🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃 #پارت26 عطیه بازوش رو ماساژ داد_دستت هرز شده ها...صددفعه هم بهت گفتم اسمم رو
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت27
با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد
عمو احمد_به به چه خبره اینجا؟
نگاه خندونم رو دوختم به عمو_سالم عمو جون
عمو احمد سینی به دست پر از فنجونهای خالی نزدیکتر شد_سالم بابا خوش اومدی
کیفم روی کابینتها گذاشتم و سینی رو از عمو گرفتم _ممنون
عمو احمد با یک لبخند سینی رو به دست من سپرد_مرسی باباجون
مشغول آب کشی فنجونها شدم
_این قدر بدم میاد از این عروس های چاپلوس!
عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می کرد خندیدو من یواشکی زبونم رو براش
درآوردم...عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود و مثل یک
خواهر!
اومد نزدیکتر و چشمهاش و ریز کرد_بیا برو چادرو کیفت و بزار توی اتاق شوهرت من بقیه اش رو
میشورم.
دستهای خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم _حاال که تموم شد.
عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه می خندید ...
شونه ام رو فشار آرومی داد _دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم
این سینی تو اتاق میموند هم؛ نمیومد جمعش کنه حاال برای من چشم و ابروهم میاد!
عطیه چشمهاش گرد شدو من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه عمو احمد خندیدم ... چه حس
خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس می کردم دوستم
داره به اندازه عطیه و چه قدر دلگرم میشدم از این حس طرفداری و شوخی های پدرانه دور از
خونه خودمون!
https://eitaa.com/ourgod