درخواست کمک از حضرت زینب (س)
بعد از بازگشت از اردوگاه حسیا - محل استقرار موقت آوارگان فوعه و کفریا - دیگر نمی توانستم مثل قبل به کارها برسم فکرم درگیر کودکان شهدا و مردمی بود که در آنجا در وسط بیابان مثل انسان های فراموش شده بودند . دیگر نمی توانستم راحت باشم یاد بچه های شهدایی که ازم خواسته بودند تا کمکشان باشم رهایم نمی کرد و از طرفی حسیا بهترین جا بود برای ساخت یک تفکر و تمدن اسلامی وتربیت نسلی که حمید دنبالش بود و یکی از 3 دلیل اصلی آمدن من به سوریه بود
هر چه با ابوساجد (مسئول مافوقم) صحبت کردم تا اجازه بدهد مدتی کوتاه به این مردم خدمت کنم قبول نکرد و می گفت ماموریت تو چیز دیگریست و این مساله به تو مربوط نمی شود، اما نمی توانستم بی تفاوت به آن کودکان راحت غذا بخورم و بخوابم. خواب وخوراک ازم گرفته شده بود.
تنها راهی که به ذهنم رسید کمک گرفتن از عمه جانم حضرت زینب(س) بود؛ قبل از اذان راهی حرم شدم و بعد از زیارت گوشه ای ایستادم به نماز و بعد شروع کردم به درد دل با ایشان
: عمه جان شما تنها آشنایم در این کشور غریب هستید من در اینجا نه دوستی دارم نه فامیلی نه امکاناتی تنها کسی که می تواند کمکم کند شمایید پس خودتان کمک کنید وراهی نشانم بدهید و یا کسی را به کمک بفرستید...
از حرم که آمدم بیرون آرامتر شده بودم و دیگر اضطراب سابق را نداشتم.
ادامه دارد