#روایت_نویسی
نمیتوانی بچه نیاور!
تازه مهدی را از دسشویی آوردم. دسشویی ها انقد کثیف است که گذاشتن اسم سرویس بهداشتی رویش خنده دار است. سرویس نمیدهد. اب ندارد. سطل ندارد. فقط چاه دارد. بعضی هایش چاه هم ندارد 🙄
مهدی را تازه از سرویس!! اوردم. با بدبختی امدم تو. کفش هایش را دراوردم. دستم گلی شد. دوباره برگشتم اب کشیدم. کفش هایش را دراوردم. از این ور سالن روی مردم پا نگذاشتم و رسیدم ته سالن. کفش هایش را وسط گذاشتم؟؟؟
برگشتم. کفش هارا یک جای خوب گذاشتم.مهدی جیغ میزد برگرد.
برگشتم.
زهرا تمام مدت دنبال سرم بود و همین کارها را کرد. جز دسشویی را.
رسیدم ب رختخواب. جایم پر بود. گفتم کمی ساکتان را جا به جا میکنید بنشینم؟ کردند.
نشستم.
چادرم را در آوردم.
زهرا گفت دسشویی دارم.
چییییی؟
دسشویی دارم.
بلند شدم. سر کردم. مهدی جیغ زد میخواهد بیاید.
از روی مردم رد شدم. کفش هارا پیدا کردم.
پوشیدم. پایشان کردم. دستم گلی شد
رفتیم دسشویی. زهرا عجله داشت. به دوسه نفر رو زدم زهرا جلوتر برود.
محل نگذاشتند.
(میخواستم بنویسم رویم را زمین انداختندیاد زمینش افتادم حالم بد شد!)
مهدی دست روی زمین می مالید. داد زدم نکن. خانم بغلی دعوایم کرد دعوایش نکن.
سه نفر جلوتر رفتند. نوبت زهرا شد
یک چیزی گفت
فهمیدم شد انچه نباید میشد.فرستادمش تو.داد زد آب نمیاد
ب بدبختی خودم شستمش.
امدم بیرون
شلوارش را کجا بشورم؟اب نیست
مهدی دست نزن.
شستم
برگشتیم.
جایم را گرفته بودند. خنده کردم ک جا باز کنند بتوانم بشینم. نشستم.
همه اش مهم نیست.روزی چند بار تکرار میشود
فقط دعوا کردن خانمی که مادری ام را زیر سوال میبرد اذیتم میکند...
#روایت_نویسی
برایم تعریف میکرد:
تجربه ی اولمان بود آمدیم پیاده روی اربعین.
بلد نبودیم.
یک ساک برداشتم و گفتم آنجا که جای لباس شستن نیست. آب کم است. خسته ایم. شلوغ است. وقت نیست. هردلیلی را که می آوردم یک دست لباس میچپاندم توش. مثل سر سفره که یک ظرف خورش همیشه اضافه تر میکشم،اینجا هم یک دست لباس اضافه تر از دلیل هایم گذاشتم.
به هر گمانی، وسیله ای توی ساک جای دادم.
ساک نبود که.دور از جانم خورجین خر بارکش بود 😐آن هم با صاحب بی انصافی که سه برابر بارش کرده.
یادم نبود اینبار حاملش خودمم😐
خلاصه که جهاز زندگی را جمع کردیم و آمدیم پیاده روی. هر عمودی که میرفتیم انگار این کوله سنگین تر میشد! حس میکردم سر هرعمود یکی از قابلمه های چدن و مِسم را هم میگذارند توش و با حرص میگویند بیا! اینم ببر! اگه خواسی ابگوشت بپزی.
اینم ببر! اگه خواسی ته دیگ زعفرون نسوخته کامل دربیاری!!
کتف و شانه و گردن و کمر همه داشتند فحشم میدادند.
خدا رحم کرد یکی از این جعبه پلاستيکی ها پیدا کردم و ادای بقیه را در آوردم. کوله را انداختم توش و دِ بکش...
همه توی راه مداحی گوش میدادند
ماصدای خِرخِر کشیده شدن جعبه ی پلاستیکی روی آسفالت!
یک جای مسیر ایستادیم برای استراحت. یک پیر مردی افغانی اشاره میکرد که بیا!
رفتم جلو!
ساک هایش را که به چرخ حمل ساک بسته بود باز کرد و چرخ را جلو اورد و گفت مال شما!
گفتم :"نهههه حاج اقا. همین جعبه خوبه. کارو راه میندازه"
گفت:" نه خانم. نیت کردم بدم به شما"
خودش میخواست چکار کند؟ نمیدانم!
سوال بیراهی بود؟
بله...
در این سفر بله!
ساک هارابه چرخ بستیم و مثل سفر چندمی ها ادامه دادیم...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
"مرز به مرز های غریب"
یک مرد میانسال بود. یک زن میانسال. یک زن جوان و یک پسر بچه. حال خوشحالیشان را که دیدم مبهوتشان شدم.
هی جایشان را باهم عوض میکردند و عکس میگرفتند. ژست نداشتند. ادا اطوار نداشتند. دهه شصتی عکس میگرفتند. ولی برق خوشحالی نابی توی چشم هاشان بود.
من، منِ افغانی دوست، نتوانستم تاب بیاورم. رفتم پیش خانم میانسال.
احوالپرسی کردم و گفتم از کدام مرز آمدید؟ گفت چزابه.
"پس چرا لهجه ندارد..."
_کجایی هستید؟
_"افغان"
گفتم راحت از مرز رد شدید؟ میگفتند اتباع اذیت شدند...
گفت آمدیم مهران. 4 ساعت معطل شدیم. بعد 4 ساعت برمان گرداندند.
سوار شدیم رفتیم چزابه. آنجا هم نگهمان داشتند. نگذاشتند. آخر یک مامور عراقی پیر به دادمان رسید و هرطور بود ردمان کرد...
اندوه مشخصی به چهره م نشست و با شرمندگی گفتم ببخشید که به جبرِاین خط و مرزها انقدر اذیت میشوید...
گفت:((نه! به خاطر این طالبان پدرسوخته هرچه سخت بگیرند بهتر. ما که سالهاست ساکن تهرانیم. ولی عیبی ندارد.))
گفتم :((من و همسرم عاشق شهدای فاطمیونیم. وقت دلگرفتگی میرویم بهشت معصومه. تفریح بچه ها شستن قبر شهدا و آب بازی روی آن هاست...
شهید دارید؟))
گفت شهید ابوزینب حسینی داماد برادرش است!
شهید ابوزینب؟ فرمانده فاطمیون؟!!
ذره ای از حالت ترحم و عطوفت من خوشش نیامد. آنقدر محکم و سفت جواب میداد انگار مهم ترین وظیفه شان شهید دادن بوده و طبیعی ترین حقشان معطل ماندن پشت مرز و طی کردن کیلومترها اضافه در گرما...
با خودم میگویم
چطور باید خجالت بکشم که از خجالت کشیدنم هم شرمنده نشوم؟؟؟
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
"موشک نقطه زن"
حسابی کیف کرده بود با این آب_مای_بارد دادن ها به مردم.
کیییییف میکرد. فقط یک مشکل داشت. مثل موشک نقطه زن عمل میکرد.
یک مای بارد برمیداشت و هدف را تعیین میکرد و دنبالش میرفت میرفت میرفت میرفت و تااااا این مای بارد را توی حلق طرف نمیکرد ولش نمیکرد.
بندگان خدا دیگر مستاصل میشدند و میگرفتند.
خلاصه زوار گرامی حلال کنند
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
خادم ها داشتند سفره ها را جمع میکردند. پشت روسری های مشکی شان گلدوزی شده بود "خادمه لزوار الحسین" .
حسرت برانگیز بود. دلم میخواست کمکشان کنم. رفتم دم آشپزخانه. پیرزن سفید رویی که انگار بزرگترشان بود دم در ایستاده بود و کارها را مدیریت میکرد. به ایشان لبخندی زدم و گفتم مساعده! و با اشاره گفتم میخواهم کمک کنم.
پیشانی ام را بوسید و به سمت خروج هدایتم کرد. اصرار کردم که اجازه بدهید. مرا هم قاطی خودتان کنید. اجازه داد.
شروع کردم توی دست و پاشان دویدن و جمع و جور کردن. انبوهی از ماست های نصفه. آب های نیم خورده. برنج های دست خورده... باید چکارشان میکردم؟ لابد میریزند دور.
دیدم یک سطل گذاشتند برای ماست ها. یک پارچ برای آب ها...
