#روایت_روضه_آخر_صفر
چند سال پیش این روزها برای من حال و هوای دیگری داشت. بابابزرگ در خانه ی حیاط دار بزرگش، دور تا دور باغچه ی شبیه باغش، روی ایوان و داخل اتاق ها، بساط روضه اخر صفر راه می انداخت. ما خیلی بودیم. چند خانواده بودیم که همه اخر سفر از قم راه می افتادیم و خودمان را به 28 صفر یزد میرساندیم. بقیه مان هم ساکن یزد بودند.
یکی دو روز زودتر میرفتیم برای مهیا کردن خانه. پسر ها سیاهه هارا میزدند. من فرز بودم و چست و چابک. گاهی با برادرانم مشغول میشدم.
حیاط را سقف برزنتی یا پلاستیکی موقت میزدند. دور تا دور باغچه و ایوان را فرش میکردند. یک تخت سنتی چوبی میگذاشتند وسط باغچه. بین درخت های خرمالو و گردو و انگوری که تنه ضخیم کرده بود و داربست را پر کرده بود.
روی تخت سنتی یک سماور خیلی خیلی بزرگ بود. یک عالمه سینی کوچک برای چای یک نفره، کنارش. و سبد استکان ها. و قندان های استیل قند.
و نعلبکی ها. یزدی ها مقید به نعلبکی هستند. حتی در روضه های جمعیتی...
صبح بلند میشدیم و جمع و جور میکردیم. خودمان یک ایل بودیم که اسباب و وسایلمان کل خانه را پر میکرد. جارو را میگذاشتیم بعد از ناهار.ظهر یک سفره ی بزرگ و طولانی فقط باید برای اهل خانه پهن میشد. بعد همه بسیج میشدیم برای شستن ظرف ها و جارو کشی و سامان دادن خانه برای روضه.
در حیاط مردها بودند و اتاق ها مال خانم ها بود. ما چای خانم هارا از آشپزخانه میدادیم.
اتاق پذیرایی در های شیشه ای داشت. که ایوان و حیاط کاملا مشخص بود. پرده هارا باز میکردند که خانم ها منبری را ببینند.
یزدی ها معمولا در مراسم روضه چند منبری دارند. اینجا اصلا منبری ها دعوت هم نیستند. در خانه ی علما، منبری ها، خود جوش و با تعارف های بداهه به منبر میروند. گاهی بین منبرها یک گروه تعزیه می آمد. از در بزرگ پشتی حیاط می آمدند تو. ما دختر بچه ها رو میگرفتیم و میچسبیدیم به شیشه های اتاق پذیرایی.
تعزیه طفلان مسلم میخواندند.
روضه سه شب ادامه داشت.
بعد تر بابابزرگ درخت گردو را برید و داد باچوبش منبر ساختند. برای روضه.
بابا بزرگ ک از دنیا رفت منبر را وقف حسینیه کردند.
مادربزرگ که رفت، روضه گرفتن ها هم تمام شد.
خانه هم دیگر مال اهل خانه نیست.هرچند درخت هاش و داربست انگورش، گل های رز و درخت پیر شاتوتش سالیان سال با روضه های بابابزرگ دم گرفته بودند...
من هم اگر هزار سال دیگر هم بگذرد و هزار و سی و سه ساله شوم، باز روضه ی اخر صفر را با صدای پیرمردی میشناسم که عمامه سیاه کهنه ای به سر داشت روی منبر چوبی، با لهجه یزدی اش، میخواند :
دختر بدرالدجی، امشب سه جا دارد عزا
گاه میگوید پدر، گاهی حسن، گاهی رضا...
خدا رحمتتان کند بابابزرگ جان.
خدا رحمتتان کند مادربزرگ جان.
که هرچه از محبت اهل بیت ع دارم ازین خانه دارم و بس...
ریحانه ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji