#روزانه_نویسی
هربار که از جایم بلند میشوم و به آشپزخانه میروم، چند تا بند از استخوان هایم از جا در میروند و می افتند.
دوسه بار دیگر بلند شوم ته مانده ام هم به رختخواب برنمیگردد!
زهرا جان اگر لطف کنی و یک امروز را بزرگتر باشی، مادر مریضت را داری کنی...
نمیشود! تو قدت به کابینت ها، پریز کلید ها، لیوان ها، قرص ها، حتی دستمال کاغذی هم نمیرسد.
جدا دارم لق میزنم! پاهایم از درد جیغ میکشند. حتی وقتی میخوابم و روی زمین میگذارمشان هم در حد فشار وارده بر زمین که توی فیزیک نمیدانم بهش چه میگویند بیشتر درد میگیرد. واقعا دوست دارم بکنم و بندازمشان کنار.
از دیروز ظهر تا الان که فردا غروب است، تازه توانستم بروم و سوپ بگذارم. همسرم هویج خرد کرد و ریخت تویش. کلا حال و هوایش عوض شده. حس میکند ماهر ترین اشپز شهر است. چپ و راست میگوید چه سوپی پخته ام. میخواهم بخندم ولی حتی دهانم هم درد میکند.
این دیگر چه کوفتی است! چرا همه جایم درد میکند؟
فردا بهتر میشوم وبند های استخوانم را چفت میکنم ومیروم توی اشپزخانه، با قدر دانی از عافیت، برای بچه هایم که امروز شکمشان را با چرت و پرت پر کرده اند، ماکارونی میپزم.
#وقتی_مامان_مریض_است
https://eitaa.com/otaghekonji