eitaa logo
موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار
988 دنبال‌کننده
559 عکس
350 ویدیو
96 فایل
مجمع فرهنگی سردار مدافع حرم شهید حاج رسول استوار محمودآبادی @ostovar313 www.hajrasoul.ir آی دی جهت ارتباط @hajrasoul313 لینک آپارت https://www.aparat.com/shahidOstovar
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷پدر دیدم ناراحت و افسرده است. پرسیدم : چی شده؟ چرا این قدر ناراحتی؟ گفت: امروز صحنه ای دیدم که نمی توانم یک لحظه فراموش کنم.گفتم:چه اتفاقی؟ گفت: برای سرکشی به خانه یکی از شهدا رفته بودم. می دانستم دختر کوچکی دارد. اسباب بازی برایش گفته بودم. وقتی در را زدم دخترک در را باز کرد. تا مرا دید، فهمید دوست پدرش هستم. بدون این که به اسباب بازی که توی دستم بود نگاه بندازد گفت: اگر بابام را آورده ای بیا تو، اگر نیاورده ای برو و در را به رویم بست. این واقعه موجب تاثر حاجی شده بود. تا چند روز او را می دیدم که گرفته و ناراحت است. شاید به خاطر همین مسائل بود که حاضر نمی شد زیاد به خانواده و تنها دخترش سر بزند،تا آنجا که دختر چهار ساله اش او را نمی شناخت. راوی:صادق غضنفری 🌸شادی روح مطهر ایشان صلواتی هدیه کنید و این پیام را برای دیگران بفرستید 🌸 ✅برای دریافت مطالب زیبا از شهدا به کانال شهید حاج رسول استوار بپیوندید 🔻 @ostovar313
🌓خلوت شبانه پنهانی 🌙 حاج یدالله در عبادات و مناجات طوری رفتار می کرد که توجه دیگران جلب نشود. با اینکه اهل تهجد بود و سعی می کرد هیچ وقت نماز شبش ترک نشود اما طوری رفتار می کرد که کسی متوجه راز و نیاز های شبانه اش نشود. 🌗یک شب در پادگان ابوذر، در اتاقی خوابیده بودیم. وقتی آماده خواب شد ساعت کوچکی را کوک کرد و کنارش گذاشت. نیمه شب بیدار شدم آب بخورم دیدم انگار کسی در اتاق کناری است. دقت کردم ،حاجی کلهر داشت مناجات می کرد. به روی خودم نیاوردم. رفتم آب خوردم و دوباره برگشتم سر جایم. مدتی نگذشته بود که دیدم از آن اتاق بیرون آمد و سرجایش خوابید. هنوز وقت اذان صبح نشده بود. نگاهش کردم ،سرجایش دراز کشیده بود و لب‌هایش می جنبید، فهمیدم ذکر می گوید. آن حالت ادامه داشت تا اذان صبح. چراغها روشن شد و بچه ها بیدار شدند ولی او بلند نشد. دو نفر از بچه ها زدند به پای او که بلند شود. از جایش بلند شد، کمی معطل کرد و برای وضو از اتاق بیرون رفت. عمدا این کار را کرد تا دیگران متوجه نشوند نماز شب می خواند. راوی: علی کریمی. شادی روح مطهر شهدا صلوات هدیه کنیم به کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار بپیوندید🔻 @ostovar313
