eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
776 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
{به نام خالق هستی}⛅️🌱
👥 سلام و نور✨ خیلی ممنون،قابل شما رو نداره🙃♥️ الحمدلله که مفید بوده،حتما سعی میشه که مشکلات اصلاح بشه😊
بابک نوری هریس🌹 : ۱۳۷۱/۷/۲۱🌸 : گیلان-رشت : ۱۳۹۶/۸/۲۷🥀 : سوریه-بومکال🕊 : مزار شهدای رشت بابک می گفت:(حسین میخوام برم از ناموس کشورم دفاع کنم تا داعش رو همون جا توی سوریه نابودش کنیم و به دلم افتاده من شهید می شم.)💔 🍃 سهم شما ۵ صلوات 🍃 https://eitaa.com/ourgod
بسم رب الحسین♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#جان‌شیعه‌اهل‌سنت👥♥️ #پارت17 که پدر دوباره پرسید: »از حقوقت راضی هستی؟« لحظهای مکث کرد و سپس با
👥♥️ باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد تا پنجره را ببندم. برای آخرین بار نبات داغ را با قاشق چای خوری هم زدم تا خوب حل شود و سپس به ِ شکمش فشار ُردم که روی مبل نشسته و دستش را سر همراه بشقابی برای مادر ب میداد تا دردش قرار بگیرد. کمی خودش را روی مبل جلو کشید و با گفتن »قربون دستت!« لیوان را از دستم گرفت و من همانجا جلوی پایش روی زمین نشستم. تلویزیون روشن بود و با صدای بلند اخبار پخش میکرد. پدر به پشتی تکیه زده و در حالی که پاهایش را به سمت تلویزیون دراز کرده بود، با دقت به اخبار گوش میکرد. تعطیلی روز اربعین برای عبداهلل فرصت خوبی بود تا برگههای امتحانی دانشآموزانش را صحیح کند و همچنانکه با خودکار قرمزش برگه پاسخنامه را عالمت میزد، به اخبار هم گوش میداد. متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی در عراق بود. حادثهای که با بمبگذاری یک تروریست در مسیر زائران کربال رخداده و چندین کشته و زخمی بر جای گذاشته بود. عبداهلل خودکار را روی میز رها کرد و با ناراحتی گفت: »من نمیدونم اینا چه آدمهای بیوجدانی هستن؟!!! ُ شن، از اینور تو جاده کربال شیعهها رو تو بغداد بمب میذارن و س ُ نیها رو میک ُ شن!« که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبداهلل با لحنی تلختر ادامه میک ً مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل مأموریت دارن که داد: »اینا اصال مسلمونا رو قتل عام کنن!« مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان بیگناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کرد و گفت: »الهه جان! خیلی باد و خا ک شده. پاشو برو لباسها رو جمع کن.« از جا بلند شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که همزمان عبداهلل هم نیم خیز شد و تعارف کرد: »میخوای من برم؟« و من با گفتن »نه، خودم میرم!« چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که دیدم آقای عادلی با ظرف شله زردی که در دستانش قرار داشت، مردد روی پله اول راه پله ایستاده است. با دیدن من با دستپاچگی سالم کرد و از روی پله پایین آمد. جواب سالمش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم کرد: »ببخشید...« روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و با صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمیآمد، آغاز کرد: »معذرت میخوام، اآلن که از سر کار بر میگشتم یه جا داشت نذری میداد من میدونم شما اهل سنت هستید ولی...« مانده بودم چه میخواهد بگوید و او همچنانکه چشمش به زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد: »ولی این نذری رو به نیت شما گرفتم.« سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم میگرفت، ادامه داد: »بفرمایید!« نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا میلرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر چادر بیرون آورده و ظرف را از دستش گرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن ِ »سالم برسونید!« راه پلهها را در پیش گرفت و به سرعت باال رفت. در حیرت رفتار شتابزدهاش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان https://eitaa.com/ourgod
👥♥️ حال دوباره به اتاق بازگشتم. عبداهلل با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: »رفتی لباسها رو جمع کنی یا نذری بگیری؟« با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: » نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد.« پدر بیاعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد ُ ب چرا و مادر که با زیرکی مادرانهاش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: »خ رنگت پریده مادرجون؟!!!« از کالم مادر پیدا بود که این مالقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم: »آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم.« و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به سرعت به سمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخههای تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت َ نده شده و روی خا ک باغچه افتاده بود. به سرعت لباسها را جمع وزش باد، ک کردم و بیآنکه نگاهی به پنجره طبقه باال بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباسها را به یک ِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم میآمد چوب رختی آویختم تا سر غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسهها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن»دستش درد نکنه!« کاسه را از دستم گرفت. سهم عبداهلل را کنار برگهها روی ً مهمونداری مامان رو جبران میز گذاشتم که خندید و گفت: »این میخواد مثال کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره!« مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: »من که از این جوون توقعی ندارم! بازم دستش درد نکنه! بالخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از ردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین دستش برنمیاد.« اولین قاشق را که به دهان ب این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمیتوانستم باور کنم این همه حالوت از مقداری برنج و شکر و که احساس ته نشین شده در این معجون طالیی رنگ زعفران آفریده شود، مگر این ِ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر^+ آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است! هر چه بود در مذاق من، طعمی از جنس طعمهای معمول این دنیا نبود! مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: »با اینکه دلم درد می ِ کرد، ولی مزه داد!« عبداهلل در حالی که با قاشق و با دقتی تمام ته کاسه را پا ک میکرد، با شیطنت گفت: »برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!« از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسههای خالی را جمع کردم و برای شستنشان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه نجیب و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایههای دلم را میلرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریایی از احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی که نه سرچشمهاش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتی میتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به پرواز در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم. https://eitaa.com/ourgod
👥♥️ آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخلها را نمیسوزاند، باد خنکی که از سمت خلیج فارس الی شاخهها میدوید و خوشههای خالی خرما را نوازش میداد و بارشهای گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر میشست، همه خبر از بالغ شدن کودک زمستان در این خا ک گرم میداد. روزهای آخر دی ماه سال 91 به سرعت سپری میشد و چهره بندرعباس را زمستانیتر میکرد، گرچه زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بیرحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربانترین زمستان کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود. مادر تصمیم گرفته بود برای ِ خانه قدیمی و البته زیبایمان بکشد تا چهرهای تازه به نوروز امسال دستی به سر خود بگیرد و اولین قرعه به نام پردهها در آمده و قرار بر این شده بود تا پردههای ُ د شده بود، بدهد. حریر ساده جایشان را به پردههای رنگی جدیدتری که تازه م پردهای زیبا که چند روز پیش در بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم، آماده شده و امروز عبداهلل رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد. چهار پایه را از زیرزمین باال آوردم تا وقتی عبداهلل باز میگردد، همه چیز برای نصب پردههای جدید، آماده ِ باشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانهمان رخ دهد، حسابی سر ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشهای و قدیمی اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد: »این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده، باید عوضش کنیم.« در تأیید حرف مادر، اشارهای به ظرف بلورین تزئینی روی میز کردم و گفتم: »مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگتر میشه!« که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پردههای نو را با خود آورد. عبداهلل با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن »چقدر سنگینه!« کیسهها را روی زمین گذاشت. مادر با عجله به سمت کیسهها رفت و همچنانکه دست در کیسهها میکرد، گفت: ُ نبید پردهها رو دربیارید تا بییشتر از این چروک نشده!« با احتیاط پردهها را از »بج کیسه خارج کردیم و مشغول آویختنشان شدیم. ساعتی همراه با یک دنیا شادی و حس تازگی به نصب پردهها گذشت. کار که تمام شد، عبداهلل چهارپایه را با خود ُرد و مادر برای ریختن چای به آشپزخانه رفت. همچنانکه نگاهم به به زیر زمین ب پردهها بود، چند قدمی عقبتر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم. پنجرههای قدی و بزرگ خانه که در دو سمت اتاق قرار میگرفت، فرصت خوبی برای طنازی پردهها فراهم کرده بود؛ پردههایی استخوانی رنگ با والان هایی https://eitaa.com/ourgod
👥♥️ مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرحهایی نقرهای رنگ خودنمایی میکرد. حاال با نصب این پردههای جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و دامنشان تا روی فرشهای سرخ اتاق کشیده میشد، فضای خانه به کلی تغییر کرده بود، به گونهای که خیال میکردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن »خیلی قشنگ شده!« رضایت خودش را اعالم کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبداهلل باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید: »عبداهلل هنوز برنگشته؟« که عبداهلل با چهرهای خندان از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم: »تو زیر زمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!!!« خندید و گفت: »تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!« از شنیدن نام او خندهی روی صورتم، به سرخی گونههایم بدل شد که سا کت سر به زیر انداختم و عبداهلل همچنانکه دستش را به سمت سینی چای دراز میکرد، ادامه داد: »کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود.« مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید: »چه خبره؟ مهمون داره؟« عبداهلل به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: »آره، گفت عموش امروز از ُ ِ ب به سالمتی!« نشان داد دل مهربانش از تهران میاد دیدنش.« و مادر با گفتن »خ شادی او، به شادی نشسته است. ِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدای ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در ِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به خوش و ب عبداهلل کرد و پرسید: »عبداهلل! نمی ِ دونی تا کی اینجا میمونن؟« و عبداهلل با گفتن »نمیدونم!« مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بالخره زبان گشود: »زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه میدونستم چند روزی میمونن، چند شب دیگه دعوتشون میکردم که الاقل خستگیشون در بیاد. ولی میترسم زود برگردن...« هر بار که خصلت میهماننوازی مادر این گونه میدرخشید، با آن همه سابقهای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب میکردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف میکرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنانکه شماره میگرفت، زیر لب زمزمه کرد: »یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه.« میدانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهماننواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر میداد. تلفن را که قطع کرد، رو به من و عبداهلل پرسید: »نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟« که عبداهلل بالفاصله با لحنی حامیانه جواب داد: »خوبه! هر چی الزم داری بگو برم بخرم.« و من سا کت سرم را پایین انداختم. احساس اینکه او امشب به خانه ِ یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد، ما بیاید و باز سر به آرامی تکان میداد که مادر صدایم کرد: »الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم؟« با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم :»میوه داریم، ولی خیلی پالسیده شده.« مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: »االن که دیگه وقت نمازه! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبداهلل برید، هر چی الزم میدونی بخر.« عبداهلل موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: »بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم.« که مادر ابرو در هم کشید و گفت: »نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمیکنن! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش میگم!« عبداهلل از حرکت به نسبت غیر مؤدبانهاش َ ردها بیشتر از این انتظار نداشته باش!« کارش را به به خنده افتاد و با گفتن »از م بهانهای شیطنتآمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفهجویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرفهای نهار را میشستم، فکرم به هر سمتی میرفت. به انواع میوههایی که میخواستم بخرم، به شام و پا سفرههایی که میتوانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانهمان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ میزد، دست بردار نبود. بیآنکه بخواهم، دلم میخواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار https://eitaa.com/ourgod
