گفتم مامان کادو چی دوست دارید ؟
گفت برام شعر بگو!
گفتم باشه و سرمو بردم تو گوشی
سرمو اوردم بالا...چشماش رفته بود رو هم و نشسته خواب بود. همونجا براش نوشتم :
چشم هایش به روی هم رفته ...
مادرم ، روی صندلی ، در هال
خواب میبیند و نمیبیند ...
خواب هایی سفید و مبهم و کال
مادر من همیشه بیدار است
صبح،شب، روز، عصر، وقت غروب
فرصت خواب او تمام شده ...
بین این روزهای پر اشوب
میتپد بین های و هوی اجاق
حرف ها گوشه ی دل تنگش
گم شده بین ظرف های کثیف
غصه های ظریف و کمرنگش
صورتش تار و پود لبخند است
در دلش باغ اسمان دارد
مادرم جای اخم های همه
صورتی شاد و مهربان دارد
میبرد با یک استکان چایی
خستگیهای کل دنیا را
نخ به نخ کوک میزند هرشب
سهم لبخند های فردا را ...
*اینجای شعر بیدار شد ...
.
مادرم مثل اینکه بیدار است
خسته است و نشسته پهلویم
منتظر مانده صحبتی بکنم
...من دیوانه شعر میگویم !
#ر_ابوترابی
@otaghkonjieman
غزلی قدیمی
به ساحت مقدس جانبازان شیمیایی:
تا دوباره کمی نفس بکشم
سعی کن در نفسنفس زدنت
دائمالبوسه است لبهای
تاول روی صورت و بدنت
به تو آغوش داده تختی که
قدر من دوستت نمیدارد
چقدر باز لاله روییدهست،
سرخ سرخ است لالهزار تنت
به من از پشت ماسک میخندی
با نفسهای سخت من اما...
دخترانه نشستهام پای
درددلهای سرخ پیرهنت
تا کمی حرف میزنی با من
سرفهها میپرند در حرفت
بال و پر میدهند حرفت را
به امید پرندهتر شدنت
باز با خود بهار آورده است
این ملاقاتهای بارانزا
شبنم انگار میچکد آرام
روی گلبرگهای یاسمنت
بیست سال است روی تخت سفید
فکر رفتن به آسمانهایی
چه شکسته نماز میخوانی
دور ماندی چقدر از وطنت
#ر_ابوترابی
https://eitaa.com/joinchat/4077519164C6ffca5f589
هدایت شده از اتاق کنجی من
گفتم مامان کادو چی دوست دارید ؟
گفت برام شعر بگو!
گفتم باشه و سرمو بردم تو گوشی
سرمو اوردم بالا...چشماش رفته بود رو هم و نشسته خواب بود. همونجا براش نوشتم :
چشم هایش به روی هم رفته ...
مادرم ، روی صندلی ، در هال
خواب میبیند و نمیبیند ...
خواب هایی سفید و مبهم و کال
مادر من همیشه بیدار است
صبح،شب، روز، عصر، وقت غروب
فرصت خواب او تمام شده ...
بین این روزهای پر اشوب
میتپد بین های و هوی اجاق
حرف ها گوشه ی دل تنگش
گم شده بین ظرف های کثیف
غصه های ظریف و کمرنگش
صورتش تار و پود لبخند است
در دلش باغ اسمان دارد
مادرم جای اخم های همه
صورتی شاد و مهربان دارد
میبرد با یک استکان چایی
خستگیهای کل دنیا را
نخ به نخ کوک میزند هرشب
سهم لبخند های فردا را ...
*اینجای شعر بیدار شد ...
.
مادرم مثل اینکه بیدار است
خسته است و نشسته پهلویم
منتظر مانده صحبتی بکنم
...من دیوانه شعر میگویم !
#ر_ابوترابی
@otaghkonjieman
ده سال پیش
جلوی در دانشگاه رسیدم که سوار تاکسی بشوم
پیرمرد کمی ان طرف تر از موتورش، زیر ملحفه ی سفید مرده بود
ولی زندگی ادامه داشت...
هم زندگی او
هم زندگی بقیه...
شهر لبریز از هیاهو بود
بوق، آژیر، همهمه، فریاد
یک نفر میدوید با عجله
یک نفر از همه جهان آزاد
.
مرگ دنبال مقصدش میگشت
پیر مردی کناره ی اتوبان
داشت یک خواب واقعی میدید
خواب مردی شبیه او بی جان
.
_گوجه، نان، تخم مرغ، یک شکلات
مابقی قرص و شربت سردرد_
کودک گلفروش یک گوشه
پول ها را ورق ورق میکرد
خط عابر به زیر پای زنی
کج و معوج تکان تکان میخورد
زن حواسش به کفش هایش بود
نامرتب به دیگران میخورد
من دقیقا کجای این شهرم؟
کودکم؟ پیرمرد مرده منم؟
شاید آن کفش را به پا کردم
که خودم را کمی زمین بزنم
من چراغ عبور عابر هام؟
من موزاییک دور میدانم؟
خط خطی های روی دیوارم؟
تیر برقم؟ چراغ دکانم؟
.
شاید این جوی آب من باشم
شاید این یاکریم تشنه منم
خالی از آب و جاری از عطشم
باید از این محله پر بزنم
یا در این آسمان دود آلود
نکند یک کبوتر جلدم
دوست دارم به پشت بام خودم
پی عادات قبل برگردم
من کدامم؟ چقدر گم شده ام
آی مردم... مرا نمیشنوید؟
چیزی از من به من نشان بدهید
آی... اینقدر ساده رد نشوید
خسته ام گیج و منگ و حیرانم
این خیابان شلوغ و تاریک است
یک نفر راه را نشان بدهد...
مسجد اینجا کجاست؟ نزدیک است؟
#ر_ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji