اسطوره شماره ۲۶
#شهید_عباس_بابایی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
نمیتوانستم لحظهای بدون عباس روی زمین قدم بردارم
بعد از ازدواجمان، به دزفول رفتیم. منزل ما در پایگاه هوایی بود. خیلی نگران عباس بودم. هر وقت هواپیمایی از زمین بلند میشد، استرس و اضطراب من هم شروع میشد؛ اما سعی میکردم با خواندن دعا، او را بدرقه کنم و منتظر آمدنش باشم. وقتی هم که میآمد، یا دوبار زنگ میزد یا دوبار به در میزد و من میفهمیدم خودش است.
وقتی در کنارم بود، آرام بودم اما وقتی میرفت، هر صدای زنگ بیموقع یا تلفن غیر منتظرهای حالم را متلاشی میکرد. حرفهای عباس در ایامی که در کنار هم بودیم، برای من هدیه بزرگی بود. در آن لحظات، عباس به جای اینکه از مسائل دنیوی حرف بزند، همیشه از رفتن و شهادتش و نگهداری من از فرزندان و خودم حرف میزد.
به موضوع سلامتی خیلی اهمیت میداد و همیشه تأکید میکرد باید مراقب خودم باشم. شفاعت دنیا و آخرت، قیامت، قرآن و شهادت. تمام مدت حرفهایمان این گونه بود. من هم از این حرفهایش لذت میبردم. دراین مدت کوتاهی که در کنار هم زندگی میکردیم، همین حرفها را میزدیم. همینها بوده که مرا ساخت و آماده شهادت خودش کرد. چون نمیتوانستم بپذیرم، لحظهای بدون عباس روی زمین قدم از قدم بردارم. اما خانه خدا، صبری که خداوند داد، باعث شد تا بتوانم بعد از شهادت عباس طاقت بیاورم.
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۲۶
#شهید_عباس_بابایی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
به عباس میگفتم: چرا منو بدبخت کردی؟
عباس خود را خاک پای حضرت علی (ع) هم نمیدانست اما او واقعاً علیوار بود. زندگی کردن با چنین شخصی واقعاً سخت بود. خودش هم میگفت: «زندگی کردن با من سخت است» به شوخی به عباس میگفتم: «پس چرا منو بدبخت کردی؟» او گفت: به جز تو کسی رو پیدا نکردم که تحمل زندگی با من را داشته باشد
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۲۶
#شهید_عباس_بابایی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دستهایی که پینه بسته بود
خانهای که در پایگاه هوایی به ما دادند، خانه درجهدارها بود نه یک فرمانده. بنده از بس که برای باز کردن لوله چاه فاضلاب آشپزخانه تلمبه زده بودم، دستهایم پینه بسته بود. در حالی که همسر فرماندهان دیگر، ماشین و راننده داشتند، خانمهایشان در ویلا زندگی میکردند و خریدهایشان را هم دیگران انجام میدادند با این وجود از زندگی با عباس با اینکه خیلی پایینتر از سطح حقیقیاش بود، راضی بودم و لذت میبردم.
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۲۶
#شهید_عباس_بابایی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هیچ کاری را از عباس پنهان نمیکردم
ما در زندگی تفاهم داشتیم و همدیگر را درک میکردیم. چون من و همسرم خوب همدیگر را میشناختیم، از حرفهای یکدیگر دلخور نمیشدیم. او صداقت داشت. به روح خودش قسم من در زندگی اختیار تام داشتم و حتی بدون اجازهاش میتوانستم سفر خارج از کشور بروم اما آب خوردن را هم از او پنهان نمیکردم.
وقتی مسئلهای را به او میگفتم: «او میگفت خب خودت میدانی چه کار کنی» اما پاسخ میدادم «تو همسرم هستی و باید به همه مسائل آگاه باشی».
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۲۶
#شهید_عباس_بابایی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
عباس به آنچه اعتقاد داشت، عمل میکرد
همسرم، اعتقادات مذهبی بسیار قوی داشت. او اهل شعار نبود و به آن مسائلی که اعتقاد داشت، عمل میکرد. چون وقتی میخواست به من موردی را نصیحت کند، خودش عمل میکرد تا آن حرف روی من تأثیر داشته باشد.
