#روایت_نویسی
رطب آورده بود!
چه رطبی! همه مشت مشت میخوردند!
گل از گلش شکفته بود که مردم خوششان آمده!
میخواستم بروم همکلام شوم و بپرسم مال باغ خودتان است؟ کجای عراق و این حرف ها. پس شوهرم را فرستادم.
میدانید چه شد؟
به فارسی فصیییح گفت :بابا اینا خرمای خودمونه! رطب شهر خشت فارس!
از اونجا اوردیم!
بعد دید من مشتاق ترم! گوشی اش را باز کرد. رفت گالری. از خرما هایش دانه به دانه عکس گرفته بود.
از کودکی شان تا پختگی شان. نشانمان میداد و انگار عکس فرزندش را نشان دهد میگفت آخه ببینش چقدددددر قشنگه😍😍😍😍😍😍
از این همه شوق و ذوقش به وجد آمده بودم.
حاصل دسترنجش را در دهان زوارالحسین میگذاشت و لابد در دلش میگفت :
الحمدلله
بچه هایم عاقبت بخیر شدند...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
این نذری یک زن عرب است
در مسیر مشایه.
نذر حسین است. دارد با پای خودش میرود تاااا کربلای حسین...
تند هم میرود. چندبار خواستیم بهش برسیم نتوانستیم!
حالا اینجا در موکب ایستاده است نفس تازه کند. آبی بنوشد. تکه سیبی بخورد.
به زهرا میگویم :" زهرا مامان! میدونی این گوسفنده تو راه چی میگه؟"
-نه!
-میگه فدات بعععععععععشم امام حسین
قربونت بععععععععشم امام حسین
میخندد.
ولی من راست راستش را گفتم...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
"سواره روی اربعین "
نشسته ای روی بلند ترین جای جاده زهرا. روی شانه های قوی ترین آدمی که میشناسی.
همین امروز وقتی میخواستم خیر سرم تو و مهدی را بندازم توی رقابت تا سختی راه را طاقت بیاورید، با انرژی زیاد پرسیدم :"کی از همه قوی تره؟؟؟ "
تو سریع و مطمئن گفتی:" بابا".
راست هم میگویی.
باباها خیلی قوی اند. آب میدهند. نان میدهند. شربت میدهند. توی کلی جمعیت بلدند بتوانند هندوانه بگیرند. دوغ بگیرند.
باباها بلدند کالسکه و ساک و تو و داداش را باهم بیاورند و نگذارند هیچکسسس کمکشان کند.
تازه خسته هم نشوند!
باباها بلدند ویلچر آدم های خسته را هل بدهند. یا تو و داداشی را روی شانه بنشانند و ببرند جلوی شلنگ آب پاش!
باباها خیلی قوی اند زهرا.
اینکه میپرسی چرا بابای بعضی دخترها شهید شدند. مگر قوی نبودند؟....
این را نتوانستم جواب بدهم.
ترسیدم برایت استدلال بیاورم و بروی توی فکر و خیال بابای خودت!
تورا سر شانه ی بابایت نگاه میکردم و به خاطرات رقیه س فکر میکردم.
آه ای دختر دردانه سر شانه نشین
تا مبادا به قدم های تو خاری برسد
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
دهه اول محرم یک گوشواره اش افتاد...
خجالت کشیدم بخواهم به گوشش بیاندازم.
آمدم آن یکی را در بیاورم. به کشش آهسته ای جیغ کشید و شروع کرد به گریه. خیلی دردش آمده بود.
....
نتوانستم دیگر دست بزنم.
همین شکلی آمدیم کربلا...
منتظر است بعد صفر بابا گوشواره بخرد.
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
خسته بودم. خیلی توی آفتاب رفته بودیم. حساسیت شدید و تنگی نفس و سرفه امانم را بریده بود. برای هر نفس تمام توانم را جمع میکردم.نماز نخوانده بودم. تشنه و گرسنه بودیم. لباس هایم هزار بار روی هم عرق کرده بود.
با همین حال بالاخره به یک موکب بزرگ رسیدیم.
به سختی یک جا پیدا کردم در حد به سختی تر دراز کشیدن. ساک را گذاشتم. رفتم بچه ها را بیاورم. هردورا باید دستشویی میبردم. به یک خانم سفارش کردم این یک وجب جا را برای من نگه دارید. دوتا بچه ام هلاکند...
رفتم و اوردمشان و برگشتم و دیدم جا نیست.
با عصبانیت به خانم های عرب که باز باز خوابیده بودند گفتم گومی گومی جای منه دارم هلاک میشم... طفلان صغیران
(نزدیک بود یتیمان مسکینان مستکینان هم اضافه کنم...) خشم و غم و خستگی و حس شعر و طنز و گریه همه چیم باهم بود.
نیم خیز که شدند دلم ریخت....
"خاک برسرت,چه غلطی داری میکنی?"
سریع پریدم این طرف و متکایم را گذاشتم زیر سرشان و از حال نیم خیز، به خواباندن فشارشان دادم. عفوا عفوا عفوا حلال (غلط کردم. غلط کردم. بخوابید سر جدتون ناراحت نشید ی وقت. زبونمم که نمیفهمید.د بخواااابید دیگه 😭)
جوری بنده خدا را فشار دادم بخوابد نزدیک بود قلنجش بشکند.
با همان سر و وضع خاکی عرقی ماچشان هم کردم که قطعا باب میلشان نبود. حتما یقین کرده بودند روانی ای چیزی ام و برای شفا میروم...
انتقال از آن حال عصبانیت ترسناک به این وضعیت رافت قطعا مشکل روانی بود. کمی نشستم
یکیشان واقعا عجیب غریب نگاهم میکرد و انگار حال ترحم داشت.
نتوانستم توی رویشان نگاه کنم
بند و بساطم را جمع کردم و حلالیت طلبیدم و دوتا دادسر بچه ها زدم که زودتر کفش بپوشند و رفتم بیرون.
بیرون که رسیدم بچه هارا بوسیدم و برای رعایت مسایل تربیتی در دلم گفتم ببخشید. غلط کردم 😭
بچه ها کیف کردندکه مادرشان روانی است.
ادمیزاد است دیگر
ادمیزاد است
باز خوب شد یک حسین هست که روانیمان کند...
😞😞😞
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
مع الاسف
دردناک ترین لحظه در این سفر اربعین، که یکباره دل آدم بشدت میگیرد و غم عالم میآید سرش،
وقتیست که ماشین کپسول گاز رد میشود! 😐
و آهنگ یوسف پیامبر پخش میکند! 😐😐😭😭🙄
آهنگ آنجاهایی که زلیخا داشت کور میشد و خیلی پیر و فرتوت و چروکیده شده بود.😭😭😭😭😭
قطعا اصلا کسی دلش نمی آید برود کپسولش را عوض کند.
چقدر زندگی توی عراق سخت است😭
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
نمیتوانی بچه نیاور!
تازه مهدی را از دسشویی آوردم. دسشویی ها انقد کثیف است که گذاشتن اسم سرویس بهداشتی رویش خنده دار است. سرویس نمیدهد. اب ندارد. سطل ندارد. فقط چاه دارد. بعضی هایش چاه هم ندارد 🙄
مهدی را تازه از سرویس!! اوردم. با بدبختی امدم تو. کفش هایش را دراوردم. دستم گلی شد. دوباره برگشتم اب کشیدم. کفش هایش را دراوردم. از این ور سالن روی مردم پا نگذاشتم و رسیدم ته سالن. کفش هایش را وسط گذاشتم؟؟؟
برگشتم. کفش هارا یک جای خوب گذاشتم.مهدی جیغ میزد برگرد.
برگشتم.
زهرا تمام مدت دنبال سرم بود و همین کارها را کرد. جز دسشویی را.
رسیدم ب رختخواب. جایم پر بود. گفتم کمی ساکتان را جا به جا میکنید بنشینم؟ کردند.
