eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•| 🎬 میبارهـ بارونـ روے سر ِ مجنونـ توے خیابون ِ رؤیایے . 🌧☔️ •| 😭 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
💌امتحان های الهی بستری برای خود شناسی ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya🏴
🕰 در دݪم خواستن مرڱــ کسی نیست ولے کاش هر کس بہ تۅ دݪ بسٺ بیاید خبرش [🔪❤️ ] ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya🏴
بسم ربِّ الشهدا بعد از خوردن ناهار به سمت آتلیه رفتیم قرار شد هادی بیاد اونجا دنبال من که باهم برگردیم و منتظر آقا داداش خوش تیپم و عروسِ خوش اخلاقش باشیم😒🤣 ... توی ماشین دست هادی توی دستم بود و آرومِ آروم بودم..یه دفعه صدام کرد..نمیدونم چرا هروقت صدام میکنه استرس میگیرم: _زینب؟ +جانم؟ _میدونی چقدر دوست دارم من؟😊 +نه چقدر؟🤭🙄 _خیلی انقدر زیاد که عددی و رقمی براش پیدا نمیکنم +چرا دوستم داری؟ _تو چرا منو دوست داری؟ +خب...چون تو منو به خدا،به شهدا،به اهل بیت نزدیک تر میکنی...حالا تو چرا؟ _چون تو رو حضرت زینب(س) به من داده..چون تو مدافع امانت مادرمون حضرت زهرا(س) هستی منم مدافع حرم عمه ی ساداتم..چه زندگی ای از این بهتر؟ اشک توی چشمامون جمع شد،ضربان قلبم تند شد نمیدونم باید چجوری خداروشکر کنم بخاطر وجود هادی بخاطر افتادن تو مسیر عاشقی... بخاطر اینکه لایق بودم مدافع امانت حضرت زهرا(س) باشم الهی شکرت،ممنونم که انقدر خوبی ممنونم که انقدر مهربونی ببخش اگه گاهی وقتا اشتباه کردم گناه کردم دیدی و هیچی نگفتی دیدی و غصه خوردی و به روم نیاوردی..خدایا معذرت میخوام.. الهی و ربی من لی غیرک؟؟؟😔😔😔 مارو به حال خودمون نذار خداجونم خدایا خودت هوای هادیِ منو داشته باش...سپردمش به تو راضی ام به هرچی که تو بخوای❤️ تو حال خودم بودم که با صدای هادی بخودم اومدم: _خانم خانما رسیدیما +عه چقد زود؟ _آره دیگه با من باشی اصن زمان از دستت در میره😁 +بله آقا شکی درش نیست کنار شما خیلی خوش میگذره برا همینم زود میگذره😊 _آخ قلبم وای...😣 +چیییییییشد؟؟؟😰😱😨هادیییی خوبییی؟؟؟؟؟چیشد هادی؟؟؟؟؟؟😱😭😭😭 یه دفعه زد زیر خنده و گفت: _هیچی عزیزم هیچی آروم باش ببخشید😁😂🙈آخه قلب من ضعیفه شمام هی اینجوری میگی از کار وایمیسه دیگه خانمم😊🙈 منووووو میگی کارد میزدی خونم درنمیومد اخمامو کردم تو هم و زدم رو شونش و گفتم: +واقعاااااااا که سکته کردم😡😭 تا اومدم از ماشین پیاده شم زد زیر خنده و منو کشوند سمت خودش پیشونیمو بوسید و گفت: _الهی قربونت بشم که انقدر بفکرمی خانمم..من کنار تو خوب خوبم تو همه دنیای منی،تو عشق منی😍 +باشه خب بخشیدم☺️ _آخ قربونش برم من،زنگ بزن مامان اینا بیان بریم الان این دو مرغ عشق میرن تالار جا میمونیم ما😁 ... الحمدالله مراسم عروسی امیر و راحیلم به خوبی و خوشی برگزار شد چه مراسم ساده و خوبی همیشه تو ذهنم عروسی مجللی رو برای خودم تصور میکردم ولی با دیدن عروسی ساده ی راحیل و امیر تصمیم گرفتم که همینجوری ساده مراسم بگیریم قرار شد امیر و راحیل فعلا طبقه بالای خونه ی ما باشن تا بعدا ان شاءالله خونه بخرن😍آخ جون دیگه همش امیر پیشمه غصه دلتنگیشو نمیخورم🙈 موقع برگشت راحیل حالش بهتر بود باهم کلی گفتیم و خندیدیم موقع پیاده شدن از ماشین هادی گفت: _زینب؟بریم کهف الشهدا؟ حس کردم یه کم گرفته اس بخاطر همین قبول کردم که بریم همه رفتن خونه و من و هادی رفتیم سمت کهف الشهدا نگاهش به روبه رو بود و صدای مداحی فضای ماشین رو پر کرده بود نسیم خنکی میومد،پنجره رو باز کردم و نگاهی به هادی انداختم... چشمای عسلی رنگش هوش از سر آدم میبره اصلا چشماش شورشو درآوردن چقدر خوب که مرد منه این آقا🙈😍 همینجوری که خیره شده بودم بهش متوجه نگاهم شد و با لبخند نگاهم کرد و گفت: _چقد چشمای شما خوشگله خانم خندیدم و گفتم: +چشمای خودتونو ندیدین آقا خندید پرسیدم: +هادی؟چیزی شده؟انگار خوب نیستی؟ _نه عزیزم خوبم،چرا بد باشم؟ +آخه انگار گرفته ای _نه خانمم..عالی ام من +الحمدالله ... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا حال و هوای کهف الشهدا جور دیگه ای بود اونشب.. نشسته بودیم کنارِ هم دست تو دست نگاهمون به ماهِ توی آسمون بود.. هادی نفس عمیقی کشید و گفت: _میخوام یه چیزی بهت بگم ولی باید قول بدی که گریه نکنی آشوب شدم..پرسیدم: +چی؟😰 _هنوز نگفتم چشمات پر اشک شد؟😄 میگم خدا اون موقع که تورو آفریده یه جا اشکی گذاشته برات هروقت میخوای فعال میشه🤣 خندیدم و گفتم: +نخیر کو گریه😅🙊بگو دیگه... _قول میدی آروم باشی و گریه نکنی؟ +آره قول میدم _جون هادی؟ +قسممم نده سعی میکنم...بگووو هادی _من خواب شهادتمو دیدم... تا اینو گفت احساس کردم قلبم برای چند ثانیه نزد با تکونای هادی بخودم اومدم..نگاه کردم تو چشماش بغضمو قورت دادم و گفتم: +چه خوابی دیدی... _نمیگم بهت..هنوز نگفته اینجوری حالت خراب شد نمیخوام حالتو بهم بریزم +بگو هادی _آروم باش..میگم ولی الان نه +هادی جانِ زینب بگو... _باشه ولی قول بده آروم باشی زینب +قول میدم...بگو نفس عمیقی کشید و خیره شد به رو به رو: _خواب دیدم با بچه ها وسط میدون جنگیم..وضعیت خوبی نبود انقدر خاک تو هوا پخش بود که چشم چشمو نمیدید من همش دنبال امیر میگشتم هرچی صدا میزدم امیر نبود اسلحه رو گرفته بودم سمت دشمن و شلیک میکردم یه دفعه پاهام سست شد نگاه کردم دیدم پیرهنم پر از خون شده تیر خورده بود به پهلوم اسلحه رو ول نکردم باز ادامه دادم ،هی شلیک کردم دیگه نتونستم نفس بکشم..یه تیر دیگه خورد توی گلوم..تمام صورتم خونی شده بود افتادم روی زمین همش با خودم میگفتم خداروشکر که مثل مادرمون حضرت زهرا پهلو شکسته شدم.. بعد از خواب پریدم.. نگاهی به صورتم انداخت نمیتونستم نگاهش کنم بلند شدم از جام که یهو سرم گیج رفت.. بدنم بی حس بود قلبم کُند میزد دستمو گرفت و با نگرانی گفت: _خوبی زینب؟؟؟ سرمو تکون دادم که یعنی آره انقدر بغض داشتم که اگه حرف میزدم گریه ام میگرفت.. آروم گفتم: +میشه بریم خونه؟ _آره عزیزم..دستتو بده من بریم خانمم ... دلم میخواست فقط گریه کنم وقتی خوابشو تصور کردم نمیتونستم نفس بکشم حالم خوب نیست...قلبم درد میکنه سنگین شده نمیتونم راحت نفس بکشم توی مسیر اصلا حرف نزدم هادی هم سکوت کرده بود ولی دستم هنوز توی دستش بود و با صدای بلند نوحه میخوند دلم میخواست زودتر برسم خونه خدایا...خودت کمکم کن وقتی رسیدیم نمیتونستم نگاهش کنم و خداحافظی کنم ولی دلم نیومد نگاهش کردم دیدم داره نگاهم میکنه لبخندی زد بهم که درد قلبمو بیشتر کرد _میدونم خوب نیستی..آروم باش عشق من زینب من باید قوی باشه ها +چشم... انقدر بغض داشتم گلوم درد گرفته بود نمیتونستم راحت نفس بکشم _برو خونه استراحت کن فردا میبینمت.. چشم آرومی زیر لب گفتم و پیاده شدم رسیدم جلوی در کلیدمو درآوردم و در رو باز کردم..دیدم هنوز وایساده و داره نگاهم میکنه لبخندی زد و آروم درو بستم... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا وقتی اومدم خونه نرسیده بودم توی اتاقم که بهم پیام داد: _تو عشق منی خانم اینو همیشه یادت باشه❤️ دیگه نتونستم طاقت بیارم سلام آرومی به مامان اینا کردم و سریع رفتم سمت اتاق راحیل پشت سرم وارد اتاق شد: _خجالت نمیکشی تازه عروستونو تنها میذاری تا این موقع شب؟ سکوت کردم جوابش رو ندادم یه دفعه اومد سمتم و بهم نگاه کرد..قربونش برم من که انقدر مهربونه چشماش چقدر قشنگ شده امشب محکم گرفتمش توی بغلم و بغضی که از سر شب داشت خفه ام میکرد بالاخره سر باز کرد با گریه های من راحیل هم گریه میکرد امیر وارد اتاق شد که ببینه چیشده با اشاره ی راحیل از اتاق رفت بیرون راحیل منو از بغلش جدا کرد موهامو از روی صورتم زد کنار و اشکامو پاک کرد و با همون صورت مهربون خواهرانش گفت: _الهی فدای اشکات بشم خواهری،چیشده که انقد پریشونی امشب؟ یاد حال سر شبش افتادم و گفتم: +خودت چرا پریشون بودی امروز.. با کمی مکث گفت: _قضیه داره،میگم برات +خب الان بگو... _الان من خوبم عزیزم،میخوام که تو حرف بزنی تو از من حالت خراب تره مطمئن باش...بگو بهم چیشده نمیدونستم بگم یا نه..شاید هادی فقط این خواب رو برای من تعریف کرده نمیخوام راحیل نگران بشه برای همینم اعزامشون رو بهونه کردم و گفتم: +راحیل..تو خیلی صبوری،چجوری انقدر صبر داری من نمیتونم😔من اصلا صبور نیستم..من وقتی فکر میکنم هادی میخواد بره سوریه قلبم از جا کنده میشه طاقت ندیدنش رو ندارم..با اینکه مدت کمیه که کنارمه ولی انگار خیلی وقته هست.. زدم زیر گریه... راحیل لبخند مهربونی زد و گفت: _اول خداروشکر میکنم بخاطر همچین همدم مهربون و عاشقی که داداشم داره..خوشحالم که تو شدی سهم هادی،هیشکی غیر از تو نمیتونست کنار هادی باشه و زندگی کنه رفیق،دوم اینکه صبر خیلی قشنگه زینب صبر تورو میسازه آرومت میکنه صبر اجازه میده تو دیگه بهونع نگیری توکلت قوی میشه ایمانت به خدا بیشتر میشه..تو زندگیتو انداختی دست به دامن خدا،تو هیچوقت فکر نمیکردی یه روزی بتونی چادری بشی ولی شدی..فکرشو نمیکردی یه روزی دلت پر بزنه برای کربلا،هروقت من برات تعریف میکردم از اربعین میگفتی آخه تو این گرما کی حال داره پیاده اون همه راهو بره ولی الان مهر امام حسین(ع) بدجور افتاده به دلت..اینا همه لطف خداست رفیق دلپاک من..تو دلت پاک بود خدا خریدت راه درستو بهت نشون داد توأم رفتی ازش بخواه کمکت کنه صبور باشی..شوهرای من و تو برای دفاع از حرم بی بی(س) برای دفاع از ناموسشون دارن میرن پس راه بیهوده ای نیست هدفشون هدف بزرگیه زینب اگر از شهادت میگن و دل ما میگیره چون ما از این دنیا هنوز دل نکندیم ولی اونا درکشون از من و تو بالاتره اونا خودشونو برای هرچیزی آماده کردن من و توأم میتونیم... همینجور که اشکام میومد نگاهش کردم و گفتم: +یعنی تو میتونی یه روز بدون امیر دووم بیاری؟ سرشو انداخت پایین..بغض کرد و هیچی نگفت🥺 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم بدون اینکه اسم روی گوشی رو ببینم با صدای خواب آلود جواب دادم: +بله..😴 _سلام علیکم خانم خانما +سلام آقای من😴 _صبح شما بخیر خانم،گفتم برای نماز خودم صداتون کنم خواب نمونی خدایی نکرده خمیازه ای کشیدم و گفتم: +دست شما درد نکنه عشق جان _قربون شما برم من،پاشو خانم پاشو برو وضو بگیر نمازتو بخون منِ روسیاهم دعا کن +محتاجم به دعا عزیزم شما برای من دعا کن.. _من که هرلحظه برای شما دعا میکنم خانم،راستی حالت بهتره؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: +آره عزیزم..بهترم خداروشکر _خداروشکر کلی از حضرت زینب(س) کمک خواستم که آرومت کنه خانمم +قربونت بشم که انقدر مهربونی آقا _خدانکنه برو خانم التماس دعا +محتاجم به دعا عزیزم...فعلا _فعلا خانمم،یاعلی ... بعد از نماز صبح دیگه خوابم نبرد یه کم قرآن خوندم بعدشم یه کم از خاطرات امروز برای هادی نوشتم توی همون دفتری که وقتی سوریه بود مینوشتم براش.. دلم میگیره وقتی به خوابش فکر میکنم قلبم درد میگیره وقتی احساس میکنم یه روزی هادی کنارم نیست،یه روزی دیگه نمیتونم چشمای عسلی رنگِ هادی رو ببینم باور کردن این اتفاقا برام سخته نمیخوام بهش فکر کنم..زینب تو زندگیتو سپردی به خدا تا الان مگه ناراضی بودی؟؟معلومه که نه...از الان به بعدم نمیتونی ناراضی باشی چون خدایی که اون بالاست خیلی هوای بنده هاشو داره... تصمیم گرفتم یه کم بخوابم ساعت رو گذاشتم رو ۸صبح حوصله ی زیاد خوابیدن ندارم... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
و شبـے هست کہ نباشد پس از آن فردایـے..! :)
•| 😍 •| 🌹 🗓تاريخ شهادت : ۷ مهر ۱۳۶۰ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
•| #شهید_محمد_جهان‌آرا 😍 •| #شهید_روز 🌹 🗓تاريخ شهادت : ۷ مهر ۱۳۶۰ ❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•| 🌹 👤به روايت خود شهيد : اميدي به زنده ماندن نداشتيم. مرگ را مي‌ديديم. بچه‌ها توسط بي‌سيم شهادت‌نامه خود را مي‌گفتند و يك نفر پش بي‌سيم يادداشت مي‌كرد. صحنه خيلي دردناكي بود. بچه‌ها مي‌خواستند شليك كنند، گفتم: ما كه رفتني هستيم، حداقل بگذاريد چند تا از آن‌ها را بزنيم، بعد بميريم. تانك‌ها همه طرف را مي‌زدند و پيش مي‌آمدند. با رسيدن آن‌ها به فاصله صد و پنجاه متري دستور آتش دادم. چهار آرپي‌جي داشتيم. با بلند شدن از گودال، اولين تانك را بچه‌ها زدند. دومي در حال عقب‌نشيني بود كه به ديوار يكي از منازل بندر برخورد كرد. جيپ فرماندهي پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. با مشاهده عقب‌نشيني تانك، بلند شدم و داد زدم: الله اكبر، الله اكبر... حمله كنيد؛ كه دشمن پا به فرار گذاشته بود... 🥀🌹🥀 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
•| #شهید_روز 🌹 👤به روايت خود شهيد : اميدي به زنده ماندن نداشتيم. مرگ را مي‌ديديم. بچه‌ها توسط بي
•| 🌹 👤به روايت همسر شهيد : ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. در این مدت هر لحظه‌اش برایم خاطره‌ای است و یادی که در ذهنم جای عمیقی دارد. یکى از یادهای ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط می‌شود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، عقد، تولد و عید چه روزهایی است، اما محمد تمام این روزها را به ‌خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند، حتی اگر من در تهران بودم. این یادکردها همیشه با هدیه مادی هم همراه نبود. هر بار نامه‌ای می‌نوشت و از این روزها یاد می‌کرد. در این نامه‌ها مسئولیت من و خودش را می‌نوشت. نامه‌ای نبود که بنویسد و از امام(ره) یادی نکند. او با همین شیوه روزهای خاص زندگی‌مان را یادآور می‌شد و همه این نامه‌ها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار که آنها را می‌خوانم می‌بینم چطور این جوان بیست و پنج ساله دارای روحیه لطیف و عمیقی بوده است. روحیه‌ای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند. 🥀🌹🥀 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
سه شهید گمنام...
میدونی سه شهید گمنام یعنی چی؟! یعنی سه مادر که معلوم نیست هنوز چشم به راه پسرشون هستن یا رفتن پیشش🙂
یعنی سه خانواده که وقتی نگاه به خیابون، نگاه به جوون ها، نگاه به گناهامون میکنن دلشون میشکنه...
یعنی سه جوون رشید و قوی که به خاطر آرامش ما چندین سال پیش خودشون را فدا کردن
ما براشون چکار کردیم؟!
اونا برای این خاک، برای رهبرشون، به عشق امام حسین و اهلبیت دادن
فقط میخوام بدونم منِ گناهکار چکار کردم برای اینکه از خونشون محافظت کنم...
چکار کردم....؟!🚶🏻‍♂
💎آنها چند سالشون بود ... ما ⁉️ حواسمون هست کجاے کاريم و داريم چے کار مے کنيم ؟ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بعضے وقتا هم باید بشینے سر سجاده، بگے: آخدا !✨ لذت گناه کردن‌ رو ازم بگیر.. میخوام باهات رفیق شم :)🕊 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya