eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
772 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
بیست دوم جاده زیبا شده بود. هرجا خاک بود، گلی یا تپه ای روییده بود.🌲🌳 آفتاب هنوز اذیت نمی کرد. ☀️ هوا ملس بود. پیچ گردنه را را که رد کردیم گفت:(چقدر ساکتی! رعایت منو میکنی؟)😏🤭🤔 نمی دانست حدیث نفس انقدر زیاد است فرصت نمی شود. _از رانندگی تو مطمئنم. یه وقت دیدی انقدر حرف زدم که پشیمون بشی از این حرف.🤭😏😎 خندید. 🤣😂 گفت:(دوساله منتظر این روزها بودیم. تو نگفتی و من هم نگفتم. موقع نگفتن ها تموم شده.)😕😪🤤 _دوسال؟🤔🤭 _آخ! دیدی اول کاری مچم رو گرفتی؟😱🤗 نگاهش امتداد جاده را گرفت:(من از عهد آدم تو را دوست دارم😍😍...از آغاز عالم تو را دوست دارم☺️...چه شب های🌙 من و آسمان ☁️تا دم صبح،سرودیم نم نم تو را دوست دارم!😍😍) ادامه دارد... نویسنده:دختررهبری https://eitaa.com/ourgod
🖋دوباره بابل📝 بیست و سوم صدا خودش به‌تنهایی شعر بود... شعر و صدا و نگاه که گاه با من بود و گاه جاده🚘، مرا با خودش برد به دنیایی دیگر. باد🌪 به خاک کشیده می‌شد و صدایی تیز و منگ، در گوشم می‌پیچید. صدا همه‌جا را ساکت می‌کرد تا فقط خودش باشد و رمل هایی که دیگر توان قدم برداشتن را از من گرفته بودند. هنوز باور نکرده بودم که عطش چگونه می‌تواند آدم را از پا در آورد . چشمم😶 درست نمی‌دید. درست آمده بودم؟ پس چرا نمی‌رسیدم ؟ جا ماندن و تنها رفتن چقدر زود می‌تواند آدم‌رو به شک بیندازد . برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. تابلو می‌گفت همین‌جاست؛ مقتل شهید سید مرتضی آوینی. پس بقیه بچه‌ها کجا هستند؛ صدای گریه بود و ناله‌های ضعیف. پاهایم جان تازه‌ای گرفتند. رسیدم. فقط چند قدم مانده بودبچه‌ها روی خاک زار😭😭 می‌زدند. راوی گفت:( عاشق‌ترین همسر❤️ ،رباب بود که از داغ عبدالله تا آخر عمر زیر هیچ سایه ای نرفت...) بی‌حال روی تپه‌ رملی افتادم . بی‌هوا گفتم:( اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت دل لیلی از او شوریده تر بود...) یک دستش را روی قلبش گذاشت و خندید:( آخ قلبم!❤️ بیا تا صدا از دل سنگ خیزد، بگوییم با هم تو را دوست دارم.) قلبم به تپش افتاد . خدا خدا کردم در ظاهرم چیزی معلوم نباشد .او بود که داشت با قلب من بازی می‌کرد . راستی ...این چه خاطره‌ای بود که یهو دوید میان عاشقانه‌های ما؟😍😘 آه... یادم آمد .آن‌جا بود که اولین‌بار ... کلمن آب 🍶را که دورش گونی پیچیده بود، می‌گرداند. خواستم بگویم آب🥛 ،صدا به صدا🗣 نمی‌رسید . داشت دور می‌شد. یک لحظه انگار کسی صدایش کرده باشد، برگشت. با نگاهش دنبال کسی می‌گشت. جلو آمد. سایه خوبی افتاد .لیوان را پر کرد :(بفرمایید .) ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ صدای اذان گوشی بلند شد. باران بالاخره نم نمک شروع کرد. برف‌پاک‌کن را زد:( تا این‌جا اذان بشه یه ربع مونده همین‌جا استراحت می‌کنیم ،بعد نماز راه می‌افتیم.) ادامه دارد... نویسنده:دختررهبری https://eitaa.com/ourgod
🖋دوباره بابل📝 بیست وچهارم بزرگ‌راه‌های پیچ‌درپیچ🎢 اصفهان، چشم آدم را برای خواب نوازش می‌کند. _ بخوابم ؟ _من که از اول گفتم فکر کن تو اتوبوسی🚌. برو عقب، راحت باش. زد کنار. روی صندلی‌های 🚗عقب دراز کشیدم .چادر را کشید رویم. ضبط ماشین💽 را روشن کرد و با آن خواند: _امشب کنار غزل‌های من بخواب، شاید جهان تو آرام‌تر شود ... صدا به‌خودی‌خود ضرب اهنگ لطیف🎵 داشت، چه برسد که آواز هم بخواند. غرق شدن در رؤیایی دیگر ... گنبد سبزآبی امامزاده در آسمان آبی می‌درخشید. حوضی بزرگ و سفید وسط حیاط و درخت پرتقال🌳 کنار آن . چه تصویر آشنایی بود... کدام امامزاده بود؟ کسی گفت:( امامزاده 🕌علی‌اکبر ...یادت نیست؟) یادم نمی‌آمد؛ ولی انگار بهترین جای دنیا بود. پرتقال‌ها 🍊چشمم را گرفته بودند. رفتم بردارم. محسن زیر تخت ظاهر شد:( محیا!بیا. چادرت را جمع کن چند تا پرتقال برداریم.) خوشحال شدم😄. رفتم؛ ولی... چادر چادر گیر کرد و سرم کشیده شد. به میخ🔩⚙ لبه‌ی حوض گیر کرده بود. هر چه کردم آزاد نشد . خواستم چادر را بکشم، محسن فریاد زد😱:( محیا! چادر پاره نشه... هدیه است... حیفه.) ادامه دارد... نویسنده:دختررهبری https://eitaa.com/ourgod
)(♡••••• .............. بدونى چقد خوبى.. با تقوا می‌شی..👌❤️ https://eitaa.com/ourgod
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داره میرسه... بوے عزاے محرمت...😭 این روزا دلم بیقراره واسه ماتمت 🖤⛳️🖤⛳️🖤⛳️🖤⛳️🖤 # ظهر تون_حسینی 🖤 https://eitaa.com/ourgod
"تݪنگࢪانھ" •وقتی از فردای روز عاشورا تصمیم میگیری یه آدم جدید بشی و بهترین نسخه خودتو ارائه بدی و براش تلاش کنی اونوقته که میشه فهمید از محرم و عزاداری ها بهترین استفاده رو کردی و بهترین درس هارو گرفتی :)😇♥️ 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 https://eitaa.com/ourgod
••|🖤 حـٰاضِرَم‌جـٰا‌טּ‌بدَهم‌تا‌کہِ‌ببیٖنَـم‌حَ‌ـرمَت.. جـٰاטּ‌عـٰالم‌بہِ‌فَداۍ‌حَ‌ـرمِ‌مُح‌‌ـترَمت..!
✨چـادر بݒوش...٫ ~اگر الآن ݘادر نپوشۍ فردای قیامټ 🔥 حسـرت لباسـہـای زیبـا ۅ خودنمایۍ بانۅان بـہـشتـے را🌿 ٺـا ابــد بـہ دل خواهے داشٺ؛💔 در حالـی ڪـہ دیڱر راه بازگشتۍ نیسـټ...😩 🤲 ✾✾✾══♥️══✾✾✾ https://eitaa.com/ourgod ✾✾✾══♥️══✾✾✾
شبی چهار نفر راهی خانه ی امام صادق (علیه السلام) شدند... ابوبصیر بود و مفضل بن عمر با ابان بن تغلب و سدر صیرفی.. کسی در خانه را برایشان باز کرد و تعارف کرد وارد که شدند چنان از حال امام جا خوردند و در بهت فرو رفتند ک هیچ کدام نتوانستند حرفی بزنند.. خانه ی ساکت زمین و آسمان خاموش و امام لباس ساده ای بر تن داشتند و نشسته بر خاک. صورتشان غرقاب اشک غم و اندوه از سراسر وجودشان همراه اشک می بارید. رنگ امام... زمزمه زیر لب شان بسیار تکان دهنده بود: _ای آقای من! نبودن تو، غیبت تو، خواب را از سر من ربوده. آقای من! زمین برای من تنگ شده و راحتی از دلم رفته...، آقای من، غیبت تو غم های مرا ابدی کرده، و با نبودن تو هر بار غم و اندوه دیگری بر من وارد می شود؛ نبودنت جمعیت مارا به مرگ می کشاند؛ مصیبت های پیشِ رویم هولناک تر و سخت تر از گذشته است. امام می خواند و می گریست... دل شان پر از درد شده بود و هرکدام شان تکیه بر دیوار با امام اشک می ریختند... این حال آنقدر دردناک بود که انگار جان داشت از بدنشان بیرون می رفت... سدیر طاقت نیاورد و گفت: خداوند دیدگان شمارا نگریاند ای پسر رسول خدا! چه شده که این گونه مثل باران اشک می ریزی؟ چرا این ماتم، مولای من؟! امام سرش را به سنگینی چرخاند و نگاهی به چهار نفری کرد که از دیدن حال ایشان دگرگون بودند. اشکش با آهی دردناک بیشتر شد و از سختی و مصیبت های آخر الزمان گفت! از ولادت و طول و عمر و غیبت طولانی قائم غائب گفتند. از گرفتاری مومنان در زمان غیبت امامشان؛از شک و تردید ها؛از برگشتن خیلی ها از دین؛از بی ولایت شدن... 💚🌱|https://eitaa.com/ourgod|🌱💚