وقتی هواپیما خراب میشد، عباس خودش سعی میکرد هدایت هواپیما را به دست بگیرد و میگفت: «اگر قرار است اتفاقی بیفتد، باید برای من که فرمانده هستم این اتفاق بیفتد نه خلبان».
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۲۶
#شهید_عباس_بابایی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دلجویی عباس قبل از شهادتش
گاهی اوقات که عباس از رفتن و شهادت حرف میزد، دلتنگ میشدم و میگفتم: «آخه من با این سه تا بچه چه کار کنم؟» او میگفت: «ببین ملیحه، من فقط وسیله هستم. همسرتم. مرد خانهام. امیدتم. سایه من بالای سرتان هست؛ اما سرپرست تو خداست، نه تو، سرپرست همه ما خداست».
او با این حرفها مرا برای شهادتش آماده کرد. زمانی که شهید شد، من 28 ساله بودم.
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۲۶
#شهید_عباس_بابایی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعالیت های شهید عباس بابایی
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۲۶
#شهید_عباس_بابایی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قهربودیم درحال نمازخوندن بود.
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم.
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن
ولی من بازباهاش قهربودم!
کتابو گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت:
غزل تمام،نمازش تمام، دنیا مات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!
بازهم بهش نگاه نکردم
اینبارپرسید: عاشقمی؟
سکوت کردم
گفت:
عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟
گفتم:نه
گفت:
لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
زدم زیرخنده، و روبروش نشستم
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم خداروشکرکه هستی
(روایت عاشقانه از همسر شهید عباس بابایی)
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
27.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسطوره شماره ۲۶
#شهید_عباس_بابایی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
روایتی از شهادت شهید عباس بابایی
#حسین_یکتا
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۲۶
#شهید_عباس_بابایی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونهمون رو عوض کنیم ، میخوام خونهمون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، میدیم به اونا و خودمون میریم اونجا... اون بنده خدا وقتی فهمید فرماندهاش میخواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۲۶
#شهید_عباس_بابایی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سال ۱۳۶۶ نام «عباس بابایی» برای سفر حج نوشته شد و همهچیز برای زیارت خانه خدا مهیا بود؛ اما ناگهان وی در آخرین لحظات و در فرودگاه، از رفتن به حج صرف نظر کرد. وقتی با اصرار اطرافیان مواجه شد، گفت: «مکه من این مرز و بوم است. مکه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتیهایی هستند که باید سالم از آن عبور کنند. تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل میتوانم خودم را راضی کنم»؛ لذا خانواده را فرستاد؛ اما خودش نرفت. در تماس تلفنی که همسرش از مکه با او داشت گفت: «انشاءالله خودم را تا عید قربان به شما میرسانم
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۲۶
#شهید_عباس_بابایی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
امیر سرلشکر «عباس بابایی» پانزدهم مرداد سال ۱۳۶۶ مصادف با عید قربان با یک هواپیمای دو کابینه F5 در تبریز به اتفاق سرهنگ خلبان «علیمحمد نادری» (خلبان کابین جلو) عهدهدار انجام مأموریت پروازی شد و پس از بمباران مواضع دشمن و انجام ماموریت، خود را برای رسیدن به عید قربان آماده کرد.
هواپیما غرشکنان همچون صاعقه هوا را میشکافت و پیش میرفت. ناگهان صدای اصابت گلوله فضا را متحول کرد. «لبیک اللهم لبیک»، حاجی خود را به مسلخ عشق رساند. «عباس بابایی» سالها بود که نفس خود را قربانی کرده، حال نوبت به جان دادن است و رسیدن به محبوب. صدا در کابین طنینانداز است عباس جان، حاجی، اما صدایی نمیآید. هواپیما مورد اصابت گلولههای تیربار ضد هوایی قرار گرفته و گلوله حنجره شهید بابائی را پاره کرده بود و وی در روز عید قربان، در سن ۳۷ سالگی ذبیحالله شد.
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e