نشستم.
چادرم را در آوردم.
زهرا گفت دسشویی دارم.
چییییی؟
دسشویی دارم.
بلند شدم. سر کردم. مهدی جیغ زد میخواهد بیاید.
از روی مردم رد شدم. کفش هارا پیدا کردم.
پوشیدم. پایشان کردم. دستم گلی شد
رفتیم دسشویی. زهرا عجله داشت. به دوسه نفر رو زدم زهرا جلوتر برود.
محل نگذاشتند.
(میخواستم بنویسم رویم را زمین انداختندیاد زمینش افتادم حالم بد شد!)
مهدی دست روی زمین می مالید. داد زدم نکن. خانم بغلی دعوایم کرد دعوایش نکن.
سه نفر جلوتر رفتند. نوبت زهرا شد
یک چیزی گفت
فهمیدم شد انچه نباید میشد.فرستادمش تو.داد زد آب نمیاد
ب بدبختی خودم شستمش.
امدم بیرون
شلوارش را کجا بشورم؟اب نیست
مهدی دست نزن.
شستم
برگشتیم.
جایم را گرفته بودند. خنده کردم ک جا باز کنند بتوانم بشینم. نشستم.
همه اش مهم نیست.روزی چند بار تکرار میشود
فقط دعوا کردن خانمی که مادری ام را زیر سوال میبرد اذیتم میکند...
#روایت_نویسی
برایم تعریف میکرد:
تجربه ی اولمان بود آمدیم پیاده روی اربعین.
بلد نبودیم.
یک ساک برداشتم و گفتم آنجا که جای لباس شستن نیست. آب کم است. خسته ایم. شلوغ است. وقت نیست. هردلیلی را که می آوردم یک دست لباس میچپاندم توش. مثل سر سفره که یک ظرف خورش همیشه اضافه تر میکشم،اینجا هم یک دست لباس اضافه تر از دلیل هایم گذاشتم.
به هر گمانی، وسیله ای توی ساک جای دادم.
ساک نبود که.دور از جانم خورجین خر بارکش بود 😐آن هم با صاحب بی انصافی که سه برابر بارش کرده.
یادم نبود اینبار حاملش خودمم😐
خلاصه که جهاز زندگی را جمع کردیم و آمدیم پیاده روی. هر عمودی که میرفتیم انگار این کوله سنگین تر میشد! حس میکردم سر هرعمود یکی از قابلمه های چدن و مِسم را هم میگذارند توش و با حرص میگویند بیا! اینم ببر! اگه خواسی ابگوشت بپزی.
اینم ببر! اگه خواسی ته دیگ زعفرون نسوخته کامل دربیاری!!
کتف و شانه و گردن و کمر همه داشتند فحشم میدادند.
خدا رحم کرد یکی از این جعبه پلاستيکی ها پیدا کردم و ادای بقیه را در آوردم. کوله را انداختم توش و دِ بکش...
همه توی راه مداحی گوش میدادند
ماصدای خِرخِر کشیده شدن جعبه ی پلاستیکی روی آسفالت!
یک جای مسیر ایستادیم برای استراحت. یک پیر مردی افغانی اشاره میکرد که بیا!
رفتم جلو!
ساک هایش را که به چرخ حمل ساک بسته بود باز کرد و چرخ را جلو اورد و گفت مال شما!
گفتم :"نهههه حاج اقا. همین جعبه خوبه. کارو راه میندازه"
گفت:" نه خانم. نیت کردم بدم به شما"
خودش میخواست چکار کند؟ نمیدانم!
سوال بیراهی بود؟
بله...
در این سفر بله!
ساک هارابه چرخ بستیم و مثل سفر چندمی ها ادامه دادیم...
https://eitaa.com/otaghekonji
این تنها تصویری است که امسال از حرم حضرت ابالفضل در قاب چشمم جا گرفت.
حرم امام حسین ع را هم ندیدم.
زیارت...؟
حتی ندیدم!