🌸دو برادر🌸 هوش، ذکاوت و حافظه حاج یدالله عجیب بود. شاید همین نکات مثبت بود که او را به عنوان یک فرمانده لایق معرفی می کرد. بعد از عملیات طریق القدس ، در کنار رود کرخه و دز بودیم.در آن زمان تعدادی نیرو از اهواز برای ما فرستاده بودند. حاجی اسامی آنها را یاد داشت کرد تا سازماندهی کنیم. فهرست اسامی را داد تا بخوانم و او سازماندهی کند. یکی یکی اسمها را می خواندم و او جای هر نفر را مشخص می کرد. گروهانها مشخص و به منطقه اعزام شدند. بعد که وارد منطقه شدم، دیدم او تک تک بچه ها را به اسم و نام فامیلش صدا می کند. تعجب کرده بودم که چطور او با یک بار نوشتن و خواندن اسامی، تمام بچه ها را می شناسد. عصر با هم ایستاده بودیم. دو تا از نیروها که با هم برادر بودند، در حالی که پشتشان به ما بود، داشتند به طرف مغرب می رفتند. به حاج یدالله گفتم : حاجی آن دو نفر را که دارند می روند، می بینی؟ گفت: آره ، چطور مگر؟ گفتم : می خواستم ببینم می دانی چه کسانی هستند؟ اسم هر دوی آنها را گفت. بعد هم برای اینکه مطمئن شوم، به اسم صدایشان زد. وقتی آنها به طرف صدا برگشتند، در کمال تعجب دیدم که درست گفته است. جای تعجب داشت که چطور این همه نیرو را به اسم و فامیل می شناخت. شاید علاقه زیادی که به بسیجی ها داشت موجب چنین شناختی می شد. راوی:حمید عبدالوهاب ✅به کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول بپیوندید 🔻 @ostovar313
صمیمی حاج یدالله با بچه ها متواضعانه برخورد می کرد. صمیمانه مانند بقیه با بچه‌ها، بازی می کرد‌. در پادگان ابوذر، با بچه‌ها والیبال بازی می کردیم. قرار بود هر که در حین بازی خراب کرد بیرون زمین برود و پشت خط بایستد. حاجی یک ضربه اشتباه زد. تا برگشتم با ناراحتی بگویم برو پشت خط، دیدم خودش رفته پشت خط ایستاده! گفت: ناراحت نباش! من رفتم پشت خط. یک نفر را بفرست جای من بایستد. رفتار او در این زمینه برای همه درس بود. با این که جانشین فرمانده تیپ بود، با بچه‌ها راحت ورزش و بازی می کرد. در بازی هم مانند بقیه عمل می کرد. راوی: یعقوب وهابی. 🌸با نشر این مطلب در نشر معارف شهدا سهیم شوید به کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار بپیوندید🔻 @ostovar313
آن عراقی در ادامه عملیات فتح المبین در چنانه، حدود هفتصد هشتصد نفر از عراقی‌ها را اسیر کرده بودیم و می خواستیم آنها را به عقب منتقل کنیم. حاج کلهر هم آنجا حضور داشت و مشغول سر و سامان دادن به نیروها بود. ابتدا دستور دادتا عراقی‌ها را توی صف مرتب کنیم. بعد چند نفر از نیروها را برای محافظت از اسرا گذاشت و گفت: یک تعداد سمت راست ستون‌ حرکت کنید و مراقب باشید تا کسی خطا نکند. خود او هم در کنار ستون حرکت می کرد. در میان عراقی‌ها، یکی بود که جثه بزرگی داشت و قوی بود. او در حین حرکت سعی می کرد تا ستون را منحرف و خودش را به حاجی نزدیک کند. کم کم صف منحرف شد و آن عراقی به حاجی رسید. در یک لحظه، پرید روی او تا بلکه با به خطر انداختن حاجی بتواند دیگران را تهدید کند و راه را برای فرار عراقی‌ها هموار کند. حاجی فورا آن عراقی‌ را از پشت سر بلند کرد و در مقابل خود به زمین کوبید. در آن لحظه، لرزه بر اندام اسرا افتاد. دیگر هیچ کدام جرات نمی کردند دست از پا خطا کنند و تا مقصد ، آرام و بی سر و صدا پیش رفتند و فهمیدند که آنجا جای این کارها نیست. راوی میثم محمودی 🌸به موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار بپیوندید🔻 @ostovar313
نگاه ما حاج کلهر در عملیات موجب تقویت روحیه رزمندگان می شد چون از چیزی نمی ترسید‌. در عملیات والفجر کنارش ایستاده بودم. آتش دشمن آن قدر سنگین بود که می خواستیم زمین دهان باز کند و ما را ببلعد ولی او عین خیالش نبود. راحت فرماندهی و نیروها را هدايت می کرد. وقتی سوت خمپاره را می شنیدیم یا می دیدیم گلوله های رسام به طرفش می آیند منتظر بودیم خیز برود ولی او فقط لبخند می زد و به کار مشغول بود. زمانی که با حاجی بودم جرات نداشتم که با شنیدن سوت خمپاره خیز بروم. چنان نگاه می کرد که از خجالت آب می شدم. آن شب هم تا صبح با هم بودیم و بعد که درگیری سبک تر شد، از هم جدا شدیم. وقتی برگشتم حاجی مرا دید و با همان لبخند همیشگی گفت: دیدی اهل بیت همه زنده اند. به طور غیرمستقیم می گفت: تا خدا نخواهد ، هیچ اتفاقی نمی افتد ولازم نیست بترسم. وقتی توی خط حضور داشت ، همه روحیه می گرفتند. وقتی می دیدند زیر آتش سنگین دشمن راحت کارش را می کند، آنها هم راحت تر و شجاعانه تر زیر آتش حرکت می کردند. کافی بود حاجی هم مثل بقیه با شنیدن سوت خمپاره و دیدن گلوله ها خیز برود، آنگاه بچه ها جرات نمی کردند حتی سر از سنگر بیرون بیاورند. راوی: حسین احمدیان 🇮🇷کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار 🔻 @ostovar313
مناجات زمان عملیات والفجر مقدماتی نزدیک صبح برای نماز بلند شدم. در اردوگاه رسم بر این بود که یک ساعت قبل از نماز صبح از بلندگو قرآن و مناجات پخش می شد تا کسانی که می خواهند نماز شب بخوانند، بیدار شوند‌. از چادر بیرون آمدم تا بروم وضو بگیرم. داشتم می رفتم که صدای ضعیف گریه ای به گوشم رسید. دقت کردم . صدا از سوی چادر حاج یدالله بود. جلو رفتم و از روی در چادر نگاه انداختم . دیدم با حالتی محزون توی چادر نشسته و گریه می کند. حالت عجیبی بود. برای لحظه ای سرجایم میخکوب شدم. از ترس اینکه متوجه ام بشود، نتوانستم بمانم. فردا صبح، وقتی حاج یدالله را دیدم، یاد شب گذشته افتادم. گفتم : حاج آقا ! التماس دعا. این شبها دست ما را هم بگیرید و دعا بفرمایید. او بدون اینکه به روی خود بیاورد، با شوخی گفت: بعدا بیا یک کتاب دعا به تو بدهم ‌. تا دیگر برای دعا کردن، التماس نکنی! و خندید و رفت. راوی: حمید رضا پارسا. 🌸با نشر این مطلب در نشر معارف شهدا سهیم شوید به کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار بپیوندید🔻 @ostovar313
حرف اول وجود حاج یدالله برای بچه ها تکیه گاه بود؛ حتی در پشت جبهه و در ورزش و بازی. تیم والیبال دسته یک قوی کرج را برای مسابقه به عملیات سپاه دعوت کرده بودیم. چند نفر از بازیکنان مطرح والیبال در آن تیم بودند‌. مسابقه شروع شد. آنها متوجه شده بودند که ما تیم ضعیفی هستیم؛ سعی کردند با ما مدارا کنند. ست اول را ۱۵_۳ باختیم. روحیه بچه ها خیلی به هم ریخت. همه می گفتند ای کاش آنها را دعوت نکرده بودیم. هر چه باشد بچه های سپاهی و حزب اللهی،نباید از خود ضعف نشان بدهند، باعث آبروریزی می شود و ... در ست دوم هم باختیم. می خواستیم ست سوم را شروع کنیم که دیدیم حاج یدالله ار دور می آید‌‌. بچه ها جان دوباره گرفتند. وقتی نتیجه بازی را شنید، گفت من هم بازی می کنم. همه با خوشحالی قبول کردند و او وارد بازی شد. من پاس می دادم او آبشار می زد‌. می گفت : حواست باشد، پاسهایی که می دهی، نیم متر بالای تور باشد‌. در همان لحظات اول، روحیه بچه ها تغییر کرد. وقتی حاجی به هوا می پرید تا آبشار بزند، می دیدم که کمربندش تا لبه بالای تور می رسد‌.تیم مقابل چهار نفری برای دفاع به هوا می پریدند و نمی توانستند توپهایی را که می زند، بگیرند. سه ست دیگر را ما برنده شدیم. وقتی مسابقه تمام شد، دور هم جمع شدیم و صحبت کردیم. گفتم: چه خوب شما رسیدی والا بازی را باخته بودیم. چطور این قدر خوب و محکم بازی می کنی؟ گفت: همین قدر می دانم که بچه‌های حزب اللهی و انقلاب، دست روی هر کاری بگذارند، باید حرف اول را بزنند. راوی: ابوذر خدابین. به کانال موکب شهید حاج رسول استوار بپیوندید🔻 @ostovar313
روز پانزدهم سال ۱۳۶۳ حاج یدالله به مرخصی آمده بود‌. اوایل ماه بود و رفته بودم حقوق بگیرم. وقتی حقوقم را گرفتم و خم شدم تا امضا کنم ، یکی آهسته زد توی سرم. برگشتم و گفتم: مگر آزار... که یکمرتبه او را دیدم. گفت: خب، بگو آزار داری! همدیگر را در آغوش گرفتیم‌‌. گفت: این چه وضعی است؟ پرسیدم: مگر چی شده! گفت: این چه حقوقی است که تو می گیری؟ گفتم: شما امر کن یک کیسه پول به ما بدهند! خندید و گفت: این حقوق مجردهاست. مرا برد به دفتر عملیات سپاه کرج و شروع به صحبت کرد. گفت: ببین! من پانزده روز مرخصی دارم و امروز روز اول است. اگر تا روز پانزدهم که می خواهم برگردم، شیرینی ازدواجت را ندهی، هر چه دیدی از چشم خودت دیدی! قضیه را به شوخی گرفتم. همان روز بعد از ظهر، صدایم زد. گفت: بیا ببین حسن چه کارت دارد. فهمیدم کار خودش را کرده و حرفهایش هم شوخی نبوده است. حاج یدالله کاری کرد که روز پانزدهم شیرینی را جلویش گذاشتم و گفتم: حاجی تو مرا گرفتار کردی، حالا بفرما دهانت را شیرین کن. راوی: حمید پارسا. @ostovar313
شهیدی که خانه اش را بخشید یکی از همکاران پاسدار حاج یدالله که قصد ازدواج داشت به همراه حاج یدالله به خواستگاری رفتند. در مجلس خواستگاری ؛ خانواده عروس از داماد پرسیدند که آیا خانه مستقلی دارد یا نه ؟ او هم جواب نه داد. خانواده عروس پس از شنیدن این پاسخ ؛ بنای مخالفت گذاشتند. حاج یدالله صحبت ها را قطع کرد وگفت: داماد از خودشان خانه دارد. داماد با تاکید گفت: اما من منزلی ندارم. خانواده عروس با تعجب به حاجی گفتند: قضیه چیست؟ ایشان می گویند خانه ای ندارد اما شما می گویید دارد؟ حاجی گفت: ایشان منزل دارند و می توانید بروید وببینید. حاجی که این را گفت حرف ها تمام شد و خواستگاری به خوبی به اتمام رسید.🌸 بعد از خروج مهمانان از منزل عروس؛ داماد رو به حاج یدالله گفت: حاجی جان شما می دانید که من خانه ای ندارم، چرا به خانواده عروس گفتید که من خانه دارم ؟ حالا من چه کنم؟ من که توان خرید خانه را ندارم؟ حاج یدالله گفت : شما خانه دارید. و آدرس خانه را به داماد داد. داماد با تعجب گفت: چطور چنین چیزی ممکن است؟ حاج یدالله گفت: این خانه را سپاه به شما به قید قرعه به پاسداران داده و قرعه به نام شما افتاده است. داماد دیگر چیزی نگفت اما بعدها متوجه شد که آن خانه ، خانه خود حاج یدالله بوده؛ اما چون احتیاج آن جوان را دیده بود از حق خود گذشته بود و به آن جوان بخشیده بود. تا زمان شهادت حاج یدالله هیچ کس متوجه این موضوع نشد چون به هیچ کس این فداکاری بزرگ را نگفته بود... راوی : فتح الله کلهر موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار🔻 https://eitaa.com/ostovar313
شناسایی در دل دشمن... به نام خدا در زمان حمله رژیم صهیونیستی به لبنان حاج یدالله به آنجارفته بود ؛ تعریف می کرد: جلسه با چند نفر از فرماندهان ارتش سوریه داشتیم و می خواستیم با نحوه جنگشان آشنا شویم.آنها گفتند بیایید برویم ، بلندی های جولان را نشان تان بدهیم. ما هم فردا شب به آنجا رفتیم. آنها ما را در فاصله دوری از اشغالگران نگه داشتند و با دوربین ارتفاعات را نشانمان دادند و از رشادت هایشان تعریف کردند. شب بعد ، از آنها خواستیم همراه ما بیایند تا برای شناسایی به آنجا برویم، قبول کردند و راه افتادیم. از منطقه عبور کردیم و در تاریکی شب جلو رفتیم؛ هوا تاریک بود و آن بنده های خدا نمی دانستند کجا می رویم. به جایی که می خواستم، رسیدیم به یکی از آنها گفتم : دستت را بده به من دستش را دراز کرد. آرام و با اشاره گفتم: دقت کن ببین این چیه؟ دستش را بر روی یک شی فلزی گذاشتم، روی آن دست کشید، زبانش بند آمده بود وگفت : این... این... تانکه ... دستپاچه شده بود که ما چرا این قدر جلو آمده ایم؟ راوی : محمدرضا کلهر hajrasoul.ir/2024/10/21/shenasaee/ برای خواندن مطالب شهدا عضو کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار شوید🔻 https://eitaa.com/ostovar313
دم غروب بود و در پادگان "شهید بهشتی" با بچه های واحد، والیبال بازی میکردیم. حاج کلهر هم بود و با همان حالی که داشت، با یک دست، بازی می‌کرد.   وقت نماز، وقتی بازی تمام شد، به طرف آسایشگاه حرکت کردیم‌. داخل آسایشگاه، هر کس مشغول مرتب کردن سر و وضع خودش شد. حاج کلهر وارد شد و رفت روبروی کمدش ایستاد. در آن را باز کرد و تمام وسایلش را ریخت بیرون.   نگاهش میکردیم. همه متعجب بودیم که حاج کلهر چکار می‌کند! توی کمد خالی شد. برگشت طرف ما و گفت: "بچه ها! هرکس هر چه می‌خواهد بیاید بردارد."   با شنیدن این جمله  تمام بدنم لرزید. فهمیدم او هم رفتنی است. مسافر است و دارد بارش را سبک می‌کند. بغضی غریب، گلویم را می‌فشرد. اشک در چشمانم جمع شده بود و می‌خواست جاری شود. نتوانستم تحمل کنم. از آسایشگاه زدم بیرون.   یکی از بچه ها که متوجه حالم شده بود، به دنبالم آمد. پرسید: "چیه، چی شد؟" گفتم: "چیزی نیست." گفت: "چطور چیزی نیست؟ تو داری گریه میکنی بگو ما هم بدانیم چی شده." گفتم حاجی را دیدی؟ دیدی چکار کرد؟ حاج کلهر رفتنی است و این بار برگشتی ندارد." این را گفتم و نشستم گریه کردم. 🇮🇷موکب شهید حاج رسول استوار @ostovar313