👥♥️ دل بیقرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بیخبر بودم! با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبداهلل همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را مینوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت: »نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان.« که مادر پاسخ داد: »تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون میکنم.« سپس لبخندی زد و گفت: »بهشون میگم ُ ِر مهر مادر، عبداهلل هم خندید و با من کلی خرید کردم، باید بیاید.« از شیطنت پ گفتن »پس ما رفتیم!« از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: »پس چرا نمیری مادر جون؟« به صورت منتظرش خندیدم و گفتم: »آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!« با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم: »چند شب پیش که با عبداهلل رفته بودم مسجد، دیدم ُورده. اگه اجازه میدید این مغازه بلور فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی ا یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!« از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد: »برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!« جواب لبریز محبتش، لبخندی شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: »عبداهلل! سریعتر بریم که کلی کار داریم. ً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی. باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتما سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه میخوام یه گلدون بخرم.« اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبداهلل خندهاش گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوهها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود. عبداهلل پا کت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم: »وای عبداهلل! موز یادمون رفت!« و بدون آنکه منتظر عبداهلل شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نور زرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود. بالخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیویهای چیده شده ّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه در طرف دیگر مغازه افتاد و عبداهلل که انگار رد کرد: »الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!« با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: »آخه همه میوهها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگتر میشه!« چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: »الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!« و در برابر نگاه ناراضیام که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازهدار کرد و گفت: »آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم کیوی بده.« هزینه میوهها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدان میرفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکهاش به یک رنگ میدرخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبداهلل پرسید: »دیگه دنبال چی میگردی؟« ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: »گلدون خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟« و عبداهلل برای اینکه از دستم خالص شود، گفت: »الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمیخواد! خودش قشنگه!« ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم: »ولی با گل تازه خیلی قشنگتر میشه!« به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود. به خانه که رسیدیم، مادر از میوههای رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال شد و در جواب گالیههای شیطنتآمیز عبداهلل با گفتن »کار خوبی کردی مادر جون!« از من حمایت کرد. عبداهلل کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو ِ شوهر بیچارهات زیر بار خرج به من کرد: »حاال خوبه بابات پولداره! پس فردا کمر و مخارجت میشکنه!« که به جای من، مادر پاسخش را داد: »مهمون حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!« عبداهلل تن خستهاش را روی مبل رها کرد و پرسید: »حاال دعوتشون کردی مامان؟« مادر در حالی که https://eitaa.com/ourgod
👥♥️ برای نماز مغرب آماده میشد، جواب داد: »آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبول نمیکردن. میگفتن مزاحم نمیشیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد.« گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به همراه مقداری آب، در تنهی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی میداد ً در نبود من و عبداهلل، مادر زحمتش را کشیده بود و حاال در میان پردههای و ظاهرا زیبا و چشمنوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود. نماز مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربههای طالیی رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک میشد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق ِ اتاق زد. عبداهلل در را باز کرد و میهمانان پیچیده بود که کسی با سر انگشت به در با استقبال گرم مادر وارد خانه شدند. با خدای خودم عهد کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس میکردم. مرد قد بلند و چهار شانهای که »عمو جواد« صدایش میکرد، شخصی جدی و با صالبت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش صحبت بود که حسابی با من و مادر گرم میگرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی عمو جواد با همه کم حرفیاش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: »خوش به حال مجید که صاحب خونهی خوبی مثل شما داره!« پدر هم با نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد: »خوبی از خودشه!« سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت: »ما تعریف خونواده شما رو از آقا مجید خیلی شنیدیم. هر وقت تماس میگیره، فقط از خوبی و مهموننوازی شما میگه!« که مادر هم خندید و گفت: »آقا مجید مثل پسرم میمونه! خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف میکنه!« چند دقیقهای به تعارفات معمول گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبداهلل و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آ کنده از عطر گلهای نرگس شده بود، همهی اضطرابم رخت بسته و رفته بود. ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمیتر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و سفره آرایی من میگفت و مرتب تشکر میکرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمیآمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش میخواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد. برایم جالب بود دو خانوادهای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بیآنکه ذرهای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانوادهاند! https://eitaa.com/ourgod
3پارت اضافه،جبران دیشب😁♥️