#روایت_نویسی
اندراحوالات تنگی جا در موکب
1.ای خانمی که خواب بودی، منگوله ی پشمی روسریم کشیده شد رو صورتت، فکر کردی سوسک روت راه رفته، جیغ کشیدی پریدی از موکب بیرون!
روم نمیشه بیام بت بگم منگوله ی روسری من بود.
اگه یه وقت اینو خوندی حلال کن 😶😶😶
2. دقیقا اگه یک سانت و 5 میلی متر دیگه پام بره جلو، میخوره تو چشم خانم عربه. البته خیلی کش و قوس اومدم که یه جوری شه که اینجوری نشه، ولی پام خواب رفت و خودم نه. مجبورم صافش کنم. اگه خانم پشتی خانم عربه یک سانت و خانم پشتی خانم پشتی خانم عربه که فک کنم اونم عربه هم یک سانت و نیم، و اون خانم پاکستانیه هم نیم سانت برن عقب، فاصله ی انگشت پای من از چشم خانم عربه میشه حدود سه چهار سانت و این از هرجهت امن تر و شایسته تره!
ولی اگه اون خانم ته ته تهیه، ساکشو برداره بذاره بالا سرش، قشنگ میشه فاصله ی ایمن بین هر دو زایر رو برقرار کرد.
3.مهدی!
اونی که توخواب دستشو گرفتی من نیستم مامان. دختر اون خانم مشهدیه س.
تا خدا چی بخواد...
4.میدونم خیلی فکر چندشیه. ولی خیلی بش فکر کردم که چه خوبه که امواتو منظم دفن میکنن.قشششششنگ همه رو به قبله. والا!
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
مامان!
این _آب، مای، بالِداااا_ میتِلِکَنننن😍😍😍😍😍
و تشک خیس اب را نشان میدهد😍
که ابریست و وقتی فشارش میدهی آب بالا میزند 😍
و باز دستش را تویش فرو میکند😍
و میخورد😍😍😍
😍😍😍😍😍
من عصبی نمیشم😍😍😍😍
من آرومم😍😍😍
من خوبم😍😍
زائر امام حسینو نباید دعوا کرد😍😍😍😍
🚶♀️🚶♀️🚶♀️🚶♀️🚶♀️🚶♀️🚶♀️🚶♀️🚶♀️🚶♀️
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
توی ایران وقتی از دست رفته ای داشته باشند مینویسند :مرحوم کربلایی فلان ِ فلانی. یک عکس کربلا و حرم و گنبد هم پشتش میگذارند.
اینجا_عراق_ وقتی عزیزی را از دست داده باشند، قبلش مینویسند خادم الحسین یا خادم الزوار الحسین و عکس خدمت کردنش را بزرگ میزنند....
خلاصه ی کلام اینکه حسین جان!
ما عرب و عجم، اعمالمان شاید کج و کوله باشد که هست، اما این امید و آرزو هایمان با سرانجام آتش و دوری از تو و این حرف ها جوردرنمیاید ها ...
ته ته ته ته امیدمان تویی.
ببین
دیگر تهش همین اعلامیه هاست دیگر...
https://eitaa.com/otaghekonji
اتاق کنجی من
#روایت_نویسی
اینجا دراز کشیده م
حوصله ندارم. با همه قهرم. با ادم های کوله به دوش. با زن های عرب. با چای های عراقی. با عمودها. با شربت های لیمو عمانی و تمر هندی. با لباس های بلند عربی. با کباب ها. با نان های لوزی شکل. با دستمال های کاغذی بچه ها. با موکب ها. با پرده ها. با القاعه النسا ها...
قهرم...
با پاهایم قهرم که قرار است دیگر راه نروند.
با ماشین ها قهرم که به زور میخواهند سوارم کنند.
با زهرا قهرم که تب کرده.
با خودم قهرم که مادری ام کوتاه نمی آید.
هرچه قهر تر میکنم هم کسی نمیگوید میشود بیشتر بمانی و بیشتر راه بروی و بیشتر خسته شوی...
خیره شده ام به سقف پارچه ای این خیمه و اشک هایم از دو طرف مینشیند به پارچه ی روسری ام...
من دوست دارم با پاهای خودم بروم کربلا و مادری ام دارد انگشت تکان میدهد و تهدیدم میکند که چرت نگو!
دلم بدقلقی میکند و عقل لامصبم هیچی نمیفهمد. مدام دودوتا چهارتا تحویلم میدهد...
من با عقلم قهرم...
زهرا بیا آواره باشیم....
زهرا من این بی سر و سامانی را بیشتر از سامان خانه دوست دارم.
زهرا من از برگشتن به مبدا می ترسم.
زهرا خاک اینجا بهتر از سرامیک خانه ست زهرا...
زهرا بیخوابی اینجا بهتر ازخواب خانه است...
بیا خوب شو. بیا هی بمانیم... بیا هی راه برویم...
بیا هی خسته شویم و برای حسین شعر یخوانیم تا خستگی را نفهمیم...
زهرا...
مامان
تو بگو
اینجا... این بیوطنی... بهتر از وطن داشتن نیست؟
نگاه کن! یک جاده مشخص است و یک حسین...
نه بیراهه دارد نه ترس دارد...
فقط حسین دارد.
.... ادم وقتی به مبدا برمیگردد تازه باید عین بیچاره ها دنبال راه بگردد.
من از تکرار این گیجی هرروزه میترسم...
....
زایر عرب ساعت را میپرسد
نگاهش نمیکنم
حرف نمیزنم
اشکم را پاک میکنم و با گوشی ساعت را نشانش میدهم
قهرم....
قهرم.....
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
اینجوریه که
آححححح چقد گرمهههه
برم یه چای عراقی بزنم خنک شم 😌😐😶
پ. ن :اخه نگا آفتابو! ولی میچسبه واقعا!
معجزه بیداد میکنه 😃
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
کم آوردیم. نفس نه. اما زمان و توفیق و عافیت کم آوردیم و مجبور شدیم ازین ها سوار شویم.
ما که آدمیم. ولی دور از جان گله ای سوار میکنند.
"گوم.. گومی... گومی نمدونم چی چی "
یعنی:" نشین بابا! پاشو! پاشو جا وا کن میخوام مسافر بزنم" . تنگ تنگ هل میدهد جلو و هی مسافر میزند.
همه سوار میشوند. زهرا در خماری کم خوابی و تب و مسکن است.
باد دارد موهایش را تاب میدهد و خنکش میکند.
داریم عمود ها را تند تند رد میکنیم.دلم مثل لیوان فرانسوی خیلی خیلی خرد شده و در هر عمود یک تکه اش جا می ماند.ولی عیبی ندارد. مادرها استاد فاکتور گرفتنند.500 عمود را فاکتور میگیرم.
میرسیم 1300
تا بیاییم بچه ها و کالسکه و ساک و خودمان را بیاوریم پایین، مرد سیاه پوش عرب کرایه همه را حساب کرده.
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
رطب آورده بود!
چه رطبی! همه مشت مشت میخوردند!
گل از گلش شکفته بود که مردم خوششان آمده!
میخواستم بروم همکلام شوم و بپرسم مال باغ خودتان است؟ کجای عراق و این حرف ها. پس شوهرم را فرستادم.
میدانید چه شد؟
به فارسی فصیییح گفت :بابا اینا خرمای خودمونه! رطب شهر خشت فارس!
از اونجا اوردیم!
بعد دید من مشتاق ترم! گوشی اش را باز کرد. رفت گالری. از خرما هایش دانه به دانه عکس گرفته بود.
از کودکی شان تا پختگی شان. نشانمان میداد و انگار عکس فرزندش را نشان دهد میگفت آخه ببینش چقدددددر قشنگه😍😍😍😍😍😍
از این همه شوق و ذوقش به وجد آمده بودم.
حاصل دسترنجش را در دهان زوارالحسین میگذاشت و لابد در دلش میگفت :
الحمدلله
بچه هایم عاقبت بخیر شدند...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
این نذری یک زن عرب است
در مسیر مشایه.
نذر حسین است. دارد با پای خودش میرود تاااا کربلای حسین...
تند هم میرود. چندبار خواستیم بهش برسیم نتوانستیم!
حالا اینجا در موکب ایستاده است نفس تازه کند. آبی بنوشد. تکه سیبی بخورد.
به زهرا میگویم :" زهرا مامان! میدونی این گوسفنده تو راه چی میگه؟"
-نه!
-میگه فدات بعععععععععشم امام حسین
قربونت بععععععععشم امام حسین
میخندد.
ولی من راست راستش را گفتم...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
"سواره روی اربعین "
نشسته ای روی بلند ترین جای جاده زهرا. روی شانه های قوی ترین آدمی که میشناسی.
همین امروز وقتی میخواستم خیر سرم تو و مهدی را بندازم توی رقابت تا سختی راه را طاقت بیاورید، با انرژی زیاد پرسیدم :"کی از همه قوی تره؟؟؟ "
تو سریع و مطمئن گفتی:" بابا".
راست هم میگویی.
باباها خیلی قوی اند. آب میدهند. نان میدهند. شربت میدهند. توی کلی جمعیت بلدند بتوانند هندوانه بگیرند. دوغ بگیرند.
باباها بلدند کالسکه و ساک و تو و داداش را باهم بیاورند و نگذارند هیچکسسس کمکشان کند.
تازه خسته هم نشوند!
باباها بلدند ویلچر آدم های خسته را هل بدهند. یا تو و داداشی را روی شانه بنشانند و ببرند جلوی شلنگ آب پاش!
باباها خیلی قوی اند زهرا.
اینکه میپرسی چرا بابای بعضی دخترها شهید شدند. مگر قوی نبودند؟....
این را نتوانستم جواب بدهم.
ترسیدم برایت استدلال بیاورم و بروی توی فکر و خیال بابای خودت!
تورا سر شانه ی بابایت نگاه میکردم و به خاطرات رقیه س فکر میکردم.
آه ای دختر دردانه سر شانه نشین
تا مبادا به قدم های تو خاری برسد
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
دهه اول محرم یک گوشواره اش افتاد...
خجالت کشیدم بخواهم به گوشش بیاندازم.
آمدم آن یکی را در بیاورم. به کشش آهسته ای جیغ کشید و شروع کرد به گریه. خیلی دردش آمده بود.
....
نتوانستم دیگر دست بزنم.
همین شکلی آمدیم کربلا...
منتظر است بعد صفر بابا گوشواره بخرد.
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
خسته بودم. خیلی توی آفتاب رفته بودیم. حساسیت شدید و تنگی نفس و سرفه امانم را بریده بود. برای هر نفس تمام توانم را جمع میکردم.نماز نخوانده بودم. تشنه و گرسنه بودیم. لباس هایم هزار بار روی هم عرق کرده بود.
با همین حال بالاخره به یک موکب بزرگ رسیدیم.
به سختی یک جا پیدا کردم در حد به سختی تر دراز کشیدن. ساک را گذاشتم. رفتم بچه ها را بیاورم. هردورا باید دستشویی میبردم. به یک خانم سفارش کردم این یک وجب جا را برای من نگه دارید. دوتا بچه ام هلاکند...
رفتم و اوردمشان و برگشتم و دیدم جا نیست.
با عصبانیت به خانم های عرب که باز باز خوابیده بودند گفتم گومی گومی جای منه دارم هلاک میشم... طفلان صغیران
(نزدیک بود یتیمان مسکینان مستکینان هم اضافه کنم...) خشم و غم و خستگی و حس شعر و طنز و گریه همه چیم باهم بود.
نیم خیز که شدند دلم ریخت....
"خاک برسرت,چه غلطی داری میکنی?"
سریع پریدم این طرف و متکایم را گذاشتم زیر سرشان و از حال نیم خیز، به خواباندن فشارشان دادم. عفوا عفوا عفوا حلال (غلط کردم. غلط کردم. بخوابید سر جدتون ناراحت نشید ی وقت. زبونمم که نمیفهمید.د بخواااابید دیگه 😭)
جوری بنده خدا را فشار دادم بخوابد نزدیک بود قلنجش بشکند.
با همان سر و وضع خاکی عرقی ماچشان هم کردم که قطعا باب میلشان نبود. حتما یقین کرده بودند روانی ای چیزی ام و برای شفا میروم...
انتقال از آن حال عصبانیت ترسناک به این وضعیت رافت قطعا مشکل روانی بود. کمی نشستم
یکیشان واقعا عجیب غریب نگاهم میکرد و انگار حال ترحم داشت.
نتوانستم توی رویشان نگاه کنم
بند و بساطم را جمع کردم و حلالیت طلبیدم و دوتا دادسر بچه ها زدم که زودتر کفش بپوشند و رفتم بیرون.
بیرون که رسیدم بچه هارا بوسیدم و برای رعایت مسایل تربیتی در دلم گفتم ببخشید. غلط کردم 😭
بچه ها کیف کردندکه مادرشان روانی است.
ادمیزاد است دیگر
ادمیزاد است
باز خوب شد یک حسین هست که روانیمان کند...
😞😞😞
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
مع الاسف
دردناک ترین لحظه در این سفر اربعین، که یکباره دل آدم بشدت میگیرد و غم عالم میآید سرش،
وقتیست که ماشین کپسول گاز رد میشود! 😐
و آهنگ یوسف پیامبر پخش میکند! 😐😐😭😭🙄
آهنگ آنجاهایی که زلیخا داشت کور میشد و خیلی پیر و فرتوت و چروکیده شده بود.😭😭😭😭😭
قطعا اصلا کسی دلش نمی آید برود کپسولش را عوض کند.
چقدر زندگی توی عراق سخت است😭
https://eitaa.com/otaghekonji