#روایت_نویسی
بچه هام دیگه فارسی نمیفهمن
گومی زهرااااا... تعاااال🤦🤦🤦
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
دوست پیدا کرده بچم😎🤦🤦🤦🤦
فقط یه بدی این بچه عراقیا اینه که به بغل اعتقاد عمیقی دارن.
زهرا رو کبود و له از لای دستای فِدِک کشیدم 🚶♀️🚶♀️🚶♀️
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
این میز پذیرایی بچه هاست
اما همه گزینه ها روی میز نیست!
نصفشو خوردن
نصفشو نگرفتیم
نصف دیگه شم دستشونه!
حالا اینکه در معنای نصف چه خللی وارد کردم رو حداد عادل ببخشه!
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
اینجا سرگردنه است!
چند نفری میریزند سر آدم
یکی اینجا، یکی دو قدم جلوتر، یکی چهارقدم...
چیزی نمیگیرند...
فقط میدهند! آب، شربت، خنکی اب پاش، عطر، هندوانه، چای، قهوه، غذا....
اینجا سر گردنه است
نگهت میدارند
اما به زور نمیگیرند
به التماس میدهند...
به اشک میدهند
به خنده میدهند
به فارسی و عربی می دهند...
از مالشان میدهند
میتوانستند جان هم میدادند
...
بخواهی، طلب کنی، جان هم میدهند...
....
....
....
ای حسین بگو شدی فدای کی
که همه فدات میشن یکی یکی...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
#عشق_مشترک
#زبان_مشترک
میزبان عرب:گذا (غذا) میخوی؟ (میخوای)
میهمان ایرانی:شکرا! لا!
من:ماء موجود؟
میزبان:آب؟ نعم!
صابخونه به زهرا :سلام فرمانده بخون!😍
من:اقرئئ مامان 😍
من:مع السلام
صابخونه عرب:خداحافظ😃
😃😃😃
پنج سال دیگه اینا به لهجه عربیِ فارسی سخن میگویند ما به زبان شیرین عربی تکلم میکنیم انشالله😅
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
این دخترهای سه چهارساله ی زائر حسین ع در پیاده روی، رمق را از آدم میگیرند
عرق که میکنند
خسته که میشوند
تشنه که میشوند
زمین اگر بخورند
کی میرسیم هایشان...
یا هراس گم شدن در شلوغی...
حتی غریبی کردن با مهربانی و محبت ِ میزبانان...
یا فرار کردن از نوازش مردهای بزرگ غریبه...
این دخترهای سه چهارساله ی درحال پیاده روی آدم را بهم میریزند
وقتی در حد چند ساعت استراحت در مبیت سراغ بابا را میگیرند
غربت و خستگی و اوارگی بین راه جوری ست که فقط نوازش قرارشان میکند...
کاش میشد شور و نشاط و بازی و شوخی را گذاشت کنار و نشست زیر آفتاب و زار زد....
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی:
دارن شعار میدهند :
ابد والله یازهرا ماننسی حسینا
زهرا جان به خدا قسم تا ابد حسین را فراموش نمیکنیم
این ها آلارم هشدار وسط راهپیمایی اند
یادت نرود برای چه آمده ای! زایر!
https://eitaa.com/otaghekonji
نخل کوچک، خرماهایش را، روبه آفتاب ها گرفته بود
تا برسند...
تا به کمال برسند...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
در این ولوله ی پذیرایی از زایر
عرب ها تشنه ی روضه و عزاداری اند...
شده چند قدم هروله
چند قطره اشک
چند دقیقه کوتاه سینه زدن
موکب را رها کردند و عزادار شدند
..
دیدم و نوشتم...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
فکر میکردم بد سفر است. اضطرابش را داشتم. گفتم تا حرم میرویم بیچاره میکند. پیاده روی؟ مهدی؟
حالا که آمدیم قرار دارد.
از همه چیز میخورد
اب به زوار میدهد
پیاده میرود
کالسکه سوار میشود
در هر شرایطی دنبال بازیگوشی اش هست.
روزی کودکانه ش هم سر وقت میرسد
نوشمک!
ولی نه روی شانه پدرش میخوابد نه کالسکه
دوباره رفتیم موکب تا زیر کولر استراحت کند و بعد راه بیفتیم...
من بیرون نشسته م. به تماشای زایران حسین
دارم مینویسم و با چشم هام دنبال زهرا میگردم...
کجا رفت؟...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
این روزی من نبود
تا عکس گرفتم یک تنه خوردم و داااااغ ریخت رو دستم
داشت میرفت تاول بزنه که یخ پیدا کردیم و الحمدلله نزد!
آقا آتیش این عربا داغ تر از ایرانیاس.
منظورم این نیست که آتیششون تند تره
میگم یعنی آتیششون داغ تره 🤦😶
آتیش جهنمم که عربیه!
تقوا پیشه کنید 😃
https://eitaa.com/otaghekonji