eitaa logo
اتاق کنجی من
366 دنبال‌کننده
129 عکس
11 ویدیو
1 فایل
دل نگاره های ریحانه ابوترابی پیامتونو اینجا بفرستید https://harfeto.timefriend.net/16981809751214
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه ها فکر میکنند سیستم کفشداری حرم اینطوریست که کفشدار کفش را میگیرد، یک شماره میدهد، یک شکلات هم می‌دهد! تا بچه ها همانطور که شکلات میخورند با آن شماره هه بازی کنند. حتی فکر میکنند حرم سنگ مرمر دارد تا بشود رویش لیز خورد و بازی کرد. همیشه هم یاد آوری میکنند:" بابا شکلات یادت نرود ببری!" https://eitaa.com/otaghekonji
صبحِ بی حوصلگی است... مثل بچه ای که صبح، جای غریب، از خواب بلند شود و چشم باز نکرده بهانه ی خانه و اهلش را بگیرد دلم هوای خانه کرده، کوتاه هم نمی آید. هرچه جمع و جور میکنم، ظرف میشویم، با بچه ها ور میروم، هرچه حواسش را به این و آن پرت میکنم، وِل نمی‌کند. دلم غریبی میکند با این خانه زندگی! با این حال و هوا! دلم حرم میخواهد. گرد و خاک میخواهد. روضه میخواهد. دلم حسین ع میخواهد... دلم روز آخری صفری، افتاده به جانم که برگردیم. به خانه برگردیم اینجا کجاست دیگر... اصلا این دنیا کجاست دیگر... بیا برگردیم از کار و زندگی افتاده ام حسین... حیاتنا الحسین... https://eitaa.com/otaghekonji
همیشه با خودم خیال میکنم یک جایی هست که آدم ناغافل آن یکی را ببیند خیلی ذوق میکند. بهشت است. داری خلاص از رنج دنیا، غرق نعمت خدا، سیر میکنی، یکهو میبینی عه! فلان آشنای دنیایی هم آمد. حالا دست به گردن هم بیاندازیم وذوق کنیم از اینکه دیدی هردومان بهشتی شدیم؟بگوییم چه خبر و چقدر سختی کشیدی تا رسیدی و این حرف ها... ... ولی یک جای دیگر هم هست. مسیر مشایه.کربلا... اگر یکباره آشنا ببینی... نه؟ https://eitaa.com/otaghekonji
مادر روانی منم! وقتی که یک هفته تمام برنامه میچینم تا نصف روز بچه هارا قال بگذارم و بروم یک وری برای خودم! بعد تا میروم یک وری برای خودم، میگویم: "اه! بدون بچه ها خوش نمیگذره" یا: " به! چقدر داره خوش میگذره! کاش بچه هامم بودن!" دِ لامصب کیفتو بکن دیگه https://eitaa.com/otaghekonji
خیلی تلاش کردم بخوابند. بغل کردم. لالایی خواندم. قصه گفتم. داد زدم. تهدید کردم. قهر کردم.قهر کردم و بعد هم با غصه خواب رفتم. این دوتا هر هر کردند و پتو رویم کشیدند و رفتند پی بازیشان. من هم از کار و زندگی ماندم! اگر میشد یک تکه صبح را بین نیمه های شب میدوختم که تویش خوابم نیاید و به کارهام برسم. یا یک تکه شب بر سر صبح پس دوزی کنم که زود تمام نشود.... اگر میشد یک جوری کش بدهم کوتاهی شب را و یک کاری کنم که اگر نخوابیدم خوابم نیاید. قرصش را بخورم مثلا... یا قرص خواب به بچه ها بدهم... اگر میشد زمان را متوقف کنم و قدر سی سال بدوم.. برکت لازم دارم و یک پرستار بچه! که بیخود میکند دست به بچه هایم بزند! مگر خودش خواهر مادر بچه ندارد؟! همینم مانده دایه مهربان تر از خودم بیاید بالاسرشان تا شش متر زبان دراز تر شوند و ببرندم بگذارندم اسایشگاه سال نمندان! بخش هنرمندان! دارم چرت مینویسم کاش بخوابند. https://eitaa.com/otaghekonji
اتاقم چهارفصل داشت باران لبخند اندوه و خیره شدن بر دیوار باران، بهار بود. گریستن مدام که یکباره از بارش می ایستاد و به آفتاب ملایمی منتهی میشد. لبخند، تابستان بود. گرم و شیرین. پر از زندگی. جوشیدن و خروشیدن و پیش بردن. پخته شدن نارس ها و به کمال رسیدن ناتمام ها. اندوه، پاییز بود. میل به ریزش، تنهایی ممتد. راه رفتن بی انگیزه دور اتاق. بی اشتها، رو به سردی، پاییزی که اگر میبارید هم تهش آفتاب گرمی در نمی آمد. سوز می آمد و خط و نشان میکشید. زمستان اما، همان خیره شدن به دیوار بود. دراز کشیدن وسط اتاق و زل زدن به سقفی که لابد دیگر نگاهم را، رنگ چشم هایم را حفظ بود. زمستان رکود بود. نه باران داشت. نه آفتاب داشت. بغض هم حتی نداشت. یک دلگرفتگی بی تپش بود. یک دلگرفتگی مانده . تاریخ گذشته.یخ زده. سکوت خالی بود. آه سرد بود. آنقدر که اتاق هم یخ میزد. اتاقم چهارفصل داشت. ولی هروقت از درش بیرون میرفتم فقط تابستان و بهارش را میریختم توی کوله و باخود میبردم. تابستان را میگذاشتم برای چاق سلامتی ها و احوالپرسی ها. گپ و گفت ها و آشنایی ها. بهار را میگذاشتم برای بین راه... برای قدم هام... اما همیشه هروقت بهار را از جیب بزرگ کوله ام بیرون می آوردم،پاییز، غم کوچکی که به من وابستگی زیادی داشت، هرطور بود خودش را بالا می کشید. میرفت در چشمم. گریه ام میگرفت. میرفت روی لبم. ساکت میشدم. میرفت توی پاهام، سرگردان قدم میزدم. میرفت توی قلبم. شعر میشدم و برای انجمن آخر هفته چهار غزل مینوشتم.چهار غزل تکه پاره. چهاره پاره مینوشتم و میرفتم انجمن. انجمنی که هیچ وقت درآن شعر نخواندم. کنج اتاقم نشسته م زمستانم. https://eitaa.com/otaghekonji
میگفتم حتی به زور بهشان آب میدهم. بابا اما قبول نمیکرد. میگفت گل هایت خوب رشد میکنند و تر و تازه اند. یعنی خوب بهشان میرسی. بابا لابد نمیدانست من گلهایی را میشناسم که دیگر به چشم باغبان نمی آیند، اما هنوز می‌خندند و رشد می‌کنند. پیچک هایی که به شاخه ی خودشان میپیچند و بالا میروند... https://eitaa.com/otaghekonji
بچه که بودم غرق خیالات و فانتزی بودم.چیزی فراتر از غرق. تا مدت زیادی زل میزدم به اشیا تا با تمرکز انرژی جابه جایشان کنم! و به جد اعتقاد داشتم این تمرین ها روزی اثر خواهد کرد! دیگر اینکه همیشه فکر میکردم دوست دارم یک روز کوچک شوم _اندازه ی سرمدادی آدمکم که لباس نداشت و موهای آشفته ای داشت _ یک ماشین قرمز کوچک داشته باشم و گازش را بگیرم و سفر به دور جهان را اغاز کنم. سفرم از اتاق کنجی، لبه ی پاسیو شروع میشد، از روی اپن آشپزخانه یا جاده ی طاقچه ی شومینه میگذشت، و درست در ورودیِ درِ راهرو گیر می افتاد! همانجا که نمیدانستم چطور باید از روی پله ها بِرانم و خودم را به حیاط برسانم. کوچکتر از سایز استاندارد بودن سخت بود، اما مرا پشیمان نمیکرد. آن سر مدادی را هم به همین خاطر دوست داشتم. دهه هفتادی ها اکثرا از آن سرمدادی ها داشتند.