🌺رابعه🌺
...پارت دوم و پایانی
افسار اسبش را کشید.
-همراهم بیا...
همینطور که میتاختند محمد فریاد زد.
- نگفتی اربابت چگونه فهمید من دارم میآیم.
مرد نفس خستهاش را رها کرد و نگاه مطمئنش را به محمد دوخت.
- چند روز است که هرچه میگویم بگذارید، کمکتان کنم. ایشان فرمودند: کسی دارد برایم روغن میآورد.
*
محمد کورسوی نوری از دور دید. ناخوداگاه لبخندی روی لبانش نقش بست. فریاد زد:
-آنجاست؟
مرد هم لبخند شیرینی زد و پاسخ داد.
-آری برادر دیگر رسیدیم.
محمد نفهمید چطور خود را به نور رساند. از اسب پیاده شد. جوانی بلند قد، مشغول نوشتن بود. چند مرد قوی هیکل کیسه هایی را جابه جا می کردند. رو کرد به طرف مرد همراهش.
_ اربابتان کجا هستند؟
قبل از اینکه حرفش تمام شود، صدایی دلنشین به گوشش رسید.
_ خوش آمدی محمد. بفرما داخل.
نیکوترین صورت را داشت، مویش پرچین و کوتاه و قامتش رسا بود.
دانست که باید خود حسن بن علی باشد. انگار سالها بود می شناختش، ناخودآگاه دستارش را از روی سرش برداشت. کمی جلوتر آمد.
_ سلام برحسن بن علی! امام شیعیان.
امام لبخند مهربانی به مرد زد.
_ علیکم سلام برادر! خوش آمدی.
امام رو به عبدالله همان مرد همراه محمد کردند و فرمودند
- از محمد پذیرایی کنید. دو روز است که در راه است.
محمد ابروهایش بالا پرید و چشمانش هر لحظه گردتر میشد. حرف مروان کنار حجره روغن گیری یادش آمد. مروان گفت:
-محمد! ناراحت نباش. نزد حسن بن علی برو. او برگزیدهی خداست. درمان همه دردها را میداند. مقداری روغن برایش ببر.
محمد چشمان پر سؤالش را به مروان دوخت
-روغن؟ به چه دردش می خورد؟
مروان در پاسخ گفت:
-ایشان هرسال کمکهایی برای زوار خانه خدا میبرند. کیسههای بزرگ گندم، آذوغه وهر چیزی که لازم است را روی مرکبها میگذارند و با همراهانشان حرکت میکنند؛ اما من از غلامشان شنیدهام که ایشان اینقدر متواضع و بزرگوارند که روی مرکب نمینشینند و پیاده راه میروند. مطمئن باش پاهایشان زخم خواهد شد. روغنهایت به دردشان خواهد خورد.
محمد روغنها را داخل ظرفی چرمی ریخت.
- تو از کجا میدانی که بتوانند برای رابعه کاری کنند؟
مروان نگاه اطمینان بخشی حوالهی محمد کرد.
-من بارها از کرامات و معجزات ایشان شنیدهام. حالا خودت خواهی دید.
محمد با دیدن خیمهی کوچک امام، ذهنش از گذشته بیرون آمد. دنبال حسن بن علی وارد خیمهای نسبتا بزرگ شد. دو بالشت به ستون خیمه تکیه زده بودند. پتویی تاکرده نیز کنار کوزه ای آب بود.
صدای دلنشین امام بار دیگر گوشش را نوازش داد.
- بنشین برادر.
محمد همین که خواست بنشیند، چهره ی معصوم رابعه جلوی چشمش آمد؛ صورت گرد و لبهای خشک و سفیدش وچشمان مشکیاش که هر لحظه از شدت درد قرمزتر میشد.
با صدای کم جان و شرمنده گفت:
-متشکرم. من باید هر چه زود تر برگردم.
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که جملهی امام دل بیقرارش را آرام کرد.
-نگران همسرت نباش.
سپس امام علیه السلام دستانشان را به سمت آسمان بلند کردند.
- یا الله از درد بانویش بکاه. کمکش کن تا راحت فرزندش را به دنیا بیاورد.
بعد دعایی عربی را بلند بلند خواندند.
اشکها جسورانه روی گونههای محمد میریخت. با خود گفت (چقدر این مرد نورانی و زیباست. چقدر مطمئن با خدایش حرف می زند.) با دو زانو روی زمین افتاد. ناخوداگاه دستانش را بلند کرد. از ته دل گفت:
-اجابتش کن یا رب.
بعد رو به حسن به علی علیه السلام کرد.
-مولای من! آیا میشود برای پسر بودنش نیز دعا بفرمایید؟ آخر کار من بسیار سخت است و به کمک نیاز دارم. تنهایی نمیتوانم.
حضرت برایش دعا کردند.
- شب را اینجا بمان. راه زیاد است و بی نور. صبح عبدالله باتو خواهد آمد.
حرف های امام قلبش را نیز مانند نگاهش آرام کرد.
ادامه دارد....
نویسنده: #زینب_عدالتیان
صبح روز بعد
محمد کیسهی گندم را پشت اسب بست. و زرها را در همیانش گذاشت و به نزد امام رفت. نگاه پر اشتیاقش را به حسن بن علی (علیه السلام) دوخت.
- مولای من! از شما متشکرم حتما روغن ها را به پاهایتان بزنید. اینها را با دستان خودم از دانه ی کتان گرفتم. میدانم که دوای زخمتان است.
امام نگاه مهربانش را به محمد دوخت
-متشکرم برادر.
محمد از امام خداحافظی کرد و سوار اسبش شد و راه افتاد.
**
صدای نوزادی، کوچه ی سنگی را پر کرده بود. محمد دلش لرزید. به سرعت خودش را به در رساند. چند ضربهی شک دار به درب چوبی کوبید. صدای ههمهه ی زنان بلند شد. در را برایش باز کردند.
صفیه خوشحال به سمتش آمد.
- سلام ابا جعفر! تبریک..تبریک
چشمان محمد درشت شد. خودش را سراسیمه به اتاق رساند و پرده را کنار زد. رابعه مشغول شیر دادن فرزندش بود؛ که متوجه حضور محمد شد.
لبخند شیرینی بر لبش نقش بست.
- سلام محمد! خوش آمدی. بیا پسرت را در آغوش بگیر.
صدای خندههای محمد در تمام خانه پیچید.
پایان.
داستانی واقعی از کرامات امام حسن علیه السلام.
نویسنده: #زینب_عدالتیان
کانال استاد مجتبی مهاجر
https://eitaa.com/ostadmohajer
مرحمت کن به یتیمان برسانم اطعام
سفره ای پهن شده شکر بگویم به سلام
دوستی از قِبَلِ نیک سرشتان بفرست
ای خداوند بزرگان و کرامات مدام
زینب_عدالتیان
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer
از رحمت واسعه عطا کن مارا
ره را تو نشان بده صدا کن مارا
پیشانی ما بگیر و سمت خود کن
با دوستی خود آشنا کن مارا
زینب_عدالتیان
#دعای_روز_نهم_ماه_رمضان
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer
تمام آنچه را که می پسندی
الهی پیش چشمم نیک گردان
هرآنچه باعث خوشنودی توست
برای یاری ام نزدیک گردان
زینب_عدالتیان
#دعای_روز_یازدهم_ماه_رمضان
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer