eitaa logo
اتاق کنجی من
363 دنبال‌کننده
129 عکس
11 ویدیو
1 فایل
دل نگاره های ریحانه ابوترابی پیامتونو اینجا بفرستید https://harfeto.timefriend.net/16981809751214
مشاهده در ایتا
دانلود
مع الاسف دردناک ترین لحظه در این سفر اربعین، که یکباره دل آدم بشدت میگیرد و غم عالم میآید سرش، وقتیست که ماشین کپسول گاز رد میشود! 😐 و آهنگ یوسف پیامبر پخش میکند! 😐😐😭😭🙄 آهنگ آنجاهایی که زلیخا داشت کور میشد و خیلی پیر و فرتوت و چروکیده شده بود.😭😭😭😭😭 قطعا اصلا کسی دلش نمی آید برود کپسولش را عوض کند. چقدر زندگی توی عراق سخت است😭 https://eitaa.com/otaghekonji
نمیتوانی بچه نیاور! تازه مهدی را از دسشویی آوردم. دسشویی ها انقد کثیف است که گذاشتن اسم سرویس بهداشتی رویش خنده دار است. سرویس نمیدهد. اب ندارد. سطل ندارد. فقط چاه دارد. بعضی هایش چاه هم ندارد 🙄 مهدی را تازه از سرویس!! اوردم. با بدبختی امدم تو. کفش هایش را دراوردم. دستم گلی شد. دوباره برگشتم اب کشیدم. کفش هایش را دراوردم. از این ور سالن روی مردم پا نگذاشتم و رسیدم ته سالن. کفش هایش را وسط گذاشتم؟؟؟ برگشتم. کفش هارا یک جای خوب گذاشتم.مهدی جیغ میزد برگرد. برگشتم. زهرا تمام مدت دنبال سرم بود و همین کارها را کرد. جز دسشویی را. رسیدم ب رختخواب. جایم پر بود. گفتم کمی ساکتان را جا به جا میکنید بنشینم؟ کردند. نشستم. چادرم را در آوردم. زهرا گفت دسشویی دارم. چییییی؟ دسشویی دارم. بلند شدم. سر کردم. مهدی جیغ زد میخواهد بیاید. از روی مردم رد شدم. کفش هارا پیدا کردم. پوشیدم. پایشان کردم. دستم گلی شد رفتیم دسشویی. زهرا عجله داشت. به دوسه نفر رو زدم زهرا جلوتر برود. محل نگذاشتند. (میخواستم بنویسم رویم را زمین انداختندیاد زمینش افتادم حالم بد شد!) مهدی دست روی زمین می مالید. داد زدم نکن. خانم بغلی دعوایم کرد دعوایش نکن. سه نفر جلوتر رفتند. نوبت زهرا شد یک چیزی گفت فهمیدم شد انچه نباید میشد.فرستادمش تو.داد زد آب نمیاد ب بدبختی خودم شستمش. امدم بیرون شلوارش را کجا بشورم؟اب نیست مهدی دست نزن. شستم برگشتیم. جایم را گرفته بودند. خنده کردم ک جا باز کنند بتوانم بشینم. نشستم. همه اش مهم نیست.روزی چند بار تکرار میشود فقط دعوا کردن خانمی که مادری ام را زیر سوال میبرد اذیتم میکند...
برایم تعریف میکرد: تجربه ی اولمان بود آمدیم پیاده روی اربعین. بلد نبودیم. یک ساک برداشتم و گفتم آنجا که جای لباس شستن نیست. آب کم است. خسته ایم. شلوغ است. وقت نیست. هردلیلی را که می آوردم یک دست لباس میچپاندم توش. مثل سر سفره که یک ظرف خورش همیشه اضافه تر میکشم،اینجا هم یک دست لباس اضافه تر از دلیل هایم گذاشتم. به هر گمانی، وسیله ای توی ساک جای دادم. ساک نبود که.دور از جانم خورجین خر بارکش بود 😐آن هم با صاحب بی انصافی که سه برابر بارش کرده. یادم نبود اینبار حاملش خودمم😐 خلاصه که جهاز زندگی را جمع کردیم و آمدیم پیاده روی. هر عمودی که میرفتیم انگار این کوله سنگین تر میشد! حس میکردم سر هرعمود یکی از قابلمه های چدن و مِسم را هم میگذارند توش و با حرص میگویند بیا! اینم ببر! اگه خواسی ابگوشت بپزی. اینم ببر! اگه خواسی ته دیگ زعفرون نسوخته کامل دربیاری!! کتف و شانه و گردن و کمر همه داشتند فحشم می‌دادند. خدا رحم کرد یکی از این جعبه پلاستيکی ها پیدا کردم و ادای بقیه را در آوردم. کوله را انداختم توش و دِ بکش... همه توی راه مداحی گوش میدادند ماصدای خِرخِر کشیده شدن جعبه ی پلاستیکی روی آسفالت! یک جای مسیر ایستادیم برای استراحت. یک پیر مردی افغانی اشاره میکرد که بیا! رفتم جلو! ساک هایش را که به چرخ حمل ساک بسته بود باز کرد و چرخ را جلو اورد و گفت مال شما! گفتم :"نهههه حاج اقا. همین جعبه خوبه. کارو راه میندازه" گفت:" نه خانم. نیت کردم بدم به شما" خودش میخواست چکار کند؟ نمیدانم! سوال بیراهی بود؟ بله... در این سفر بله! ساک هارابه چرخ بستیم و مثل سفر چندمی ها ادامه دادیم... https://eitaa.com/otaghekonji
این تنها تصویری است که امسال از حرم حضرت ابالفضل در قاب چشمم جا گرفت. حرم امام حسین ع را هم ندیدم. زیارت...؟ حتی ندیدم! زیرقُبه؟حتیییی از دور هم گنبد طلایی اش را ندیدم. ولی این گنبد طلایی کوچک را دیدم ازینجا پیدا بود مردم می ایستادند و سلام میدادند دستشان را کامل بالا میبردند و سلام میدادند. انگار که خیلی دور باشی و پیدا نباشی خیلی دور باشی و بترسی تورا نبینند روی پنچه بایستی و دستت را کامل بالا ببری... آقا من اینجام این دور... این دورِ دور... نشد جلوتر بیایم.. لابد بال و پرم میسوخت... تابه حال ازین دورتر هم بوده ام. در کنج اشپزخانه... کنج اتاق... پای روضه تلوزیون... یادتان می افتادم و سلام میدادم از دور شما ولی خیلی نظرتان بلند است آقا مارا میبینید... دورهارا میبینید. نه؟ .... دست هایم را نگاه میکنم و نمیدانم خالی برمیگردند یا پر؟ دستهایم فدایت ابالفضل... https://eitaa.com/otaghekonji
"قِف احمد! قِف!" عازم مهران بودیم. کلی زیر آفتاب گشته بودیم بین ون های 20 هزار دیناری 15 هزاری اش را پیدا کنیم. کمی حالت گرمازدگی داشتم. اما نه اینقدری که بخواهم به این شدت تهوع بگیرم. آن هم اول راه. گفتم:"بد میره! خیلی بد میره" همسرم انگار متوجه نشده بود. حال من را که دید حساس تر شد. دیگر نیازی به توجه کردن نبود. راننده ون نقطه ی خالی ای از جاده ی شلوغ را پیدا نمیکرد مگر اینکه یکباره میپیچید تویش. شبیه این بازی های speed میرفتیم. یک لحظه توی یک لاین بند نمیشد.سرعت؟ 180؟ 200؟پرده را از ترس کشیده بودم که جاده را نبینم! کم کم بقیه هم تعادل مایع میانی گوششان به هم خورد! همون زیر و رو شدن خودمان. ولی کسی صدایش در نمی آمد. حتی غر هم نمیزدند. یکباره شوهرم با بلند ترین صدای ممکن که حجم عصبانیت ترسناکی تویش جمع شده بود فریاد زد:" قِف. قِف سائِق! قِف سائق!" بعد کمی با پانتومیم مدل رانندگی اش را نشان داد و گفت چته گیج میزنی؟ همه از فریاد یکباره اش خشکشان زده بود. ولی خیلی سریع، باز شدند و فریاد زدند قفففف! قف.... قفففف... راننده هی چشم و ابرو و دست هایش را بالا پایین میکرد و میرساند که چرا؟؟؟ ولی عصبانیت همه بیشتر میشد. نگه داشت. همسرم و یک مرد روحانی به اعتراض پیاده شدند. همسرم رفت سراغ پلیس و راننده با مرد روحانی درگیر شد. وقتی پایین رفت و حالت هایش را دیدیم دیدیم بعله! اصلا کلا شیرین میزند. در حرکات و حرف زدن عادی اش هم تکان های عصبی شدید داشت. شوهرم که برگشت، راننده کرایه را تمام از مرد روحانی گرفته بود و با زنش آواره اش کرده بود! شوهرم آمد و گفت تصادف شده پلیس سرش شلوغه. ولی درست رانندگی نکنه میارمش بالاسرش! این را هرطور بود به راننده هم حالی کرد. حالم بد بود. بالا می آوردم و سرگیجه داشتم. تمام مدت روی پا ایستاده بودم ببینم باید پیاده شوم یا نه. شوهرم سوار شد و کمک راننده به جای راننده نشست. 10 متری نرفتیم که شوهرم دوباره فریاد زد قفففففف! قف! کمک راننده که حسابی زهره ش رفته بود نگه داشت. شوهرم وسطی هارا پیاده کرد و پرید پایین و رفت. چند دقیقه بعد مرد روحانی و زنش سوار ون شدند. راضیشان کرده بود که سوار شوند. ون راه افتاد. دیگر مثل آدم میرفت. دستش را هم از روی بوق برداشته بود. کم کم باب خنده و شوخی باز شد تا راننده ها اعصابشان سرجاش بیاید. راننده سالمه، آدم بدی نبود. پرسیدند و گفت نامش احمد است. از همان جا مسخره بازی ها شروع شد. _قفففف احمد! مای بارد _قفففففف احمد! توالت! _قف احمددد_کباب! احمد به عربی گفت هرچی تاحالا خوردید بس است! دیگر تمام شد. _قف احمد صلاه و طعام قفففف احمددد! شربت! _قففففف احمد! قف! همینجوری! پیاده که شدیم راننده ی شیرین ساک های سنگین را از روی ماشین توی سر صاحبانش پرت کرد! آنقدر فحش دادیم که هرچه زیارت کرده بودیم شست رفت ! بحمدلله سالمیم! https://eitaa.com/otaghekonji
"مرز به مرز های غریب" یک مرد میانسال بود. یک زن میانسال. یک زن جوان و یک پسر بچه. حال خوشحالیشان را که دیدم مبهوتشان شدم. هی جایشان را باهم عوض میکردند و عکس میگرفتند. ژست نداشتند. ادا اطوار نداشتند. دهه شصتی عکس میگرفتند. ولی برق خوشحالی نابی توی چشم هاشان بود. من، منِ افغانی دوست، نتوانستم تاب بیاورم. رفتم پیش خانم میانسال. احوالپرسی کردم و گفتم از کدام مرز آمدید؟ گفت چزابه. "پس چرا لهجه ندارد..." _کجایی هستید؟ _"افغان" گفتم راحت از مرز رد شدید؟ میگفتند اتباع اذیت شدند... گفت آمدیم مهران. 4 ساعت معطل شدیم. بعد 4 ساعت برمان گرداندند. سوار شدیم رفتیم چزابه. آنجا هم نگهمان داشتند. نگذاشتند. آخر یک مامور عراقی پیر به دادمان رسید و هرطور بود ردمان کرد... اندوه مشخصی به چهره م نشست و با شرمندگی گفتم ببخشید که به جبرِاین خط و مرزها انقدر اذیت میشوید... گفت:((نه! به خاطر این طالبان پدرسوخته هرچه سخت بگیرند بهتر. ما که سالهاست ساکن تهرانیم. ولی عیبی ندارد.)) گفتم :((من و همسرم عاشق شهدای فاطمیونیم. وقت دلگرفتگی میرویم بهشت معصومه. تفریح بچه ها شستن قبر شهدا و آب بازی روی آن هاست... شهید دارید؟)) گفت شهید ابوزینب حسینی داماد برادرش است! شهید ابوزینب؟ فرمانده فاطمیون؟!! ذره ای از حالت ترحم و عطوفت من خوشش نیامد. آنقدر محکم و سفت جواب میداد انگار مهم ترین وظیفه شان شهید دادن بوده و طبیعی ترین حقشان معطل ماندن پشت مرز و طی کردن کیلومترها اضافه در گرما... با خودم می‌گویم چطور باید خجالت بکشم که از خجالت کشیدنم هم شرمنده نشوم؟؟؟ https://eitaa.com/otaghekonji
"موشک نقطه زن" حسابی کیف کرده بود با این آب_مای_بارد دادن ها به مردم. کیییییف میکرد. فقط یک مشکل داشت. مثل موشک نقطه زن عمل میکرد. یک مای بارد برمیداشت و هدف را تعیین میکرد و دنبالش میرفت میرفت میرفت میرفت و تااااا این مای بارد را توی حلق طرف نمیکرد ولش نمیکرد. بندگان خدا دیگر مستاصل میشدند و می‌گرفتند. خلاصه زوار گرامی حلال کنند https://eitaa.com/otaghekonji
خادم ها داشتند سفره ها را جمع میکردند. پشت روسری های مشکی شان گلدوزی شده بود "خادمه لزوار الحسین" . حسرت برانگیز بود. دلم میخواست کمکشان کنم. رفتم دم آشپزخانه. پیرزن سفید رویی که انگار بزرگترشان بود دم در ایستاده بود و کارها را مدیریت میکرد. به ایشان لبخندی زدم و گفتم مساعده! و با اشاره گفتم میخواهم کمک کنم. پیشانی ام را بوسید و به سمت خروج هدایتم کرد. اصرار کردم که اجازه بدهید. مرا هم قاطی خودتان کنید. اجازه داد. شروع کردم توی دست و پاشان دویدن و جمع و جور کردن. انبوهی از ماست های نصفه. آب های نیم خورده. برنج های دست خورده... باید چکارشان میکردم؟ لابد میریزند دور. دیدم یک سطل گذاشتند برای ماست ها. یک پارچ برای آب ها... یک قابلمه برای برنج ها... همه را توی یخچال میگذاشتند وخودشان مصرف میکردند. نمیگذاشتند حتی یک قطره آب دور ریخته شود. ماتم برد. یک جوری ادایشان را در آوردم انگار ما هم همیشه در خانه همین کار را میکنیم! اصلا در پیاده روی هم تا الان همینجوری رفتار کرده ایم. در فکر بودم که زن عرب ظرف های شسته شده را در بغلم گذاشت تا توی کابینت بگذارم. جهیزیه ی که بودند؟ از چند دست بودن و تنوع بی نظمشان معلوم بود هرکه هرچه داشته جمع کرده و آورده. انگار از هر زنی، تکه ای در این آشپزخانه بود. کاسه ای، بشقابی، بلوری، کلمن آبی... حتی در گوشه و کنار دختری... به کنیزی حسین! دست خالیشان ما بودیم. که با هیچ رنگ و لعابی شبیهشان نمیشدیم... خیلی هم که خودمان را قاطی میکردیم اخرش صورت های ما بین تنور سوختگی چهره هاشان زار میزد. دست های صاف و صوفمان کنار زحمتکشیدگی دست هاشان از نظر می افتاد. اول و اخر ما میهمان بودیم و آنان میزبان. ما میهمان حسین بودیم و در سالن مینشستیم. آنها در اندرونی خیمه گاه حسین، میزبانی میکردند... ما را چه به آن ها... آن نظر کرده ها... https://eitaa.com/otaghekonji
یک پسر داشتند و یک دختر. از آن امام حسینی هایی بودند که به بهانه جمع میکردند و می آمدند کربلا. مهر گذرنامه شان خشک نشده مهر میخورد. عرفه، شعبان،شب قدر، عاشورا،اربعین... به دست تقدیر از مهران همسفر شدیم. آنقدر خون گرم و با نشاط بودند انگار هزار سال است مارامیشناسند. توی روضه ی موکب نشسته بودیم. عکس پروفایلش را باز کرد و نشانم داد و گفت ببین پسرم چقد قشنگه. 6،7 ساله بود. نگاهش کردم و گفتم ماشالله. خدا حفظش کنه. پس چرا باتون نیمده؟ گفت:" بامون اومد. ولی بامون برنگشت. سه سال پیش اربعین، تو مسیر پیاده روی، کنار جاده، ماشین زد و از دست رفت. پدرش سوار آمبولانس شد و بردش. من تو این بیابونا با گریه میدویدم... " ماتم برد. بی اختیار گفتم" وای... ای وای از دلتون... "هیچ کلمه ای نداشتم که داغ غمش و هرم اشکهای صورتش را سردتر کند... خودش ادامه داد :" ولی سال بعدش که کرونا اومد نتونستیم نیایم!چهار شبانه روز دم مرز نشستیم. هرچی گیر اومد خوردیم. هرجا بود خوابیدیم. تااااا آخر گذاشتند بیایم... آخه ما رو امام حسین یه جور دیگه خریده بود.اگه نمیومدیم غریبه و آشنا خیال برشون میداشت به خاطر رفتن محمد علیه! انگار قهر کرده باشیم! نمیشد نیایم... " بعضی ها انگار تا برای حسین، جان نگذارند، جان نمیگیرند... آنقدر می آیند و میروند و میدوند و میگریند و می تپند تا بمیرند... تا برای حسین بمیرند... ما امدن و رفتنمان شوخی است. ادا در می آوریم. ادای خوب هارا در می اوریم ما ضد افتاب زن ها، عینک دودی به همراه ها، ابلیمو و نعنا و هزار اگر و مبادا به چمدان ها... ما سنگین بارها... و الا که سفر اربعین فقط باید جان با خودت ببری آن هم اگر جا ماندو برنگشت چه بهتر! نه همسفر؟ نه داغ دیده؟ به قول خودش فدای سر حسین. https://eitaa.com/otaghekonji
ادم خسته که میرسد موکب، نه حال لباس عوض کردن دارد، نه چیزی خوردن نه گاهی حتی خوابیدن. قشنگ نیاز دارد یک چند دقیقه ای بنشیند و خیره خیره نگاه کند تا ویندوزش بالا بیاید ببیند باید چکار کند. این چند دقیقه ها را معمولا آدم به بقیه خیره میشود. در حال بالا آمدن ویندوز بودم و گیج و مبهوت خانم روبه رویی ام را نگاه میکردم. میان یک عالمه سیاهِ خاکی و غبار آلود، تنها رنگی رنگی موکب بود.ناخن صورتی جیغ کاشته داشت و انچه که در این مقال نمیگنجد. اما مرا اینها مبهوت نکرده بود. امان از فن بیان. آن هم بیانِ فارسی_ عربی_ ایما_ اشاره ای! چنااااان با زبان الکن و پانتومیم تبلیغ ریملش را برای خانم عرب میکرد و مطلب را حالیِ این بنده خدا میکرد، که اگر عراقی میگفت اینطوری به جان طرف نمی‌نشست. ما اگر یکسری ازین ها را جذب دین میکردیم و به عنوان مبلغ اسلام پرورش میدادیم الان وضعمان این نبود. حالا تبلیغ این ریمل به چه درد آن خانم عربه میخورد را نمیدانم، ولی فقط مانده بود تهش بگوید:عزیزم این آدرس کانالمونه! نجفو با اسنپ باکس میفرستیم! برا کربلا پست رایگانم داریم!" https://eitaa.com/otaghekonji
موکب ورودی کربلا سه چهار خانم جوان خم خم و لنگان لنگان آمدند توی موکب. سه چهار نفر بعلاوه ی یک! یک پیرزن حول و حوش 70 ساله ای که چادر رنگی اش را ضربدری به کمر بسته بود، قبراق و سرحال جلو جلوی همه آمد و به خانم بغلیم گفت:جامیشیم ما بشینیم اینجا؟ خانم بغلی سری به علامت خنثی و اینکه از من هم بپرسد تکان داد! حاج خانوم نگاهی به من انداخت و گفت :"خب جمع تر بشین ماهم بشینیم دیگه" . درجا چهارزانویم را دوزانو کردم و گفتم چشششم حاج خانوم! ازین جمع تر نمیشم ولی! و خندیدم. حاج خانوم تایید کرد و با سه چهار نفر دیگر نشستند. آن بقیه خستگی از چهره شان میبارید. مهدی و زهرارا جمع کردم که بتوانند راحت بنشینند. داستان چه بود؟ یکی از همراهی ها نفسش بالا آمد و با خنده و اخم گفت:ماشالله مادرجان! آخ نمیگی! مارو میدوونی! مادرجان لبخند پر غرور ورضایتمندانه ای زد و گفت:" خستگی چیه مادر. باید برسیم." خندیدم آن یکی خانم جوان، روبه من کرد و کلافه تر گفت: حاج خانوم نبود به اینجا نمیرسیدیم. ولی چشم هاش داشت میگفت :"بابا پدرمون دراومد! پوستمونو کند." ادامه داد:"یه عمود نذاشت ماشین بگیریم. هرررجا اومدیم شل بشیم گفت نهههه بریم. یاعلی پاشید. راه حسین خستگی داره. نبرید. یاعلی..." این هارا یک جور بامزه ای میگفت که هم تحسین درش بود و هم حرص خستگی. راستی راستی جانش درآمده بود. حاج خانم پیروزمندانه نگاه می‌کرد. دست مرا گرفت و گفت :" میدونی دختر، خوبی این راه چیه؟ اینه که هرجوری ام بیای، تنها، پیاده، سواره، مریض، سالم، خسته، سرحال... تهش حسینه. تهش کربلاس. آخر میرسی اونجا." خندیدم و گفتم :مادرجان! رعایت حال جوان هارا بکنید. میدانید ما چنننند ساااال اربعین، از شما کوچک‌تریم؟ چند تا پیراهن مشکی از ما بیشتر کهنه کرده اید؟ چند دریا اشک بیشتر از ما ریخته اید؟ چند استکان چای روضه، بیشتر زور بازو و قوت جانتان شده؟ باید رعایت جوان ترهارا کرد... پیرزن با چشم های براق خیسش خندید و تاییدم کرد. https://eitaa.com/otaghekonji
درست است که سفر اربعین، سفر معنوی است و باید به قدر رفع نیاز سر سفره ی چای و شربت و کبابش نشست. ولی از من به شما نصیحت با آدم بدخوراک یا کم خوراک همسفر نشوید. همسفر ما که در حالت عادی از دنیای پست ما یک نون پنیر کفایتش میکند، آنجا حتی هوسِ فلافل و کباب هم نمیکرد. برنج که هیچ! چای و شربت لیمو عمانی اگر بود یک نگاهکی میکرد و حالا اگر شلوغ نبود میخورد. از صد تا یکی. حالا ما مگر رویمان میشد چای خورده طلب شربت کنیم؟ برنج خورده به ساندویچ نگاه کنیم؟ من ترجیح میدادم بروم یک ساعت توی صف بایستم همینطور که خالصانه لعن و سلام زیارت عاشورا را میگویم، با تماشای برش زدن کباب ترکی ها کیییف کنم. چه اشکالی دارد؟ بابا من اینجا توی قم تا چند سال فکر میکردم شاورما، نوعی مرکز مشاوره است! ادم برود سر سفره کریمانه و انجا هم گرسنه برگردد زور است به خدا. اصلا همین ها مراحل سلوک ماست. یکبار میخوریم. دیدیم چقدر خوشمزه ست دفعه دوم تهذیب نفس میکنیم نمیخوریم. دم مهدی گرم که پایه بود و هرجا رویم نمیشد همسفر را متوقف کنم، به مهدی میگفتم مامان ساندویچ میخوای؟ او هم صدعمود قبل و بعد را میگذاشت روی سرش که میخواهد! پایه و هماهنگ بود انصافا! حالا اینکه حال و روز من بود. یک خانمی را دیدم میگفت توی کل مسیر لب به غذاهای اینجا نمیزده و فقط توانسته قرمه سبزی نیمه ایرانی اش را بخورد. همان که لوبیا و لیمو عمانی و گوشت نداشت. توی دلم گفتم هیییی خواهر. بهشت هم بروی لابد میخواهی صبح تا شب عدس پلو و نون و ماستش را بخوری. میدانم این روایت کل تصورتان از نویسنده را ریخت بهم. ولی واقع نویسی جایگاه ویژه ای در روایت نویسی دارد. هرکه هرچه تناول کرده نوش جانش که این سفره، به میزبانش مقدس است. و الا که اینجا هم مرکز مشاوره زیاد است و اشتهایی که نیست! والا https://eitaa.com/otaghekonji