#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت20
با لحن خون گرمی گفت: سالمت باشن سالم مارو هم بهشون برسون
فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمو اکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه
سینی گرفتم_ممنون نمی خورم!
فاطمه خانوم_چرا مادر تازه دمه بفرمایین
_ممنون خیلی هم خوبه ولی راستش من اهل چایی نیستم!
فاطمه خانوم_آب جوش برات بیارم دخترم؟
لبخندم پررنگ تر شد به این محبت بی غل وغش _نه ممنون
متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به هم نزدیکیم به فاصله چهار انگشت و دلم
رفت برای این نزدیکی بدون اخمهاش!
_ به سالمتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو!
نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمو اکبر اصال امشب دلم نمی خوست این لبخند واقعی رو از خودم
دور کنم_بله انشااهلل از بهمن کالسهام شروع میشه.
فاطمه خانوم کنار عمو اکبر و عمه همدم نشست_ان شااهلل به سالمتی... موفق باشی
با خجالت لبخند زدم _ممنون
عمه هم به لبخندم لبخند با محبتی زدکه عمو اکبر دوباره پرسید_حاال چی قبول شدی محیاخانوم؟
اینبار عمو احمد بابای امیر علی, که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد.
_ ریاضی ...درست میگم بابا؟
چه قدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد ...حاال من دوتا بابا داشتم دخترها هم که بابایی!
لبخندم عمق گرفت و لحنم گرمتر شد_ بله درسته.
نگاه عمو احمد پر از تحسین روم بود و من معذب و خجالت زده نشسته کمی جابه جا شدم و
دستم رو تکیه گاه خودم کردم... ولی وقتی حس کردم انگشتر فیروزه ی امیر علی رو زیر دستم
قلبم ریخت ...
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت👥♥️
#پارت20
آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخلها را نمیسوزاند، باد خنکی که
از سمت خلیج فارس الی شاخهها میدوید و خوشههای خالی خرما را نوازش
میداد و بارشهای گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر میشست، همه
خبر از بالغ شدن کودک زمستان در این خا ک گرم میداد. روزهای آخر دی ماه
سال 91 به سرعت سپری میشد و چهره بندرعباس را زمستانیتر میکرد، گرچه
زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بیرحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربانترین
زمستان کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود. مادر تصمیم گرفته بود برای
ِ خانه قدیمی و البته زیبایمان بکشد تا چهرهای تازه به
نوروز امسال دستی به سر
خود بگیرد و اولین قرعه به نام پردهها در آمده و قرار بر این شده بود تا پردههای
ُ د شده بود، بدهد.
حریر ساده جایشان را به پردههای رنگی جدیدتری که تازه م
پردهای زیبا که چند روز پیش در بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم،
آماده شده و امروز عبداهلل رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد. چهار پایه را از زیرزمین
باال آوردم تا وقتی عبداهلل باز میگردد، همه چیز برای نصب پردههای جدید، آماده
ِ
باشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانهمان رخ دهد، حسابی سر
ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشهای و قدیمی اتاق نشیمن که تصویری از
یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد: »این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده،
باید عوضش کنیم.« در تأیید حرف مادر، اشارهای به ظرف بلورین تزئینی روی میز
کردم و گفتم: »مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای
این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگتر میشه!« که صدای در
حیاط بلند شد و خبر آمدن پردههای نو را با خود آورد. عبداهلل با چند کیسه بزرگ
وارد اتاق شد و با گفتن »چقدر سنگینه!« کیسهها را روی زمین گذاشت. مادر با
عجله به سمت کیسهها رفت و همچنانکه دست در کیسهها میکرد، گفت:
ُ نبید پردهها رو دربیارید تا بییشتر از این چروک نشده!« با احتیاط پردهها را از
»بج
کیسه خارج کردیم و مشغول آویختنشان شدیم. ساعتی همراه با یک دنیا شادی
و حس تازگی به نصب پردهها گذشت. کار که تمام شد، عبداهلل چهارپایه را با خود
ُرد و مادر برای ریختن چای به آشپزخانه رفت. همچنانکه نگاهم به
به زیر زمین ب
پردهها بود، چند قدمی عقبتر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته
باشم. پنجرههای قدی و بزرگ خانه که در دو سمت اتاق قرار میگرفت، فرصت
خوبی برای طنازی پردهها فراهم کرده بود؛ پردههایی استخوانی رنگ با والان هایی
https://eitaa.com/ourgod