این‌ها را با دستان خودم از دانه ی کتان گرفتم. می‌دانم که دوای زخمتان است‌. امام نگاه مهربانش را به محمد دوخت -متشکرم برادر. محمد از امام خداحافظی کرد و‌ سوار اسبش شد و راه افتاد.   ** صدای نوزادی، کوچه ی سنگی را پر کرده بود. محمد دلش لرزید. به سرعت خودش را به در رساند. چند ضربه‌ی  شک دار به درب چوبی کوبید. صدای ههمهه ی زنان بلند شد. در را برایش باز کردند. صفیه خوشحال به سمتش آمد. - سلام ابا جعفر! تبریک..تبریک چشمان محمد  درشت شد. خودش را سراسیمه به اتاق رساند و پرده را کنار زد. رابعه مشغول شیر دادن فرزندش بود؛ که متوجه حضور محمد شد. لبخند شیرینی بر لبش نقش بست. - سلام محمد! خوش آمدی. بیا پسرت را در آغوش بگیر. صدای خنده‌های محمد در تمام خانه پیچید. پایان. داستانی واقعی از کرامات امام حسن علیه السلام. نویسنده:  کانال استاد مجتبی مهاجر https://eitaa.com/ostadmohajer
مرحمت کن به یتیمان برسانم اطعام سفره ای پهن شده شکر بگویم به سلام دوستی از قِبَلِ نیک سرشتان بفرست ای خداوند بزرگان و کرامات مدام زینب_عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
از رحمت واسعه عطا کن مارا ره را تو نشان بده صدا کن مارا پیشانی ما بگیر و سمت خود کن با دوستی خود آشنا کن مارا زینب_عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer