#قسمت بیست دوم
جاده زیبا شده بود. هرجا خاک بود، گلی یا تپه ای روییده بود.🌲🌳
آفتاب هنوز اذیت نمی کرد. ☀️
هوا ملس بود.
پیچ گردنه را را که رد کردیم
گفت:(چقدر ساکتی! رعایت منو میکنی؟)😏🤭🤔
نمی دانست حدیث نفس انقدر زیاد است فرصت نمی شود.
_از رانندگی تو مطمئنم. یه وقت دیدی انقدر حرف زدم که پشیمون بشی از این حرف.🤭😏😎
خندید. 🤣😂
گفت:(دوساله منتظر این روزها بودیم. تو نگفتی و من هم نگفتم. موقع نگفتن ها تموم شده.)😕😪🤤
_دوسال؟🤔🤭
_آخ! دیدی اول کاری مچم رو گرفتی؟😱🤗
نگاهش امتداد جاده را گرفت:(من از عهد آدم تو را دوست دارم😍😍...از آغاز عالم تو را دوست دارم☺️...چه شب های🌙 من و آسمان ☁️تا دم صبح،سرودیم نم نم تو را دوست دارم!😍😍)
ادامه دارد...
نویسنده:دختررهبری
https://eitaa.com/ourgod
🖋دوباره بابل📝
#پارت بیست و سوم
صدا خودش بهتنهایی شعر بود... شعر و صدا و نگاه که گاه با من بود و گاه جاده🚘، مرا با خودش برد به دنیایی دیگر.
باد🌪 به خاک کشیده میشد و صدایی تیز و منگ، در گوشم میپیچید.
صدا همهجا را ساکت میکرد تا فقط خودش باشد و رمل هایی که دیگر توان قدم برداشتن را از من گرفته بودند.
هنوز باور نکرده بودم که عطش چگونه میتواند آدم را از پا در آورد .
چشمم😶 درست نمیدید.
درست آمده بودم؟
پس چرا نمیرسیدم ؟
جا ماندن و تنها رفتن چقدر زود میتواند آدمرو به شک بیندازد .
برگشتم پشت سرم را نگاه کردم.
تابلو میگفت همینجاست؛
مقتل شهید سید مرتضی آوینی.
پس بقیه بچهها کجا هستند؛ صدای گریه بود و نالههای ضعیف.
پاهایم جان تازهای گرفتند.
رسیدم. فقط چند قدم مانده بودبچهها روی خاک زار😭😭 میزدند.
راوی گفت:( عاشقترین همسر❤️ ،رباب بود که از داغ عبدالله تا آخر عمر زیر هیچ سایه ای نرفت...) بیحال روی تپه رملی افتادم .
بیهوا گفتم:( اگر مجنون دل شوریدهای داشت دل لیلی از او شوریده تر بود...)
یک دستش را روی قلبش گذاشت و خندید:( آخ قلبم!❤️ بیا تا صدا از دل سنگ خیزد، بگوییم با هم تو را دوست دارم.) قلبم به تپش افتاد .
خدا خدا کردم در ظاهرم چیزی معلوم نباشد .او بود که داشت با قلب من بازی میکرد .
راستی ...این چه خاطرهای بود که یهو دوید میان عاشقانههای ما؟😍😘
آه... یادم آمد .آنجا بود که اولینبار ...
کلمن آب 🍶را که دورش گونی پیچیده بود، میگرداند. خواستم بگویم آب🥛 ،صدا به صدا🗣 نمیرسید .
داشت دور میشد.
یک لحظه انگار کسی صدایش کرده باشد، برگشت. با نگاهش دنبال کسی میگشت. جلو آمد. سایه خوبی افتاد .لیوان را پر کرد :(بفرمایید .)
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
صدای اذان گوشی بلند شد.
باران بالاخره نم نمک شروع کرد.
برفپاککن را زد:( تا اینجا اذان بشه یه ربع مونده همینجا استراحت میکنیم ،بعد نماز راه میافتیم.)
ادامه دارد...
نویسنده:دختررهبری
https://eitaa.com/ourgod
🖋دوباره بابل📝
#پارت بیست وچهارم
بزرگراههای پیچدرپیچ🎢 اصفهان، چشم آدم را برای خواب نوازش میکند.
_ بخوابم ؟
_من که از اول گفتم فکر کن تو اتوبوسی🚌. برو عقب، راحت باش.
زد کنار. روی صندلیهای 🚗عقب دراز کشیدم .چادر را کشید رویم.
ضبط ماشین💽 را روشن کرد و با آن خواند:
_امشب کنار غزلهای من بخواب، شاید جهان تو آرامتر شود ...
صدا بهخودیخود ضرب اهنگ لطیف🎵 داشت، چه برسد که آواز هم بخواند. غرق شدن در رؤیایی دیگر ...
گنبد سبزآبی امامزاده در آسمان آبی میدرخشید. حوضی بزرگ و سفید وسط حیاط و درخت پرتقال🌳 کنار آن .
چه تصویر آشنایی بود...
کدام امامزاده بود؟
کسی گفت:( امامزاده 🕌علیاکبر ...یادت نیست؟)
یادم نمیآمد؛ ولی انگار بهترین جای دنیا بود.
پرتقالها 🍊چشمم را گرفته بودند. رفتم بردارم.
محسن زیر تخت ظاهر شد:( محیا!بیا. چادرت را جمع کن چند تا پرتقال برداریم.)
خوشحال شدم😄. رفتم؛ ولی... چادر چادر گیر کرد و سرم کشیده شد.
به میخ🔩⚙ لبهی حوض گیر کرده بود. هر چه کردم آزاد نشد .
خواستم چادر را بکشم، محسن فریاد زد😱:( محیا! چادر پاره نشه... هدیه است... حیفه.)
ادامه دارد...
نویسنده:دختررهبری
https://eitaa.com/ourgod
)(♡•••••
..............
بدونى چقد خوبى.. با تقوا میشی..👌❤️
https://eitaa.com/ourgod
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داره میرسه...
بوے عزاے محرمت...😭
این روزا دلم بیقراره واسه ماتمت
🖤⛳️🖤⛳️🖤⛳️🖤⛳️🖤
# ظهر تون_حسینی 🖤
https://eitaa.com/ourgod
"تݪنگࢪانھ"
•وقتی از فردای روز عاشورا
تصمیم میگیری یه آدم جدید بشی
و بهترین نسخه خودتو ارائه بدی
و براش تلاش کنی
اونوقته که میشه فهمید از محرم
و عزاداری ها بهترین استفاده رو کردی
و بهترین درس هارو گرفتی :)😇♥️
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
https://eitaa.com/ourgod
••|🖤
حـٰاضِرَمجـٰاטּبدَهمتاکہِببیٖنَـمحَـرمَت..
جـٰاטּعـٰالمبہِفَداۍحَـرمِمُحـترَمت..!
#محرم
✨چـادر بݒوش...٫
~اگر الآن ݘادر نپوشۍ
فردای قیامټ 🔥
حسـرت لباسـہـای زیبـا
ۅ
خودنمایۍ بانۅان بـہـشتـے را🌿
ٺـا ابــد
بـہ دل خواهے داشٺ؛💔
در حالـی ڪـہ
دیڱر راه بازگشتۍ نیسـټ...😩
#حجاب
#اَلـلّـﮪُمَّ_عـَجـِّل_لـِوَلـٻَۧـکَ_الـفـَࢪَج🤲
✾✾✾══♥️══✾✾✾
https://eitaa.com/ourgod
✾✾✾══♥️══✾✾✾
شبی چهار نفر راهی خانه ی امام صادق (علیه السلام) شدند...
ابوبصیر بود و مفضل بن عمر با ابان بن تغلب و سدر صیرفی..
کسی در خانه را برایشان باز کرد و تعارف کرد
وارد که شدند چنان از حال امام جا خوردند و در بهت فرو رفتند ک هیچ کدام نتوانستند حرفی بزنند..
خانه ی ساکت زمین و آسمان خاموش و امام لباس ساده ای بر تن داشتند و نشسته بر خاک.
صورتشان غرقاب اشک غم و اندوه از سراسر وجودشان همراه اشک می بارید. رنگ امام...
زمزمه زیر لب شان بسیار تکان دهنده بود:
_ای آقای من! نبودن تو، غیبت تو، خواب را از سر من ربوده. آقای من! زمین برای من تنگ شده و راحتی از دلم رفته...،
آقای من، غیبت تو غم های مرا ابدی کرده، و با نبودن تو هر بار غم و اندوه دیگری بر من وارد می شود؛
نبودنت جمعیت مارا به مرگ می کشاند؛
مصیبت های پیشِ رویم هولناک تر و سخت تر از گذشته است.
امام می خواند و می گریست...
دل شان پر از درد شده بود و هرکدام شان تکیه بر دیوار با امام اشک می ریختند...
این حال آنقدر دردناک بود که انگار جان داشت از بدنشان بیرون
می رفت...
سدیر طاقت نیاورد و گفت:
خداوند دیدگان شمارا نگریاند ای پسر رسول خدا!
چه شده که این گونه مثل باران اشک می ریزی؟ چرا این ماتم، مولای من؟!
امام سرش را به سنگینی چرخاند و نگاهی به چهار نفری کرد که از دیدن حال ایشان دگرگون بودند.
اشکش با آهی دردناک بیشتر شد و از سختی و مصیبت های آخر الزمان گفت!
از ولادت و طول و عمر و غیبت طولانی قائم غائب گفتند. از گرفتاری مومنان در زمان غیبت امامشان؛از شک و تردید ها؛از برگشتن خیلی ها از دین؛از بی ولایت شدن...
#مهدویت
#امام_من
#اللهمعجللولیڪالفرج
💚🌱|https://eitaa.com/ourgod|🌱💚