#روایت_نویسی
وای از وقتی آدم موتورش گرم شود به حرف زدن و کسی هم نباشد ترمز بکشد.
هوا که گرم باشد و مجبور باشی یک روز توی موکب بمانی همین میشود.
با بغل دستی مان هی حرف زدیم.
بحث آموزش لهجه عراقی و این ها که شد گفتم که از دبیرستان از صرف و نحو متنفر بودم.
این را گفتم، ولی واقعا چرا باید اضافه میکردم که از جامعه الزهرا هم در رفتم و رفتم دانشگاه؟
که چند دقیقه بعد بین حرف هایش بگوید که استاد صرف و نحو جامعه الزهراست!
شماره ام را چرا گرفت؟
شانس که نداریم
عضو کانال نباشد صلوات
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
"سر عمود 231"
بابای زهرا جای مارا که امن میکرد، میرفت و غیب میشد. کجا پناه میگیرد و کدام موکب میخوابد و کی قرار است صبح هم را ببینیم را نمیدانستم.
همین شد که صبح وقتی زهرا از تب و لرز بی تاب شده بود و گلاب به رویتان بالا می آورد مستاصل شدم.
مهدی را هم نمیشد پیش کسی بگذارم.
دستشان را گرفتم و از موکب زدم بیرون.
پرسان پرسان رفتم و گفتند چند عمود بالا تر درمانگاه است.
آفتاب آدم را اذیت میکرد، آدم تبدار را بیشتر. مهدی گرسنه بود و زهرا واقعا رمق راه رفتن نداشت.غیر این که دائم بالا آوردن هراس انداخته بود به جانش و نمیخواست تکان بخورد.
خب. اینجا تنها راهی که وجود داشت این بود که خود امام حسین ع یک ویلچر و هل دهنده اش را بفرستد سراغ من تا مرا هرجا لازم است ببرد و برگرداند موکب.
فرستاد!
مرد و ویلچر ایستاده بودند تا من که با استیصال و بیچارگی هی دور خودم میچرخیدم و دست روی پیشانی زهرا میگذاشتم و فکر میکردم خنکش کنم یا بپیچانمش به چشمشان بیایم!
پیرمرد گفت:" خانم ویلچر میخواید؟"
_ویلچر؟ یعنی میشه تا چند عمود بالاتر بریم داروخونه پیدا کنم؟ تب داره!
_من تا 1050 هم میبرم!
خب راستش آنقدر معجزه دیده ام که راحت باور کنم. سوارشان کردم و رسیدم و پیاده شدند.
پیرمرد گفت :هروقت ماراخواستید ما عمود 231 ایم!
حس میکردم امام حسین دارد کد میدهد.
هروقت خواستی هستیم. همین جایی که هستی. نزدیکترین عمود به موکبت...
ما همینجاییم.
وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرید
https://eitaa.com/otaghekonji
سوالی که مطرح میشه اینه که آیا میخوایم تا اربعین آینده روایت نویسی اربعین داشته باشیم؟
یه بار یه شاگردی از پای منبر عالمی بلند میشه و میره خونه. سه ساعت شرح صحبت های عالم رو برای پدرش میگه.
پدرش میگه :پسرم! عالم چقدر منبر رفت؟ پسر میگه یک ساعت!
پدر میگه خب توکه سه ساعته داری حرف میزنی!
شرح حال ماست 😅😅
https://eitaa.com/otaghekonji
اتاق کنجی من
#روایت_نویسی
"به خدا کربلا بودم!"
چند سال پیش که هنوز پیاده روی اربعین خیلی جا نیفتاده بود و اینطور سرو صدا نکرده بود، یک مشکلی وجود داشت که از گفتنش خنده م میگیرد ولی خب گفتنی است.
آن هم به هم ریختگی و خاک آلود بودن و درب و داغان بودنمان وقت برگشت به ایران بود.
مرز هم که اینجور آباد نبود. کلی راه خاکی بود و باد و باران هم بود. از مرز برگشته ها را با آن چادرو شلوار تصور کنید.
حالا ما وارد کشور امن و امان شده ایم و میخواستیم توی پمپ بنزین، بنزین بزنیم. از سوپری ها چیزی بخریم.
در مجموعه های تفریحی مارال نمیدانم چی چی و ستاره ی طلایی نمیدانم چی چی تر، به سرویس های بهداشتی شیک و پیک برویم و حالا خداروشکر ما هیچ وقت اهل رستوران رفتنش نبودیم. همین نون پنیر خودمان را توی ماشین میزدیم!
خب! تصور کردید؟ ملت آنچنان نگاهمان میکردند، انگار از جنگ برگشته ایم! اتباع جنگ زده حین ورود به کشورِ غیر!
یادم است آن موقع محضِ خرید آبرو، دوست داشتم به هرکس که به صورتِ سوخته و لباس های چروکِ خاکی ام، زل میزند و زیر لب دعایم میکند، بگویم از کربلا برگشته ام!
ولی نمیشد.
الااااان ولی چه خوب است. همه عالم میدانند هرکس در این ایام توی جاده کرمانشاه همدان و این دور و برهاست از کربلا آمده. همه به هم زیارت قبول میگویند مگر اینکه خلافش ثابت شود.
قشنگ موکب زده اند. مدل پذیرایی شان هم به قیافه مان می آید! مثلا یک برش هندوانه اندازه دو سوم هندوانه است. حالا دیگر با چه دهانی باید خوردش و چند لیتر آبش میریزد روی خاک های لباست اصلا مهم نیست!
هررررچقدر هم که خاکی تر و چروک تر باشی انگار از کربلا برگشته تری! بیشتر تحویلت میگیرند.
این موکب آخری که رفتیم فقط مانده بود در ماشینمان را برایمان باز کنند.
از همان در ماشین بردند نشاندنمان جلوی یک گروه سرود، که داشت بی مخاطب سرود میخواند و برایمان چایی و قند آوردند. لپ بچه هایمان را هم کشیدند.هرچند همسرم میگفت باید گزارش کار به دولت بدهند و از دوربینی که هیچجوره از جلوی صورتمان کنار نمیرفت هم مشهود بود، ولی بازهم چسبید.
من خیلی وحشتناک خاکی بودم. حس اینکه به حرمت امام حسین(ع)، با این خاکی بودنم عزتم بیشتر شده، قند چای را توی دلم آب میکرد.
توی این دنیا، همه چیز، عزت و ذلتش به آن بالایی برمیگردد.
خاک و گل هم اگر باشد، اگر به عطر حسین آمیخته باشد، میشود عزیز!
آدم را هم عزیز کرده میکند.
وقتی برمیگردیم هم این لباس ها را توی ماشین لباسشویی نمی اندازیم.
با دست میشوریم و اب خاک و غبارش را میریزم پای گلدان...
تازه آن گلدان هم میشود عزیز کرده!
خاک کربلاست دیگر...
با حسین ع نسبت سببی دارد...
https://eitaa.com/otaghekonji
#یادداشت
بچه ها فکر میکنند سیستم کفشداری حرم اینطوریست که کفشدار کفش را میگیرد، یک شماره میدهد، یک شکلات هم میدهد! تا بچه ها همانطور که شکلات میخورند با آن شماره هه بازی کنند.
حتی فکر میکنند حرم سنگ مرمر دارد تا بشود رویش لیز خورد و بازی کرد.
همیشه هم یاد آوری میکنند:" بابا شکلات یادت نرود ببری!"
#قد_و_نیم_قد_های_حضرت_معصومه
#نذرشده_های_امام_حسین
https://eitaa.com/otaghekonji
#یادداشت
صبحِ بی حوصلگی است...
مثل بچه ای که صبح، جای غریب، از خواب بلند شود و چشم باز نکرده بهانه ی خانه و اهلش را بگیرد
دلم هوای خانه کرده، کوتاه هم نمی آید.
هرچه جمع و جور میکنم، ظرف میشویم، با بچه ها ور میروم، هرچه حواسش را به این و آن پرت میکنم، وِل نمیکند.
دلم غریبی میکند با این خانه زندگی! با این حال و هوا!
دلم حرم میخواهد. گرد و خاک میخواهد. روضه میخواهد. دلم حسین ع میخواهد...
دلم روز آخری صفری، افتاده به جانم که برگردیم.
به خانه برگردیم
اینجا کجاست دیگر...
اصلا این دنیا کجاست دیگر...
بیا برگردیم
از کار و زندگی افتاده ام حسین...
حیاتنا الحسین...
https://eitaa.com/otaghekonji
پلک میبندم و انگار ضریحت اینجاست...
آنقدر ابر شدم باز اتاقم دریاست
چشم من باز نشد بر تو و شش گوشه ی تو
آه...
دلتنگی قبل از سفرم پا برجاست...
باز هم کوله ی دلخستگی ام بر دوشم
راه افتاده ام اما سفرم بی معناست
نه خیابانِ حسین و نه ته جاده حسین
آه این جاده به هرجا برود هم دنیاست
دلم از غربت این خانه گرفته ست حسین!
