#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت71
یک دفعه سکوت کامل شدواول از همه عمو احمد خندید که عطیه گفت: چته تو با این قربون
صدقه رفتنت همه رو سکته دادی بچه که جای خود داره
ل*ب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه خندیدن ونفیسه امیرسام رو که بغلش بود
,بلند کردو گرفت سمت من
_بیا زن عموش ...به جای قربون صدقه رفتن یکم نگهش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز
قربونش میری یا فرار میکنی!
دوباره همه خندیدیم و حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع طرفداری امیرعلی از
من یک لنگ ابروش باال رفته بود!
امیرسام رو بین خودم و عطیه نشوندم که شروع کرد باذوق دست زدن ...محکم بوسیدمش و دلم
ضعف رفت برای این سادگی کودکانه اش
_گمونم خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟
نگاهم رو از امیرسام که حاال با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم...چه خوب که بعد
ازاون بحث مسخره ...حاال راجع به چیزهای معمولی حرف میزدیم بدون دلخوری!
_آره ...حس خوبی دارم وقتی نزدیکشونم ...دلم می خواد منم باهاشون بچه بشم وبچگی کنم بی
دغدغه
عطیه آروم و زیر لبی گفت:نه که االن خیلی بزرگی ! بچه ای دیگه!
می دونستم نفیسه نشنیده صداش رو برای همین با چشمهام براش خطو نشون کشیدم که لبخند
دندون نمایی زد
نفیسه_ پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی تو با این حسهای مادرانه خفته ای که داری
حس کردم صورتم داغ شد خوب بود امیر محمد و عمو باهم صحبت می کردن و حواسشون به ما
نبود
عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید _ان شااهلل بچه ی شما دوتا رو هم من ببینم به همین زودی
https://eitaa.com/ourgod