گاهی رنگ مویشان باهم فرق داشت. من سعی میکردم با هرچه که در توان دارم وسایل زندگی آدمک را مهیا کنم.تراش را میکردم صندلی اش. پاک کن میزش. لبه ی آجری پاسیو، اتاق خوابش! و این ادامه داشت تا زنگ ورزش! اوایل ابتدایی بودم، یکروز معلم ورزش گفت به جای ورزش فردا، عروسک بیاورید. من هم بردم. سارا را بردم. بچه ی اولم که مجتبی پسر فامیل، موهای مشکی فر شده اش را کنده بود و یک سر کچل با ته مانده ی موی وز شده داشت. با لباس بافتنی آبی رنگ و پستانکی که همیشه دوست داشتم آن را داشته باشم تا توی دهانش بگذارم. ولی نداشتم. بردمش. درست یادم است.زنگ ورزش، ضلع شرقی حیاط، بچه ها جمع شده بودند. من هم دویدم و نگاه کردم. هلیا بود! با کلی سرمدادی آدمک. و چیزی که حتی فکرش را نمیکنید. یک کامیون جهاز برایش داشت! باورتان میشود؟ میز کوچک! میز واقعی کوچک! صندلی های ناهارخوری چوبی کوچک! یک عالمهههه لباس کوچک! کمد لباس کوچک. یخچال کوچک. اتوی کوچک. هرچیزی که ما حتی بزرگش را توی خانه مان نداشتیم هلیا کوچیکش را برای آدمک هایش داشت.هلیا پولدارترین بچه ی کلاس بود و ما اورا به جامدادی و کیف رنگی اش میشناختیم. حتی شکل صورتش یادم نیست. تنها اسمش را یادم است چون اسمش شیک بود. و طرح کیف و جامدادی اش را! آنروز وقتی برگشتم به خانه، دیدم باید یک کاری برای خودم و آدمک بیچاره ام بکنم. تکه پارچه های مامان را برداشتم. دوتا مستطیل هم اندازه ی خیلی کوچک بریدم. روی هرکدام دوتا سوراخ کردم که حلقه آستین بودند. یکی را از جلو به آدمک پوشاندم. و دومی را از پشت سر مثل جلیقه تنش کردم. بعد فهمیدم باید روی جلویی جای یقه هم برش دهم. عالی شده بود. عالی! ذوق کردم و پریدم و به مادرم نشان دادم. واکنشش را یادم نیست. ولی یادم است هشتصد دست اغراق آمیز برایش لباس درست کردم! و بعد تر با ابزار بابا چوب اره کردم. به هم چسباندم و واقعا میز و صندلی درست کردم. این جزو اولین خاطراتم است که میتوانم در پاسخ به این سوال بگویم : از کی فهمیدی وقتی چیزی را میخواهی، نمیتوانی دست از خواستنش برداری؟ خلاصه اینکه تو اولین چیزی نبودی که در خیالاتم پرورشت دادم و بعد به هر طریقی شد به دست آوردمت. قابل تقدیر نیستم؟ https://eitaa.com/otaghekonji
بیاد مرگ مرگ ، در قبرستان ، فراموش شده ترین چیز است . بیخود در قبرستان به یاد مرگ می افتیم . مرگ که به سراغ مرده ها نمی آید. مرگ  بین زنده ها سرک میکشد . با آدم بزرگ ها دست میدهد و لپ بچه ها را میکشد . به شانه ی مرد های خسته میزند و اشک زن های تنها را پاک میکند . سر سفره مینشیند و گاهی به صرف عصرانه با زنده ها چای مینوشد . گهواره ی نوزاد را تکان میدهد و برای پیرمردهای زمینگیر شده دلبری میکند. گاهی که دلگیر میشوم، در قبرستان راه میروم و خوب به زندگی فکر میکنم... https://eitaa.com/otaghekonji