زیرقُبه؟حتیییی از دور هم گنبد طلایی اش را ندیدم.
ولی این گنبد طلایی کوچک را دیدم
ازینجا پیدا بود
مردم می ایستادند و سلام میدادند
دستشان را کامل بالا میبردند و سلام میدادند. انگار که خیلی دور باشی و پیدا نباشی
خیلی دور باشی و بترسی تورا نبینند
روی پنچه بایستی و دستت را کامل بالا ببری...
آقا من اینجام
این دور... این دورِ دور...
نشد جلوتر بیایم..
لابد بال و پرم میسوخت...
تابه حال ازین دورتر هم بوده ام. در کنج اشپزخانه... کنج اتاق... پای روضه تلوزیون...
یادتان می افتادم و سلام میدادم
از دور
شما ولی خیلی نظرتان بلند است آقا
مارا میبینید...
دورهارا میبینید.
نه؟
....
دست هایم را نگاه میکنم و نمیدانم خالی برمیگردند یا پر؟
دستهایم فدایت ابالفضل...
https://eitaa.com/otaghekonji
"قِف احمد! قِف!"
عازم مهران بودیم. کلی زیر آفتاب گشته بودیم بین ون های 20 هزار دیناری 15 هزاری اش را پیدا کنیم.
کمی حالت گرمازدگی داشتم. اما نه اینقدری که بخواهم به این شدت تهوع بگیرم. آن هم اول راه.
گفتم:"بد میره! خیلی بد میره"
همسرم انگار متوجه نشده بود. حال من را که دید حساس تر شد.
دیگر نیازی به توجه کردن نبود. راننده ون نقطه ی خالی ای از جاده ی شلوغ را پیدا نمیکرد مگر اینکه یکباره میپیچید تویش. شبیه این بازی های speed میرفتیم. یک لحظه توی یک لاین بند نمیشد.سرعت؟
180؟ 200؟پرده را از ترس کشیده بودم که جاده را نبینم!
کم کم بقیه هم تعادل مایع میانی گوششان به هم خورد! همون زیر و رو شدن خودمان.
ولی کسی صدایش در نمی آمد. حتی غر هم نمیزدند.
یکباره شوهرم با بلند ترین صدای ممکن که حجم عصبانیت ترسناکی تویش جمع شده بود فریاد زد:" قِف. قِف سائِق! قِف سائق!"
بعد کمی با پانتومیم مدل رانندگی اش را نشان داد و گفت چته گیج میزنی؟
همه از فریاد یکباره اش خشکشان زده بود. ولی خیلی سریع، باز شدند و فریاد زدند قفففف! قف....
قفففف...
راننده هی چشم و ابرو و دست هایش را بالا پایین میکرد و میرساند که چرا؟؟؟
ولی عصبانیت همه بیشتر میشد.
نگه داشت. همسرم و یک مرد روحانی به اعتراض پیاده شدند.
همسرم رفت سراغ پلیس و راننده با مرد روحانی درگیر شد. وقتی پایین رفت و حالت هایش را دیدیم دیدیم بعله! اصلا کلا شیرین میزند. در حرکات و حرف زدن عادی اش هم تکان های عصبی شدید داشت.
شوهرم که برگشت، راننده کرایه را تمام از مرد روحانی گرفته بود و با زنش آواره اش کرده بود!
شوهرم آمد و گفت تصادف شده پلیس سرش شلوغه. ولی درست رانندگی نکنه میارمش بالاسرش!
این را هرطور بود به راننده هم حالی کرد. حالم بد بود. بالا می آوردم و سرگیجه داشتم. تمام مدت روی پا ایستاده بودم ببینم باید پیاده شوم یا نه. شوهرم سوار شد و کمک راننده به جای راننده نشست.
10 متری نرفتیم که شوهرم دوباره فریاد زد قفففففف! قف!
کمک راننده که حسابی زهره ش رفته بود نگه داشت. شوهرم وسطی هارا پیاده کرد و پرید پایین و رفت. چند دقیقه بعد مرد روحانی و زنش سوار ون شدند.
راضیشان کرده بود که سوار شوند.
ون راه افتاد. دیگر مثل آدم میرفت. دستش را هم از روی بوق برداشته بود.
کم کم باب خنده و شوخی باز شد تا راننده ها اعصابشان سرجاش بیاید.
راننده سالمه، آدم بدی نبود. پرسیدند و گفت نامش احمد است.
از همان جا مسخره بازی ها شروع شد.
_قفففف احمد! مای بارد
_قفففففف احمد! توالت!
_قف احمددد_کباب!
احمد به عربی گفت هرچی تاحالا خوردید بس است! دیگر تمام شد.
_قف احمد صلاه و طعام
قفففف احمددد! شربت!
_قففففف احمد! قف! همینجوری!
پیاده که شدیم راننده ی شیرین ساک های سنگین را از روی ماشین توی سر صاحبانش پرت کرد!
آنقدر فحش دادیم که هرچه زیارت کرده بودیم شست رفت !
بحمدلله سالمیم!
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
"مرز به مرز های غریب"
یک مرد میانسال بود. یک زن میانسال. یک زن جوان و یک پسر بچه. حال خوشحالیشان را که دیدم مبهوتشان شدم.
هی جایشان را باهم عوض میکردند و عکس میگرفتند. ژست نداشتند. ادا اطوار نداشتند. دهه شصتی عکس میگرفتند. ولی برق خوشحالی نابی توی چشم هاشان بود.
من، منِ افغانی دوست، نتوانستم تاب بیاورم. رفتم پیش خانم میانسال.
احوالپرسی کردم و گفتم از کدام مرز آمدید؟ گفت چزابه.
"پس چرا لهجه ندارد..."
_کجایی هستید؟
_"افغان"
گفتم راحت از مرز رد شدید؟ میگفتند اتباع اذیت شدند...
گفت آمدیم مهران. 4 ساعت معطل شدیم. بعد 4 ساعت برمان گرداندند.
سوار شدیم رفتیم چزابه. آنجا هم نگهمان داشتند. نگذاشتند. آخر یک مامور عراقی پیر به دادمان رسید و هرطور بود ردمان کرد...
اندوه مشخصی به چهره م نشست و با شرمندگی گفتم ببخشید که به جبرِاین خط و مرزها انقدر اذیت میشوید...
گفت:((نه! به خاطر این طالبان پدرسوخته هرچه سخت بگیرند بهتر. ما که سالهاست ساکن تهرانیم. ولی عیبی ندارد.))
گفتم :((من و همسرم عاشق شهدای فاطمیونیم. وقت دلگرفتگی میرویم بهشت معصومه. تفریح بچه ها شستن قبر شهدا و آب بازی روی آن هاست...
شهید دارید؟))
گفت شهید ابوزینب حسینی داماد برادرش است!
شهید ابوزینب؟ فرمانده فاطمیون؟!!
ذره ای از حالت ترحم و عطوفت من خوشش نیامد. آنقدر محکم و سفت جواب میداد انگار مهم ترین وظیفه شان شهید دادن بوده و طبیعی ترین حقشان معطل ماندن پشت مرز و طی کردن کیلومترها اضافه در گرما...
با خودم میگویم
چطور باید خجالت بکشم که از خجالت کشیدنم هم شرمنده نشوم؟؟؟
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
"موشک نقطه زن"
حسابی کیف کرده بود با این آب_مای_بارد دادن ها به مردم.
کیییییف میکرد. فقط یک مشکل داشت. مثل موشک نقطه زن عمل میکرد.
یک مای بارد برمیداشت و هدف را تعیین میکرد و دنبالش میرفت میرفت میرفت میرفت و تااااا این مای بارد را توی حلق طرف نمیکرد ولش نمیکرد.
بندگان خدا دیگر مستاصل میشدند و میگرفتند.
خلاصه زوار گرامی حلال کنند
https://eitaa.com/otaghekonji