عادی شدن زن و شـوهر برای همدیگر!
🔸یکی از غیرمحترمانهترین رفتارهایی که میتوانیم با همسر خود داشته باشیم، عادی و پیش پا افتاده تلقی کردن اوست...!
🔸فکر نمیکنیم که زندگی بدون همسر چقدر برای ما نگرانکننده و دشوار است. گاهی به جای همسر حرف میزنیم. گاهی درباره او در حضور دیگران غیرمحترمانه صحبت میکنیم. برای همسر تصمیم میگیریم که چه بکند.
🔸به همسر خود گوش فرا دهید. در احساسات و هیجانات او شریک شوید. از همسر تقدیر به عمل آورید. برای همسرتان ارزش و اعتبار قائل شوید. از هر فرصتی برای بیان تشکر خود بهره بگیرید. به همسر خود ابراز علاقه کنید. از با هم بودن به عنوان دوست یا شریک زندگی احساس خوشوقتی کنید.
🔹با تجربه کردن روشهای بالا از قدرت آنها مبهوت خواهید شد. فراموش کنید که چه میگیرید، صرفا بر این تمرکز کنید که چه میدهید.
🔹اگر شریک زندگی خود را بیبها تلقی نکنید، او نیز متقابلا همین کار را خواهد کرد. سپاسگزاری حس خوبی به همسر خواهد داد. روشها را امتحان کنید و مطمئن باشید.
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
با ما همرا باشید 👇👇
کانال استاد مجتبی مهاجر
https://eitaa.com/ostadmohajer
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍حضرت علی علیه السلام: فكر تو گنجايش هر چيز را ندارد، پس آن را براى آنچه «مهم» است، فارغ گردان
📚غررالحكم حدیث 3638
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer @
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 یک آزمایش جالب رویِ ککها!
این آزمایش رویِ ما انسانها هم جواب میدهد. امروزه رسانهها و شبکههای اجتماعی (بهخصوص اینستاگرام) مهمترین ابزار تغییر و تنظیم قالبهای ذهنی شما هستند؛ که از طریق نمایش مداوم محتواهای کانالیزه شده میتوانند چارچوبهای فکری شما را به نغع اهداف خود جهتدهی کرده و از طریق تزریق دادهها، تمام اراده شما را به قبضه خود درآورند!
#جنگ_شناختی
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
13.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِلنَّاسِ وَبَيِّنَاتٍ مِنَ الْهُدَى وَالْفُرْقَانِ
🌙ماه خوب خدا خوش آمدی...
حلول ماه مبارک رمضان
بهار قرآن مبارک باد
تحدیر (تند خوانی) قرآن کریم با حجم کم
دانلود جزء اول
ahlevela.ir/tahdir/Joze01.mp3
دانلود جزء دوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze02.mp3
دانلود جزء سوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze03.mp3
دانلود جزء چهارم
ahlevela.ir/tahdir/Joze04.mp3
دانلود جزء پنجم
ahlevela.ir/tahdir/Joze05.mp3
دانلود جزء ششم
ahlevela.ir/tahdir/Joze06.mp3
دانلود جزء هفتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze07.mp3
دانلود جزء هشتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze08.mp3
دانلود جزء نهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze09.mp3
دانلود جزء دهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze10.mp3
دانلود جزء یازدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze11.mp3
دانلود جزء دوازدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze12.mp3
دانلود جزء سیزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze13.mp3
دانلود جزء چهاردهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze14.mp3
دانلود جزء پانزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze15.mp3
دانلود جزء شانزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze16.mp3
دانلود جزء هفدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze17.mp3
دانلود جزء هجدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze18.mp3
دانلود جزء نوزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze19.mp3
دانلود جزء بیستم
ahlevela.ir/tahdir/Joze20.mp3
دانلود جزء بیست و یکم
ahlevela.ir/tahdir/Joze21.mp3
دانلود جزء بیست و دوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze22.mp3
دانلود جزء بیست و سوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze23.mp3
دانلود جزء بیست و چهارم
ahlevela.ir/tahdir/Joze24.mp3
دانلود جزء بیست و پنجم
ahlevela.ir/tahdir/Joze25.mp3
دانلود جزء بیست و ششم
ahlevela.ir/tahdir/Joze26.mp3
دانلود جزء بیست و هفتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze27.mp3
دانلود جزء بیست و هشتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze28.mp3
دانلود جزء بیست و نهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze29.mp3
دانلود جزء سیام
ahlevela.ir/tahdir/Joze30.mp3
حجم هرفایل: حدود ۴ مگابایت
زمان تلاوت هر جزء: حدود ۳۵ دقیقه
این پیامو بفرستید و هدیه کنید به آقا امام زمان عج
#انتشار_پیام_صدقه_جاریه_است
کانال استاد مجتبی مهاجر
https://eitaa.com/ostadmohajer
ای ماه تو زیبایی و تابندهترینی
نور دل اهل بصر و اهل یقینی
آیینه صفت مظهر الطاف الهی
تو ماهترین ماه خدا روی زمینی
#زینب_عدالتیان
#رمضان
کانال استاد مجتبی مهاجر
https://eitaa.com/ostadmohajer
الهی روزهام را نیک گردان
دلم را با خودت نزدیک گردان
نمازم را بهار معرفت کن
خزان راه را تاریک گردان
زینب عدالتیان
کانال استاد مجتبی مهاجر
https://eitaa.com/ostadmohajer
🌺رابعه🌺
پارت اول
به نام خدا
رابعه دستش را به دیوار کاهگلی آشپزخانه گرفت و سعی کرد از پله بالا برود. دادی از نهادش بلند شد. بادست دیگرش دامن سرخ گلدارش را فشرد.
_ محمد! بلندشو دیگر طاقت ندارم. بلند شو مرد، یا کاری کن راحت شوم؛ یا بزن خلاصم کن.
محمد آب دهانش را به سختی قورت داد. چشمان قهوهایش را به رابعه دوخت.
-باشد باشد. آرام باش بانو جان، بیا من برایت آب میآورم. مگر مجبوری از این پله ی بلند هی بالا و پایین بروی؟
رابعه آهی کشید و با صدای کم رمقی گفت:
-خیالت راحت، دیگر نمیتوانم پاهایم راتکان دهم.
این را گفت و اشکهایش ناخودآگاه روی گونههایش چکید.
-کاش بمیرم. این درد امان ماندن نمی د…
محمد تمام توانش را به کار برد تا راهی پیدا کند و حواس رابعه را از درد پرت کند. با عجله میان کلامش آمد.
-هیس چیزی نگو، بیا اینجا، ببین گلهای کوکب درآمده، زحمتهایت جواب داده خانم جان.
پرده ی کنف کلبه را بالا زد و باغچه را نشانش داد.
-بانوی من! این گل های زرد و صورتی نشان از امید دارند.
خندهی بغض آلودی کرد و ادامه داد.
-هنوز میخواهیم پسرمان را سر کندن این گل ها دعوا کنیم.
دستان بیرمق رابعه، از روی دیوار کاهگلی سُر خورد. چشمانش تار میدید.
-پ.. سرمان! هنوز که معلوم نیست…
محمد نگاهی به چهرهی رابعه کرد. رنگ صورتش قرمز شده بود و لبهایش مانند درخت بی آبی خشک و ترک خورده بود. شتابان از پنجرهی اتاق کنار رفت.
- میدانم. گفتم اگر پسر باشد.
دست سرد رابعه را گرفت و کمکش کرد تا دراز بکشد. سرخی صورتش روی بالش پر سفید رنگ، بدجوری خودنمایی می کرد.
محمد نفس بلندی کشید. پیشانی رابعه را بوسید.
-بخواب تا صفیه بیاید. من میروم شاید بتوانم کاری کنم.
رابعه نالهای کرد و با صدای کمجانی گفت:
- محمد جان! تنهایم نگذار. میترسم.
محمد با قدمهای بلند به سمت کمد چوبی کنار اتاق رفت .شیشه ی روغن را از کمد بیرون آورد.
در چوبی مانند گربه، قژ قژ خسته ای کرد و محکم بسته شد. لبش را گزید. آهسته زمزمه کرد. (تو دیگر ساکت باش.)
نگاهش را از کمد گرفت و به سمت رابعه برگشت.
_ رابعه جان! من زود برمیگردم.
پاشنهی کفشهایش را بالا کشید. همیان را روی دوشش محکم کرد و راه افتاد.
کنار حوض نشست. مشتی آب روی کوکب ها ریخت.
-زودتر باغچه را پر کنید. مهمانی کوچک در راه است.
ناگهان درب خانه به صدا درآمد.
صدای هراسان زنی در کل خانه پیچید.
_ رابعه جان!...رابعه!..
صفیه بود. پیرزنی سبزه و چاق اما ترو فرز، بایک دست بقچهی چهارخانه را روی سرش نگه داشته بود. با دست دیگرش به در مشت میکوبید.
محمد زیر لب خدایا شکری گفت و با گامهای بلند و تند به سمت در چوبی خانه شتافت.
_ آمدم صفیه خانم، صبر کن.
صفیه نفس نفس میزد. معلوم بود کل مسیر را تند آمده تا زودتر به رابعه برسد.
_ رابعه چطور است؟
محمد نفس عمیقی کشید و چشمان نمدارش را از صفیه گرفت:
-خوب نیست. دستم به دامنت، خیلی درد دارد.
صفیه محمد را کنار زد و باعجله وارد خانه شد.
***
* محمد به اسب ضربه زد و راه افتاد. چند ساعتی را در بیابان تاخت. به سختی جلو را میدید. گرد و خاک مژههایش را سفید کرده بود. با گوشهی دستارش چشمانش را پاک کرد. احساس کرد سواری به سمتش میآید. چشمانش را به هم فشرد تا بهتر ببیند. آیا درست میدید؟ مردی با اسب جوان و تند به سمتش آمد. افسار اسب را کشید. صدای شیهه ی اسب در بیابان بزرگ دِهنا پیچید. منتظر ماند. مردی میانسال بود با ردایی قهوهای و دستاری سفید، شمشیری نیز بر پهلوی راستش بود. مرد با صدای بلند و رسایی رو به او گفت:
-سلام برادر
محمد چشمانش مانند توپ گرد شد.، نگاهی به سرتا پای مرد انداخت.
-سلام! شما اینجا چه می کنید؟
مرد مشک آبش را از پهلوی اسب باز کرد. پیالهای چوبی از کیسهاش برداشت. آب را جرعه جرعه در ظرف ریخت. به محمد تعارفش کرد.
- بفرما برادر، مرا اربابم حسن بن علی (علیه السلام) فرستاده.
محمد پیاله را گرفت و نزدیک دهانش برد. خنکای آب صورتش را نوازش کرد. با خودش گفت: (من که به کسی خبر نداده بودم!...)
آب را به شدت قورت داد.
محمد چشمان گرد شدهاش را به مرد دوخت و با صدای کم جانی نام مولایش را زیر لب زمزمه کرد:
-حسن بن علی؟
مرد لبخند مهربانی زد.
- بله امام شیعیان. ایشان مرا دنبال روغنهایی که همراه آوردی فرستاده اند.
بعد کیسهای زر از کنار کمربندش باز کرد. دست محمد را گرفت و کیسه را کف دستش گذاشت.
- این هم مزد زحمتت برادر.
محمد با عجله دستش را کشید. کلمات تند و شتابان از دهانش خارج شد.
-اما...اما من..من باید خودم خدمت ایشان برسم!
کیسه زر را پس زد و سوار بر مرکبش شد.
- مرا نزد ایشان ببر.
مرد هم سوار اسب تازه نفسش شد.
-باشد؛ چیزی به خیمهها نمانده.
ادامه دارد...
نویسنده: #زینب_عدالتیان
کانال استاد مجتبی مهاجر
https://eitaa.com/ostadmohajer