یک قابلمه برای برنج ها...
همه را توی یخچال میگذاشتند وخودشان مصرف میکردند. نمیگذاشتند حتی یک قطره آب دور ریخته شود.
ماتم برد. یک جوری ادایشان را در آوردم انگار ما هم همیشه در خانه همین کار را میکنیم! اصلا در پیاده روی هم تا الان همینجوری رفتار کرده ایم.
در فکر بودم که زن عرب ظرف های شسته شده را در بغلم گذاشت تا توی کابینت بگذارم.
جهیزیه ی که بودند؟ از چند دست بودن و تنوع بی نظمشان معلوم بود هرکه هرچه داشته جمع کرده و آورده.
انگار از هر زنی، تکه ای در این آشپزخانه بود. کاسه ای، بشقابی، بلوری، کلمن آبی...
حتی در گوشه و کنار دختری...
به کنیزی حسین!
دست خالیشان ما بودیم. که با هیچ رنگ و لعابی شبیهشان نمیشدیم...
خیلی هم که خودمان را قاطی میکردیم
اخرش صورت های ما بین تنور سوختگی چهره هاشان زار میزد.
دست های صاف و صوفمان کنار زحمتکشیدگی دست هاشان از نظر می افتاد.
اول و اخر ما میهمان بودیم و آنان میزبان.
ما میهمان حسین بودیم و در سالن مینشستیم. آنها در اندرونی خیمه گاه حسین، میزبانی میکردند...
ما را چه به آن ها...
آن نظر کرده ها...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
یک پسر داشتند و یک دختر.
از آن امام حسینی هایی بودند که به بهانه جمع میکردند و می آمدند کربلا.
مهر گذرنامه شان خشک نشده مهر میخورد. عرفه، شعبان،شب قدر، عاشورا،اربعین...
به دست تقدیر از مهران همسفر شدیم. آنقدر خون گرم و با نشاط بودند انگار هزار سال است مارامیشناسند.
توی روضه ی موکب نشسته بودیم. عکس پروفایلش را باز کرد و نشانم داد و گفت ببین پسرم چقد قشنگه.
6،7 ساله بود. نگاهش کردم و گفتم ماشالله. خدا حفظش کنه. پس چرا باتون نیمده؟
گفت:" بامون اومد. ولی بامون برنگشت.
سه سال پیش اربعین، تو مسیر پیاده روی، کنار جاده، ماشین زد و از دست رفت.
پدرش سوار آمبولانس شد و بردش. من تو این بیابونا با گریه میدویدم... "
ماتم برد. بی اختیار گفتم" وای... ای وای از دلتون... "هیچ کلمه ای نداشتم که داغ غمش و هرم اشکهای صورتش را سردتر کند...
خودش ادامه داد :" ولی سال بعدش که کرونا اومد نتونستیم نیایم!چهار شبانه روز دم مرز نشستیم. هرچی گیر اومد خوردیم. هرجا بود خوابیدیم. تااااا آخر گذاشتند بیایم...
آخه ما رو امام حسین یه جور دیگه خریده بود.اگه نمیومدیم غریبه و آشنا خیال برشون میداشت به خاطر رفتن محمد علیه! انگار قهر کرده باشیم!
نمیشد نیایم... "
بعضی ها انگار تا برای حسین، جان نگذارند، جان نمیگیرند...
آنقدر می آیند و میروند و میدوند و میگریند و می تپند تا بمیرند...
تا برای حسین بمیرند...
ما امدن و رفتنمان شوخی است.
ادا در می آوریم.
ادای خوب هارا در می اوریم
ما ضد افتاب زن ها، عینک دودی به همراه ها، ابلیمو و نعنا و هزار اگر و مبادا به چمدان ها... ما سنگین بارها...
و الا که سفر اربعین فقط باید جان با خودت ببری
آن هم اگر جا ماندو برنگشت چه بهتر!
نه همسفر؟
نه داغ دیده؟
به قول خودش فدای سر حسین.
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
ادم خسته که میرسد موکب، نه حال لباس عوض کردن دارد، نه چیزی خوردن نه گاهی حتی خوابیدن.
قشنگ نیاز دارد یک چند دقیقه ای بنشیند و خیره خیره نگاه کند تا ویندوزش بالا بیاید ببیند باید چکار کند.
این چند دقیقه ها را معمولا آدم به بقیه خیره میشود.
در حال بالا آمدن ویندوز بودم و گیج و مبهوت خانم روبه رویی ام را نگاه میکردم.
میان یک عالمه سیاهِ خاکی و غبار آلود، تنها رنگی رنگی موکب بود.ناخن صورتی جیغ کاشته داشت و انچه که در این مقال نمیگنجد.
اما مرا اینها مبهوت نکرده بود. امان از فن بیان. آن هم بیانِ فارسی_ عربی_ ایما_ اشاره ای!
چنااااان با زبان الکن و پانتومیم تبلیغ ریملش را برای خانم عرب میکرد و مطلب را حالیِ این بنده خدا میکرد، که اگر عراقی میگفت اینطوری به جان طرف نمینشست.
ما اگر یکسری ازین ها را جذب دین میکردیم و به عنوان مبلغ اسلام پرورش میدادیم الان وضعمان این نبود.
حالا تبلیغ این ریمل به چه درد آن خانم عربه میخورد را نمیدانم، ولی فقط مانده بود تهش بگوید:عزیزم این آدرس کانالمونه! نجفو با اسنپ باکس میفرستیم! برا کربلا پست رایگانم داریم!"
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
موکب ورودی کربلا
سه چهار خانم جوان خم خم و لنگان لنگان آمدند توی موکب. سه چهار نفر بعلاوه ی یک! یک پیرزن حول و حوش 70 ساله ای که چادر رنگی اش را ضربدری به کمر بسته بود، قبراق و سرحال جلو جلوی همه آمد و به خانم بغلیم گفت:جامیشیم ما بشینیم اینجا؟
خانم بغلی سری به علامت خنثی و اینکه از من هم بپرسد تکان داد!
حاج خانوم نگاهی به من انداخت و گفت :"خب جمع تر بشین ماهم بشینیم دیگه" . درجا چهارزانویم را دوزانو کردم و گفتم چشششم حاج خانوم! ازین جمع تر نمیشم ولی! و خندیدم.
حاج خانوم تایید کرد و با سه چهار نفر دیگر نشستند.
آن بقیه خستگی از چهره شان میبارید.
مهدی و زهرارا جمع کردم که بتوانند راحت بنشینند.
داستان چه بود؟ یکی از همراهی ها نفسش بالا آمد و با خنده و اخم گفت:ماشالله مادرجان! آخ نمیگی! مارو میدوونی!
مادرجان لبخند پر غرور ورضایتمندانه ای زد و گفت:" خستگی چیه مادر. باید برسیم."
خندیدم
آن یکی خانم جوان، روبه من کرد و کلافه تر گفت: حاج خانوم نبود به اینجا نمیرسیدیم.
ولی چشم هاش داشت میگفت :"بابا پدرمون دراومد! پوستمونو کند."
ادامه داد:"یه عمود نذاشت ماشین بگیریم. هرررجا اومدیم شل بشیم گفت نهههه بریم. یاعلی پاشید. راه حسین خستگی داره. نبرید. یاعلی..."
این هارا یک جور بامزه ای میگفت که هم تحسین درش بود و هم حرص خستگی. راستی راستی جانش درآمده بود.
حاج خانم پیروزمندانه نگاه میکرد. دست مرا گرفت و گفت :" میدونی دختر، خوبی این راه چیه؟
اینه که هرجوری ام بیای، تنها، پیاده، سواره، مریض، سالم، خسته، سرحال...
تهش حسینه. تهش کربلاس. آخر میرسی اونجا."
خندیدم و گفتم :مادرجان! رعایت حال جوان هارا بکنید. میدانید ما چنننند ساااال اربعین، از شما کوچکتریم؟
چند تا پیراهن مشکی از ما بیشتر کهنه کرده اید؟ چند دریا اشک بیشتر از ما ریخته اید؟ چند استکان چای روضه، بیشتر زور بازو و قوت جانتان شده؟
باید رعایت جوان ترهارا کرد...
پیرزن با چشم های براق خیسش خندید و تاییدم کرد.
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
درست است که سفر اربعین، سفر معنوی است و باید به قدر رفع نیاز سر سفره ی چای و شربت و کبابش نشست.
ولی از من به شما نصیحت با آدم بدخوراک یا کم خوراک همسفر نشوید.
همسفر ما که در حالت عادی از دنیای پست ما یک نون پنیر کفایتش میکند، آنجا حتی هوسِ فلافل و کباب هم نمیکرد. برنج که هیچ! چای و شربت لیمو عمانی اگر بود یک نگاهکی میکرد و حالا اگر شلوغ نبود میخورد. از صد تا یکی.
حالا ما مگر رویمان میشد چای خورده طلب شربت کنیم؟
برنج خورده به ساندویچ نگاه کنیم؟
من ترجیح میدادم بروم یک ساعت توی صف بایستم همینطور که خالصانه لعن و سلام زیارت عاشورا را میگویم، با تماشای برش زدن کباب ترکی ها کیییف کنم.
چه اشکالی دارد؟
بابا من اینجا توی قم تا چند سال فکر میکردم شاورما، نوعی مرکز مشاوره است!
ادم برود سر سفره کریمانه و انجا هم گرسنه برگردد زور است به خدا.
اصلا همین ها مراحل سلوک ماست. یکبار میخوریم. دیدیم چقدر خوشمزه ست دفعه دوم تهذیب نفس میکنیم نمیخوریم.
دم مهدی گرم که پایه بود و هرجا رویم نمیشد همسفر را متوقف کنم، به مهدی میگفتم مامان ساندویچ میخوای؟
او هم صدعمود قبل و بعد را میگذاشت روی سرش که میخواهد! پایه و هماهنگ بود انصافا!
حالا اینکه حال و روز من بود.
یک خانمی را دیدم میگفت توی کل مسیر لب به غذاهای اینجا نمیزده و فقط توانسته قرمه سبزی نیمه ایرانی اش را بخورد. همان که لوبیا و لیمو عمانی و گوشت نداشت.
توی دلم گفتم هیییی خواهر. بهشت هم بروی لابد میخواهی صبح تا شب عدس پلو و نون و ماستش را بخوری.
میدانم این روایت کل تصورتان از نویسنده را ریخت بهم. ولی واقع نویسی جایگاه ویژه ای در روایت نویسی دارد.
هرکه هرچه تناول کرده نوش جانش که این سفره، به میزبانش مقدس است.
و الا که اینجا هم مرکز مشاوره زیاد است و اشتهایی که نیست!
والا
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
وای از وقتی آدم موتورش گرم شود به حرف زدن و کسی هم نباشد ترمز بکشد.
هوا که گرم باشد و مجبور باشی یک روز توی موکب بمانی همین میشود.
با بغل دستی مان هی حرف زدیم.
بحث آموزش لهجه عراقی و این ها که شد گفتم که از دبیرستان از صرف و نحو متنفر بودم.
این را گفتم، ولی واقعا چرا باید اضافه میکردم که از جامعه الزهرا هم در رفتم و رفتم دانشگاه؟
که چند دقیقه بعد بین حرف هایش بگوید که استاد صرف و نحو جامعه الزهراست!
شماره ام را چرا گرفت؟
شانس که نداریم
عضو کانال نباشد صلوات
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
"سر عمود 231"
بابای زهرا جای مارا که امن میکرد، میرفت و غیب میشد. کجا پناه میگیرد و کدام موکب میخوابد و کی قرار است صبح هم را ببینیم را نمیدانستم.
همین شد که صبح وقتی زهرا از تب و لرز بی تاب شده بود و گلاب به رویتان بالا می آورد مستاصل شدم.
مهدی را هم نمیشد پیش کسی بگذارم.
دستشان را گرفتم و از موکب زدم بیرون.
پرسان پرسان رفتم و گفتند چند عمود بالا تر درمانگاه است.
آفتاب آدم را اذیت میکرد، آدم تبدار را بیشتر. مهدی گرسنه بود و زهرا واقعا رمق راه رفتن نداشت.غیر این که دائم بالا آوردن هراس انداخته بود به جانش و نمیخواست تکان بخورد.
خب. اینجا تنها راهی که وجود داشت این بود که خود امام حسین ع یک ویلچر و هل دهنده اش را بفرستد سراغ من تا مرا هرجا لازم است ببرد و برگرداند موکب.
فرستاد!
مرد و ویلچر ایستاده بودند تا من که با استیصال و بیچارگی هی دور خودم میچرخیدم و دست روی پیشانی زهرا میگذاشتم و فکر میکردم خنکش کنم یا بپیچانمش به چشمشان بیایم!
پیرمرد گفت:" خانم ویلچر میخواید؟"
_ویلچر؟ یعنی میشه تا چند عمود بالاتر بریم داروخونه پیدا کنم؟ تب داره!
_من تا 1050 هم میبرم!
خب راستش آنقدر معجزه دیده ام که راحت باور کنم. سوارشان کردم و رسیدم و پیاده شدند.
پیرمرد گفت :هروقت ماراخواستید ما عمود 231 ایم!
حس میکردم امام حسین دارد کد میدهد.
هروقت خواستی هستیم. همین جایی که هستی. نزدیکترین عمود به موکبت...
ما همینجاییم.
وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرید
https://eitaa.com/otaghekonji
اتاق کنجی من
#روایت_نویسی
"به خدا کربلا بودم!"
چند سال پیش که هنوز پیاده روی اربعین خیلی جا نیفتاده بود و اینطور سرو صدا نکرده بود، یک مشکلی وجود داشت که از گفتنش خنده م میگیرد ولی خب گفتنی است.
آن هم به هم ریختگی و خاک آلود بودن و درب و داغان بودنمان وقت برگشت به ایران بود.
مرز هم که اینجور آباد نبود. کلی راه خاکی بود و باد و باران هم بود. از مرز برگشته ها را با آن چادرو شلوار تصور کنید.
حالا ما وارد کشور امن و امان شده ایم و میخواستیم توی پمپ بنزین، بنزین بزنیم. از سوپری ها چیزی بخریم.
در مجموعه های تفریحی مارال نمیدانم چی چی و ستاره ی طلایی نمیدانم چی چی تر، به سرویس های بهداشتی شیک و پیک برویم و حالا خداروشکر ما هیچ وقت اهل رستوران رفتنش نبودیم. همین نون پنیر خودمان را توی ماشین میزدیم!
خب! تصور کردید؟ ملت آنچنان نگاهمان میکردند، انگار از جنگ برگشته ایم! اتباع جنگ زده حین ورود به کشورِ غیر!
یادم است آن موقع محضِ خرید آبرو، دوست داشتم به هرکس که به صورتِ سوخته و لباس های چروکِ خاکی ام، زل میزند و زیر لب دعایم میکند، بگویم از کربلا برگشته ام!
ولی نمیشد.
الااااان ولی چه خوب است. همه عالم میدانند هرکس در این ایام توی جاده کرمانشاه همدان و این دور و برهاست از کربلا آمده. همه به هم زیارت قبول میگویند مگر اینکه خلافش ثابت شود.
قشنگ موکب زده اند. مدل پذیرایی شان هم به قیافه مان می آید! مثلا یک برش هندوانه اندازه دو سوم هندوانه است. حالا دیگر با چه دهانی باید خوردش و چند لیتر آبش میریزد روی خاک های لباست اصلا مهم نیست!
هررررچقدر هم که خاکی تر و چروک تر باشی انگار از کربلا برگشته تری! بیشتر تحویلت میگیرند.
این موکب آخری که رفتیم فقط مانده بود در ماشینمان را برایمان باز کنند.
از همان در ماشین بردند نشاندنمان جلوی یک گروه سرود، که داشت بی مخاطب سرود میخواند و برایمان چایی و قند آوردند. لپ بچه هایمان را هم کشیدند.هرچند همسرم میگفت باید گزارش کار به دولت بدهند و از دوربینی که هیچجوره از جلوی صورتمان کنار نمیرفت هم مشهود بود، ولی بازهم چسبید.
من خیلی وحشتناک خاکی بودم. حس اینکه به حرمت امام حسین(ع)، با این خاکی بودنم عزتم بیشتر شده، قند چای را توی دلم آب میکرد.
توی این دنیا، همه چیز، عزت و ذلتش به آن بالایی برمیگردد.
خاک و گل هم اگر باشد، اگر به عطر حسین آمیخته باشد، میشود عزیز!
آدم را هم عزیز کرده میکند.
وقتی برمیگردیم هم این لباس ها را توی ماشین لباسشویی نمی اندازیم.
با دست میشوریم و اب خاک و غبارش را میریزم پای گلدان...
تازه آن گلدان هم میشود عزیز کرده!
خاک کربلاست دیگر...
با حسین ع نسبت سببی دارد...
https://eitaa.com/otaghekonji