دیوار مثل تو نشسته روبه رویم
دارد نگاهم میکند بی روح و دلسرد
هرچند قلبش مملو از سیمان و سنگ است...
پشت من اما ایستاده مثل یک مرد
هم صحبت عصرانه های ناامیدی
همبازی ادینه های بیخیالی
دور مرا پر کرده تا تنها نباشم...
دیوار و دیوار و... دوتا دیوارو قالی ...
گاهی کنارش مینشینم غرق اندوه
بر شانه ی سیمانی اش سر میگذارم
دستی ندارد تا در آغوشم بگیرد
عیبی ندارد ... من همین را دوست دارم
عیبی ندارد ساکت است و بی تفاوت
در حد خود ، دیوار هم یک تکیه گاه است
هرچند خیلی در جهان دیوار داریم...
دنیا پر از زن های هرشب بی پناه است...
از آن شبی که در کنارش گریه کردم
دیدم ترک خورده است، میخواهد ببارد
بیچاره این دیوار سنگی... حتما اوهم
مانند من دیوانه ای را دوست دارد
ر.ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
دلم گرفت ازین رهایی بدون بال وپر
دوباره میروم به زیستگاه انفرادی ام...
https://eitaa.com/otaghekonji
چقدر گریه به این روزها بدهکارم
دلم گرفته ولی همچنان نمیبارم...
https://eitaa.com/otaghekonji
نگاه میکنم و خیره میشوم در شب
من و خیال گذشته، من و تب هرشب...
https://eitaa.com/otaghekonji
از عاشقانه های خاک خورده
مثل دو نفری که در میان موج های یک اقیانوس مهیب ،به یک تخته پاره چنگ زده باشند ، خوشحال بودیم و هراسان . خوشحال از اینکه همدیگر را داریم و این تخته پاره را .
هراسان از لحظه های آینده و موج های سنگین. ساکت و غمگین همدیگر را نگاه میکردیم .
این حقیقت داشت . ماغمگین بودیم . ما نمرده بودیم . اما دستمان فقط به یک تخته پاره بند بود . ما نمرده بودیم . اما آینده مان را موج ها با خود برده بودند و میبردند . هرلحظه یک موج می آمد و یک ثانیه از ثانیه شمار عمرمان کم میکرد . روزها گذشت . ساحلی پیدا نشد . تو دیگر به غیر از این تخته ، به من هم وابسته شده بودی . من هم دیگر به تو ... .
وقتی میخوابیدی میترسیدم . وقتی گریه میکردی میترسیدم . وقتی دست هایت خسته میشد میترسیدم . به آب و عمقش که نگاه میکردی میترسیدم. از هرچه که ممکن بود به بهانه ای تو را از من بگیرد میترسیدم . تنهایی مهیبی بود . گاهی مدام خودمان رادلداری میدادم و میگفتم: "میرسیم. به ساحل میرسیم. هرطور شده . " تو ساکت نگاهم میکردی و لبخند میزدی . گاهی ناامید میشدم و گریه میکردم. میگفتم دوست دارم این تخته چوب را رها کنم و به عمق این دریا بروم . آنقدر بهانه میگرفتم تا آرام شوم . تو ساکت نگاهم میکردی و لبخند میزدی . من موج میزدم . من نوسان بودم . من تقلا بودم . تو اما به آرامش همان تخته چوب ، روی موج دراز کشیده بودی و لبخند میزدی ...
سالها گذشته است
من خسته ام
تو آرام نگاهم میکنی و لبخند میزنی
گاهی میترسم !میترسم موج های بزرگی در راه باشند ، که تو از آن ها خبر داشته باشی و من نه ...
تو بدانی قرار است دست بی رحم موجی این تخته چوب را از ما بگیرد و من نه ...
برایم مهم نیست عمق این اقیانوس چقدر است .راستش ،مرگ دیگر خیلی هم اتفاق هولناکی نیست .
من ... من دارم به خطر از دست دادنت فکر میکنم .
راستی ! موج های بزرگ یا ساحل
چه فرقی دارند
اگر
تورا از من بگیرند ...
#ریحانه_ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
به روح ِ معلم انشاء !
دوست دارید در آینده چه کاره شوید ؟
این سوالی بود که معلم انشای آن روزهایمان میپرسید و من هم خیلی خلّاقانه دوصفحه انشاء مینوشتم که معلّم !من میخواهم در آینده معلم شوم !
یکبار هم معلّم خلّاق تر ِ ما ، از ما نپرسید که حالا معلّم ِ چی؟
به هرحال مهم اینست که الان همان آینده ی داخل انشاء است .
الان آینده است و من دانشجویی هستم که دروس مربوط به علوم قرآن و حدیث را پاس میکنم و به نویسندگی علاقه مندم . به همین خاطر دنبال کلاس تصویر گری میگردم تا شاید بتوانم شعر هایم را مورد نقد قرار دهم و انیمیشن ساز خوبی شوم .همه ی این ها حتما از من برنامه نویس خوبی میسازد و سطح ِ مرا در تایپو گرافی و طراحی پوستر بالا میبرد .
مادرم هم با من موافق است و میگوید حتما گرایش مدیریت آموزشی زیر مجموعه ی علوم تربیتی در کارشناسی ارشد میتواند آینده ی روشنی باشد برای منی که تمام ایده ام مربیگری در یک مهد کودک است !
البته دوستانم هم میگویند همین شیعه شناسی را ادامه دهم و اصل ا من خلق شده ام برای علوم سیاسی . اگر اینطور نبود درس های فلسفه و کلامم را اینقدر قوی پاس نمیکردم .
این آینده ی من است که الان است. و من دانش آموز و دانشجوی علوم انسانی ، این روزها ، سخت ، علاقه ی کمرنگم به درس شیمی در سال های اول دبیرستان را ، جدی گرفته و مورد بررسی قرار داده ام .
روح ِ معلم ِ انشایمان شاد !
#ریحانه_ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
اتاق کنجی من
به روح ِ معلم انشاء ! دوست دارید در آینده چه کاره شوید ؟ این سوالی بود که معلم انشای آن روزهایمان
10 سال پیش اینو نوشتم! الان همونجام
4_5812447634736025989.ogg
2.96M
چرا انقدر دلتنگم؟
چرا انقدر دلگیرم؟
چرا من زنده ام بی تو؟
چرا آخر نمی میرم؟
https://eitaa.com/otaghekonji
نیستی
ومن
سالهاست
یک آتشفشان خاموشم
همه ی شواهد نشان میدهد
آخرین اتفاق تکان دهنده ای که در من افتاده
یک عطسه ی آرام بی اختیار بوده است ...
اردیبهشت 93
#ریحانه_ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji