#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت40
لحنم رو شیطون کردم _خب حاال انگار رفتی خونه غریبه... بعدش هم با من که میتونی دست بدی
بازم نگاهش تردید داشت که دستهام رو جلو بردم و دست هاش رو گرفتم و لبخند زدم باهمه
وجودم ناب...از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به صورتش_خسته نباشی
نگاهمون چند لحظه گم شد توی هم و باز امیرعلی زود به خودش اومد_محیا خانوم دستات روسیاه
کردی
بابی قیدی شونه هام رو باال انداختم _مهم نیست میشورم
خواستم عقب بکشم که دستهام رو محکم گرفت و اینبار من پر از تعجب و پرسش خیره شده ام
به چشمهاش...بعید بود از امیرعلی!
چین ظریفی افتاد روی پیشونیش_بدت نمیاد ؟
باپرسش خندیدم _ازچی؟
دستهای گره کرده امون رو باال آورد_ اینکه دستهام سیاهه و بوی روغن ماشین میده
با بهت خندیدم _بی خیال امیرعلی داری سربه سرم میزاری؟
اخمش بیشترشد_سوال پرسیدم محیا!
لبخندم جمع شدو نگاهم مات.. که دستهامون رو گرفت جلوی دماغم_بوش اذیتت نمیکنه؟
از بوی تند روغن ماشین و بنزین متنفر بودم ولی نمیدونم چرا امشب اذیت نشدم !
تازه به نظرم دوست داشتنی هم اومد وقتی که قاطی شده بود باعطر دستهای خسته امیر علی!
آروم سرتکون دادم و نفس عمیقی کشیدم_نخیر اذیتم نمی کنه؟ به چی می خوای برسی ؟
نمیفهمم منظور حرفهاو طعنه هات رو!
نگاه آرومش که سر خورد توی چشمهام بازم لبخند نشست روی لبم و بی هوا شدم اون محیا
عاشق و خیال پردازیهاش ! هردودستش رو به هم نزدیک کردم و بوسه نرمی نشوندم روی
دستهاش و بازم نفس کشیدم عطر دستهاش رو که امشب عجیب گرم بود !
بازم شکه شدو یک قدم عقب رفت ولی دستهاش بین دست هام موند
https://eitaa.com/ourgod