تاکید داشت که به عنوان منتظر واقعی، نباید شعار گونه رفتار کرد و فقط دهان را با ذکر اللهم عجل لولیک الفرج پر کرد.
باید رزم بلد بود و جنگیدن دانست.
امام زمان عجل الله جنگجو لازم دارد. آیا وقتی که ظهور کند، می توانیم در سپاه حضرت خدمت کنیم؟
چیزی از رزم و جنگ بلدیم؟!
⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
چخاطره دهان کثیف...
دوران کودکی اگر از جایی حرف زشت یاد میگرفت و در خانه تکرار می کرد به او می گفتم: دهانت کثیف شده برو آن را بشورچون بچه بود باور می کرد و دهانش را می شست یک بار حرف زشتی را دوبارتکرار کرد. سری اول شست و برگشت سری دوم آن فحش را مجدد گفت تشر زدم که دهانش را خوب نشسته است. این بار رفت و با مایع و صابون دهانش را کف آلود کرد و شست و پیش من آمد و گفت که حالا دهانم تمیز شده.
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
امربه معروف و نهی از منکر
شب میلاد امام حسین(ع) بود و ما در مسیر برگشت از هیئت بودیم. به منطقه ای رسیده بودیم که ماشین ها و کاروان های عروسی ظاهر مناسبی نداشتند. ناگهان پیشنهاد داد امر به معروف کنیم. من تعجب کردم و خواستم مانع شوم، اما گفت که فقط تذکر لسانی میدهیم و رد می شویم. سر هر ماشینی که مورد دار بود سرعت موتورش را کم می کرد، نذکرش را می داد و گازش را می گرفت و می رفت. با همان سرعت بالایی که داشت تصادف خطرناکی کردیم. وقتی مردم دور ما تجمع کردند، آخرین ماشینی که چند خانوم بد حجاب سرنشینش بودند کنار ما توقف کردند. مارا با آن سر وصورت خونی که شناختند ابراز شادی کردند و بوق زنان رفتند. من و او متحیّرانه به هم نگاه می کردیم و از نتیجه امر به معروفمان خنده مان گرفت.
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
بعداز شهادتش حسرت به دل ماندم که به خوابم بیاید. بلاخره آمد. نزدیک های صبح بود. خواب دیدم که پشت یک میز ایستاده ام و شخصی پشت آن نشسته و به امور دانشجویی رسیدگی می کند. کارت دانشجویی ام را می خواستم که ناگهان صدایی را شنیدم. به من گفت: برای من هم کارت میگیری؟! رویم را برگرداندم و محمدرضا را دیدم. لباس سفیدی تنش بود و انگار قدش بلند تر شده بود. در خواب می دانستم که شهید شده است. گفتم تو جان بخواه و بغلش کردم. محکم گرفتمش و شروع کردم به گریه کردن و حرف زدن. پرسیدم که مرا شفاعت می کنی؟! لبخندی زد و گفت: این حرف ها چیست، معلوم است. مطمئن باش
این بار محکم تر بغلش کردم و گریه هایم بیشتر شد.
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e