eitaa logo
اتاق کنجی من
374 دنبال‌کننده
146 عکس
24 ویدیو
1 فایل
دل نگاره های ریحانه ابوترابی پیامتونو اینجا بفرستید https://daigo.ir/secret/91150828077
مشاهده در ایتا
دانلود
خود ِ درمانده ام را قال گذاشتم گوشه ی حال تا به فکر های بی سر و تهش ادامه دهد و رفتم برای ظهر ناهار درست کنم. بخواهم پای حرف های این بنشینم تا شب اسیرم. تهش هم که هیچ... من گاری این زندگی را هل ندهم، رسما آنقدر می ایستد که باطری خالی میکند https://eitaa.com/otaghekonji
هربار که از جایم بلند میشوم و به آشپزخانه میروم، چند تا بند از استخوان هایم از جا در میروند و می افتند. دوسه بار دیگر بلند شوم ته مانده ام هم به رختخواب برنمیگردد! زهرا جان اگر لطف کنی و یک امروز را بزرگتر باشی، مادر مریضت را داری کنی... نمیشود! تو قدت به کابینت ها، پریز کلید ها، لیوان ها، قرص ها، حتی دستمال کاغذی هم نمیرسد. جدا دارم لق میزنم! پاهایم از درد جیغ میکشند. حتی وقتی میخوابم و روی زمین میگذارمشان هم در حد فشار وارده بر زمین که توی فیزیک نمیدانم بهش چه می‌گویند بیشتر درد میگیرد. واقعا دوست دارم بکنم و بندازمشان کنار. از دیروز ظهر تا الان که فردا غروب است، تازه توانستم بروم و سوپ بگذارم. همسرم هویج خرد کرد و ریخت تویش. کلا حال و هوایش عوض شده. حس میکند ماهر ترین اشپز شهر است. چپ و راست میگوید چه سوپی پخته ام. میخواهم بخندم ولی حتی دهانم هم درد میکند. این دیگر چه کوفتی است! چرا همه جایم درد میکند؟ فردا بهتر میشوم وبند های استخوانم را چفت میکنم ومیروم توی اشپزخانه، با قدر دانی از عافیت، برای بچه هایم که امروز شکمشان را با چرت و پرت پر کرده اند، ماکارونی میپزم. https://eitaa.com/otaghekonji
لوکیشن:شب، تو ماشین! _زهراا دخترم! _بله مامان _من اندازه ی ستاااااره ها دوستت دارم _مامان! ولی ستاره ها که خیلی کمن! _😶. نه مامان! هوا آلوده ست! حالا هرچی میگردیم یه دونه ستاره م تو آسمون نیس!😐 https://eitaa.com/otaghekonji
فاصله ی خانه تا مدرسه ی برادرم، بوی شیر میداد.هروقت مامان جلسه ی اولیا و مربیان ، داشت مرا هم میبرد. پیاده میرفتیم .از کوچه که در می امدیم ، از کنار ارایشگاه مریم خانم میگذشتیم. بعد از کنار مهد کودکم . بعد از کنار آن کفاشی خیلی کوچک که سر نبش بود. مغازه نبود. بیشتر شبیه یک سوراخ در دیوار بود که پیرمرد کفاش و وسایلش به زحمت در آن جا شده بودند. بعد از آن میرسیدیم به خیابانی که از پیاده رواش عبور میکردیم. چند مغازه لبنیاتی بود که شیر محلی داشتند. بشکه های شیر دم در مغازه بود و از کنارش میگذشتیم. بویش را دوست نداشتم. اما الان آرزو دارم یکبار دیگر همان بو به مشامم برسد. کفاش... همانجا بود. تا وقتی به مدرسه ابتدایی میرفتم. تا وقتی از ان محل رفتیم هم همانجا بود. ظهر ها که از مدرسه می امدم می ایستادم و خیره خیره کفاش را نگاه میکردم. پیر مرد کفاش صدا نداشت. نگاه هم نداشت. فقط دست داشت و میدوخت . دست داشت و کفش را میگرفت . دست داشت و نخ را تاب میداد و سوزن را فرو میکرد. نه کسی را نگاه میکرد. نه حرف میزد. حتی تصویری از چهره اش هم ندارم. پیر مرد یک تصویر خاکستری رو به سفید بود.... https://eitaa.com/otaghekonji
آدم هایی که زیاد میفهمند ، بیشتر از بقیه رنج میکشند. زود محبت را میفهمند و درگیر میشوند. زود بی مهری را میفهمند و رنجیده میشوند. بی آنکه کسی علت را بگوید میفهمند. بی آنکه کسی حادثه را بگوید متوجه ش میشوند. قبل از آنکه کسی خداحافظی کند، میروند. قبل از آنکه کسی خواهش کند قبول میکنند. قبل از عذرخواهی میبخشند . قبل از آنکه کسی اخم کند پا پس میکشند ... و قبل از آنکه صدای بلند رسایی بشنوند ، میفهمند باید کمتر دوست بدارند...و میفهمند کمتر از روزهای دیگر دوست داشتنی اند. آنها کمی از زمان جلوترند. پروسه ی فهمیدن را طی نمیکنند و میفهمند. و همین روحشان را تنها میکند. تنهای تنهای تنها... آنها رفتار و عکس العمل آدم ها را حدس میزنند و درواقع رابطه ها را پیش بینی میکنند. به خاطر همین اغلب ساکتند. چون اگر حرفی بزنند همیشه متهم به پیش داوری اند. پس سکوت میکنند و تماشا میکنند. دارم باخودم فکر میکنم نفهمیدن چقدر زندگی را شیرین میکند https://eitaa.com/otaghekonji