نکند خانه ی من گوشه ای از کرب و بلاست...
ر. ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
#یادداشت
همیشه با خودم خیال میکنم یک جایی هست که آدم ناغافل آن یکی را ببیند خیلی ذوق میکند.
بهشت است.
داری خلاص از رنج دنیا، غرق نعمت خدا، سیر میکنی، یکهو میبینی عه!
فلان آشنای دنیایی هم آمد.
حالا دست به گردن هم بیاندازیم وذوق کنیم از اینکه دیدی هردومان بهشتی شدیم؟بگوییم چه خبر و چقدر سختی کشیدی تا رسیدی و این حرف ها...
...
ولی
یک جای دیگر هم هست.
مسیر مشایه.کربلا...
اگر یکباره آشنا ببینی...
نه؟
https://eitaa.com/otaghekonji
#برای_مخاطب
مخاطبان عزیز کانال سلام.
خوش آمد نگفته بودم و تشکر نکرده بودم که آمدید در خلوتم و خواندید و همراهی کردید. خب این عدد های آن بالا ته تهش به دو رقمی میرسید که آن هم نصفشان اصلا ایتا را چک نمیکردند!
روایت نویس حسین ع که شدم اینجا شد یک رواق کوچک از حرم و عاشقانش آمدند نشستند حسین حسین بشنوند.
راستش قبل از این، این خلوت، یک کانال کوچک نیمه خصوصی بود که نانویسنده ی ناشاعرش، خارج از هر چهار چوبی، هروقت دلش میگرفت یا اصلا دلش به جایی میگرفت و زخمی برمیداشت، دفتر کانال را باز میکرد و همین طور چرک نویس وار، واژه ها را میریخت تویش تا بماند.
حالا بماند که چه؟! نمیدانم.
نه خیلی مخاطبی داشت نه دنبال مخاطب میگشت. نه فورواردی داشت نه لایکی نه حتی میفهمیدم کسی خوانده یا نخوانده!
برعکس این ایام اربعین که خصوصی ام از درد دل ها پر میشد.
بگذریم
میخواستم عرض کنم روال این کانال بر شعرهای بداهه ی بی سکوت قبلی و بی ویرایش بعدی بود و یادداشت های روزانه ای که تا نمینوشتمشان توی سرم سخنرانی میکردند.
همچنان هم هست.
اگر من بعد باب میل نبود و به مذاق خوش نیامد ببخشید و بگذرید.
ممنونم از قدم رنجه عزیزان🌹
https://eitaa.com/otaghekonji
بداهه ی برگشت از بهشت زهرا....
بغض سنگین و قلب سنگین تر
روح بی درد و ابر بی باران
باز هم دور شهر میچرخم
با دوتا پای خسته ی بیجان
نه ستونی برای تکیه زدن
نه زمینی برای افتادن
حس تعلیق بین بیهدفی
حس در بین راه جان دادن
......
حال من حس و حال بی وطنیست
که خودم را عجیب گم کردم
از کجا آمدم؟ نمیدانم
که بخواهم دوباره برگردم...
بیشتر باز کرده گمراهم ...
پیش هرکس به هر دری که زدم
به کجا میروم؟ نمیدانم
من پرستوی راه نابلدم
سربه زیر و غریب پرسه زدم
بین دود و دم و سیاهی ها
ماهی جان به لب منم شاید
بین انبوه مرگ ماهی ها...
خسته بودم ازین جهنم شهر
آخر سر پناه آوردم...
به تو و این بهشت تاشاید
کمی ارام تر شود دردم
آمدم بر سر مزارت باز
مرده تر از تمام این اموات
تو ولی زنده زنده میخندی
میفرستی به روح من صلوات...
بله حق داری ای شهید! بخند...
توی این قاب عکس بر حالم
تو که پرواز کرده ای به بهشت
من که بیگانه با پر و بالم...
دل تنگم اگر شکسته ولی
در کنارت عجیب آرامم
در کنارت قرار میگیریم
من و این اشک های ناکامم
مینشینم کنار سنگ مزار
خیره ام توی خنده ی چشمت
خنجری میشود میان دلم
شادی چشم های بی رحمت...
بال و پر باز کردی و رفتی
که به اغاز خویش برگردی
خوش به حالت شهید خوش پرواز
که سر از خویشتن در آوردی...
دست من را بگیر و راهی کن
به مسیری که باز گم نشوم
تا که گم میشوم صدایم کن
از دهان تو حرف میشنوم...
ر. ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji