با چند تا از خانواده های سپاه، تو یه خونه ساڪن شده بودیم.
یه روز که حمید از منطقه اومد
به شوخی گفتم: دلم می خواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدن و من هم کشته شدم
اونوقت برام بخونی فاطمه جان شهادتت مبارک
بعد شروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تڪرار ڪردم
دیدم از حمید صدایی در نمیاد نگاه کردم، دیدم داره گریه میکنه
جا خوردم
گفتم: "تو خیلی بی انصافی
هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم
حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی.
سرش رو بالا آورد و گفت:
"فاطمه جان به خداقسم
اگه تو نباشی من اصلا از جبهه بر نمی گردم
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#شهید_حمید_باکری
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
از خــون چشم حــمید بگویم؛ آن دو شبی کــخه در جزیرهی مجنون بودیم حمید اصلا چشم روی هم نگذاشت... ناغافل دیدم از چشم های حـمید دارد خون میآید؛ داد زدم: حمید! چشم هات... ترکش خــورده؟ خندیـد... برگــشت زل زد بهم،گــذاشت خــودم بفهمم بعد از دو شــــبانه روز کــار و بــی خــوابی مــویرگ هــای چشمش پــاره شــده و آن خــون...
#شهید_حمید_باکری
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e