هزار سال پیش، وقتی شش، هفت ساله بودم، در شلوغی روزهای عید خانه ی مادربزرگ در یزد، یک در سبز فسفری رنگ در خاطرم هست که چوبی بود، و وقت شلوغ پلوغی، بازش میکردم و میرفتم داخل و بوی تند نفتالین میزد توی دماغم. راه پله های منتهی به پشت بام بود. کلی وسیله و کتاب توی راه پله چیده شده بود. پله های سی سانتی. زیر راه پله ها فضای کوچکی بود که کیسه های نان خشک یزدی و گونی های برنجش را به خاطر دارم. و قوطی های بزرگ حلبی روغن که تویش از خرت و پرت پر شده بود. این زیر راه پله ها اسرارآمیزترین نقطه در تمام زندگی من بود. ما چندین خانواده بودیم که وقت عید همه به یزد میرفتیم و در خانه ی بابابزرگ ساکن میشدیم. اتاق کنجی جای ساک ها بود. هرکدام یک گوشه. و نصفه نیمه بیرون ریخته. در مورد حداقل ده ساک بزرگ صحبت میکنم. چند تا نوه بودیم؟حسابش دستم نیست مادرهامان چادر رنگی به سر در حیاط بزرگ داربست انگور خورده، برنج آبکش میکردند و زنبورهای گاوی و زرد دور شیر آب میچرخیدند. بابا به باغچه ور میرفت و تاب انتهای حیاط را برای بازیمان محکم میکرد. ماشین رنوی آبی عموجان، ته حیاط پارک شده بود و موتور هندای عموحسین... بعد از ظهر اگر بنابود مردها و پسر ها فوتبال بازی کنند ماشین را میبردند توی کوچه. همیشه بعد از بازی یک نفر با پای لنگان می آمد توی اتاق اتاق... صدای کوبیده شدن درپشه بند فنردار وقتی رهایش میکردند... صدایش میپیچد توی گوشم و از توی راهروی باریک رد میشوم و میرسم به هال. مردها روی مبل کنار تخت بابابزرگ نشسته اند و بابا بزرگ با یک برش هندوانه می آید و میگوید برای همه هندوانه بیاوریم. لباس روحانیتش را دراورده و عمامه را گذاشته روی سرش بماند.یک پیراهن سفید طلبگی ساده دارد که کمی از پیراهن های معمول بلند تر است. تعارف میکند و میخندد و با لهجه ی یزدی اش سر به سرم میگذارد و کنار چشم های کوچکش از خنده، چین می افتد. ... مامان بزرگ مرا طوری بغل میکند که در آغوشش کوچک میشوم و گم میشوم. گرمایش لذت بخش ترین آغوش دنیاست. آنقدرفشارم میدهد که تمام دلتنگی اش را در آغوشش به جانم میریزد. سی و دو ساله شده ام. بابابزرگ حتی ازدواجم را ندید و رفت. و مامان بزرگ وقتی قرار بود به دیدن مهدی بیاید و بگوید که شبیه کیست، درست همان موقع که به من وعده داد که عازم قم است، بی مقدمه رفت پیش خدا! خانه از شور افتاد. از ستون افتاد از در و دیوار افتاد... یک مشت خاطره ی پراکنده برایم مانده از هزارسال پیش که خوشحال بودم. و الان بلد نیستم برای بچه هایم یک کودکی شاد درست کنم که هزار سال دیگر حسرتش را بخورند.... آخر شبی، دلتنگی افتاده ست به جانم... https://eitaa.com/otaghekonji
غروب و همهه ی ابر، توامان شده است دلم گرفته دلم مثل آسمان شده است... https://eitaa.com/otaghekonji
دوباره گوشه ی ایوان نشسته ام، تنها زنی که سوژه ی جمع کبوتران شده است... https://eitaa.com/otaghekonji
من اینجا و تو آنجایی بگو دیگر چه یلدایی!؟ که امشب بیشتر خواهم چشید از درد تنهایی... @golchine_sher
یه شعر قدیمی بذارم ملت لفت بدن!
دیوار مثل تو نشسته روبه رویم دارد نگاهم میکند بی روح و دلسرد هرچند قلبش مملو از سیمان و سنگ است... پشت من اما ایستاده مثل یک مرد هم صحبت عصرانه های ناامیدی همبازی ادینه های بیخیالی دور مرا پر کرده تا تنها نباشم... دیوار و دیوار و... دوتا دیوارو قالی ... گاهی کنارش مینشینم غرق اندوه بر شانه ی سیمانی اش سر میگذارم دستی ندارد تا در آغوشم بگیرد عیبی ندارد ... من همین را دوست دارم عیبی ندارد ساکت است و بی تفاوت در حد خود ، دیوار هم یک تکیه گاه است هرچند خیلی در جهان دیوار داریم... دنیا پر از زن های هرشب بی پناه است... از آن شبی که در کنارش گریه کردم دیدم ترک خورده است، میخواهد ببارد بیچاره این دیوار سنگی... حتما اوهم مانند من دیوانه ای را دوست دارد ر.ابوترابی https://eitaa.com/otaghekonji