eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم ربِّ الشهدا چشمامو که باز کردم نفهمیدم کجام سرم گیج میرفت بدنم درد میکرد نفسم سخت بالا میومد چشمامو که باز کردم تصویر تاری از هادی رو دیدم نمیتونستم صحبت کنم با صدای آروم گفتم: +هادی... گرمای دستشو روی دستم حس کردم چشمامو بستم صدای مردونه اش توی گوشم میپیچید: _جان هادی عشق من..چشماتو باز کن باهام حرف بزن زینب میدونی چندروزِ صداتو نشنیدم😔 اصلا تو حال خودم نبودم بدنم بی جون بود درد شدیدی توی سرم و قفسه ی سینه ام حس میکردم صدای هیچکس بجز هادی رو نمیشنیدم چشمامو آروم باز کردم تصویر ماتی که از هادی جلوی چشمام بود کم کم واضح شد چشمای عسلیِ نگرانش خیره شده بود بهم از سرخی چشماش فهمیدم که درست نخوابیده حواسم پرت نگاهش شده بود که یهو بوسه ای روی گونه ام حس کردم آروم سرمو برگردوندم سمت راست دیدم راحیل کنارم وایساده لبخندی زد و گفت: _خوبی؟تو که مارو نصف جون کردی میدونی من چی کشیدم تو این سه روز؟ صدام گرفته بود گلوم خشک شده بود با همون صدای گرفته گفتم: +سه روز؟ هادی: سه روزِ قلب من کُند میزنه...سه روز اندازه سه سال گذشت.. بغضشو قورت داد و از اتاق رفت بیرون به راحیل نگاه کردم همونجوری که اشکام از گوشه ی چشمم سرازیر شده بود گفتم: +چیشدم من راحیل..چرا اینجام _اونروز که داشتیم از حرم برمیگشتیم یادته؟ +آره نماز خوندیم و راه افتادیم..خب؟ _کیف پولت از دست افتاد وسط خیابون خم شدی برش داری من رد شده بودم از خیابون که یهو دیدم یه ماشین با سرعت زد بهت..محکم با سینه خوردی رو زمین جیغ کشیدم و اومدم سمتت راننده که پیاده شد چشمام از تعجب چهارتا شد +چرا..مگه راننده کی بود؟ _بگم باور نمیکنی ... +بگو.. _ایمان .. +چیییی؟اون اونجا چیکار میکرد؟ _نمیدونم سریع تورو سوار کردیم و رسوندیم بیمارستان +هادی میدونه؟ _آره کم مونده بود باهم درگیر شن این سه روز همش مریم خانم و سدمجتبی اینجان باباتم اومده انقدر سرم درد گرفته بود و تعجب کرده بودم از این اتفاق که توان بیدار موندن نداشتم سرگیجه ام شدید شده بود نفهمیدم چطوری خوابم برد 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا با بی حوصلگی از خواب پریدم هادی بالا سرم نشسته بود و قرآن میخوند با بیدار شدن من قرآن رو بوسید و بست نگاهم کرد و گفت: _بهتری خانم؟ نفس عمیقی کشیدم دردِ نسبتاً زیادی توی قفسه ی سینه ام حس کردم ولی نذاشتم هادی بفهمه،گفتم: +الحمدالله خیلی بهترم چشماشو ریز کرد و با شیطنت گفت: _تو که راست میگی😒فکر کردی نمیدونم نفس کشیدی سینه ات درد گرفت😞 +خوب میشه آقای باهوش😊 _قربون تو برم من،تو خوب نباشی من داغونما تو یه چیزیت بشه من میمیرم😢 +عه خدانکنه من خوبه خوبم.. _الهی شکر خانم خانما..امروز بعدازظهر مرخص میشی برگرد تهران منم پس فردا میام +چقد دیر😞کاش باهم میرفتیم _کار دیگه خانم +فدای سرت.. گرم صحبت بودیم که یه دفعه در زدن هادی آروم گفت: _بفرمائید؟ ایمان با یه دسته گل و چندتا کمپوت وارد اتاق شد هادی از جا بلند شد دستشو گرفتم که یه وقت چیزی نگه حرفی نزنه ایمان سلام کرد و اومد کنار هادی وایساد هادی سعی میکرد عصبانیتشو کنترل کنه گفت: _سلام ایمان صداشو صاف کرد و گفت: _ببخشید من نمیدونم چی بگم شرمنده واقعا..خیلی شرمنده صدامو صاف کردم و آروم گفتم: +دشمنتون شرمنده دسته گل و کمپوت هارو گذاشت روی میز جلوی تخت هادی بدون اینکه نگاهش کنه گفت: _ممنون +قابل شمارو نداره ان شاءالله که بهتر میشین زینب خانم میفهمیدم هادی داره عصبانیتشو کنترل میکنه ولی باید یه چیزی به ایمان میگفتم که دلم خنک شه : +به لطف خدا بهتر میشم،بسلامت ایمان اخماشو کرد تو هم و گفت: _بیشتر مراقب باشین وسط خیابون جای وایسادن نیست اینو که گفت هادی اخماشو کرد تو هم دستشو از دست من ول کرد و گفت: _سرعت کم باشه اتفاقی پیش نمیاد با یه ترمز حل میشه برادر من،دست شما درد نکنه لطف کردی اومدی عیادت،زینب جان استراحت کن عزیزم من الان برمیگردم نگاهی به ایمان کرد و گفت: _بسلامت برادر ایمان حرصش درومده بود نگاهی به هادی انداخت و گفت: _یاعلی اینو گفت و از اتاق رفت بیرون هادی سرشو گرفته بود و نشست روی صندلی کنار تخت آروم صداش کردم: +هادی جانم؟ _جانم عزیزم +حرص نخور دیگه عصبی نباش _حرص نمیخورم،فقط حس خوبی به این آدم ندارم،ولش کن..زنگ بزنم راحیل بیاد برم کارای ترخیصتو بکنم خانم +برو عزیزم الهی بمیرم براش چقدر خودشو کنترل کرد که چیزی به ایمان نگه پسره ی پررو دست از پا درازتر اومده میگه وسط خیابون واینساااا وای خدااا لجم میگیره از این آدم خودت میدونی چقدر ازش بدم میاد هیچوقت دیگه سر راهم قرارش نده نمیخوام هادی بهم بریزه نمیخوام فکرش درگیر بشه خدایا راضی ام به رضای تو... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا نمیدونم چرا سهم من از دیدن هادی همین چند دقیقه ی کنارش بودنه... الانم که قرار برگردیم تهران دیگه فرصتی نیست تا بیشتر کنارش باشم... سید مجتبی و مریم خانم خیلی اصرار کردن که تا تموم شدن دوره ی عقیدتی بچه ها اونجا بمونیم اما اصلا دلم نمیخواست جایی باشم که اون پسره ایمان نفس میکشه خیلی بنده های خدا عذرخواهی کردن کلی شرمنده شده بودن و ناراحت بابا هم مثل همیشه دلگرمی میداد بهشون و میگفت فدای سرتون خداروشکر که خطر رفع شد و زینب رو پا شد همیشه همین روحیه ی مهربون بودنشو حفظ میکنه..کاش یه کم مثل بابا بودم... یه کم گذشت داشتم ... +مراقب خودت باش هادی زود بیاین توروخدا _خانمم نگران نباش مراقبم.چشم زود میایم😄 امیر: مراقب عیال من باش بیقراری نکنه راحیل: یکی باید مراقب خودش باشه که من هستم امیر: اصلا من عاشق همین روحیه ی ایثار تو شدم خانم هادی دستمو گرفت و منو برد یه کم اونور تر سرشو آورد در گوشم و آروم گفت: _خوب باش زینب،قوی باش،نذار هیچی از پا درت بیاره خانم..اینجوری دل منم قرصه و نگرانیم کمتر...خیلی دوستت دارم تو تمام منی ضربان قلبم تند شده بود قندی بود که تو دلم آب میشد نگاهش کردم و خیره شدم تو چشمای عسلی رنگش لبخندی زد و پیشونیمو بوسید و گفت: _چه چشمای خوشگلی داری شما😍 با دست اشاره کردم که سرتو بیار پایین آروم در گوشش گفتم: +من کنار تو قوی ام،منم دوست دارم زندگیه من تو قلب منی🙈 لبخند عمیقی زد و گفت: _خانم شما خیلی ماهی،جان هادی صبور باش تا آروم باشی توکلتو از دست ندیا زینب..تو خدارو داری بیشتر از من کنارت چشم آرومی گفتم و رفتیم پیش بچه ها بالاخره بعد از چنددقیقه خداحافظی کردیم و راه افتادیم 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋
بسم ربِّ الشهدا امروز برخلاف روزای دیگه زودتر از خواب بیدار شدم البته هرروز به لطف تکونای راحیل خانم از خواب میپرم ولی بیدار نمیشم😐 اما امروز چون حضرت یار دارن تشریف میارن صبح زود بیدار شدم🙈 بله..انگیزه به این میگن ان شاءالله قسمت مجردای جمع😂🙈 از اتاق رفتم بیرون کسی تو حال نبود مامان رو صدا زدم جوابی نشنیدم توی آشپزخونه هم که نیست🙄 ای بابا کجان اینا! مثل همیشه چای مامان تازه دم بود و میز صبحانه آماده یه تیکه نون بربری تازه برداشتم بخورم که مامان از توی حیاط صدام زد : _زینب؟ بدو رفتم تو حیاط :+سلام سادات جونم صبحت پرتقالی😍 _سلام شیرین زبون تو صدام کردی چند دقیقه پیش؟ +آره دیدم نبودی تو آشپزخونه _گفتم یه کم به حیاط برسم خیلی وقته این گلای بی زبون رو ول کردیم به امان خدا،هادی زنگ نزد؟ +گوشیمو چک نکردم خوب شد گفتی😱 بدو رفتم سمت اتاق گوشیو از شارژ کشیدم و چکیدم( همون چک کردم خودمون🤣🙈) به به حضرت یار پیام دادن انگار :_سلام خانم خانما صبح قشنگت بخیر ما الان نماز صبح رو حرم خوندیم و ان شاءالله بعدازظهر راه میوفتیم مراقب خودت باش عشق قشنگم❤️💍😍 ... ای جاااان😍هووووراااا آقامون شب میااااد سریع به راحیل زنگ زدم که با خبر خوش من صبحشو آغاز کنه با صدای خواب آلودی از پشت تلفن گفت: _الو... +سلام عروس چخبرته انقد میخوابی لنگ ظهر شدااا _زینب تویی؟ میکشمت داشتم خواب امیرمو میدیدم چرا بیدارم کردی😭 +عخیییی عزیزم،حالا چی میدیدی _خواب دیدم اومدن😔 +خب پس پاشو خوابت تعبیر شد امشب میرسن _توروووخدا...آخ جووون😍 +خب دیگه زیاد ذوق نکن من برم به کارام برسم توأم انقد نخواب والا که قباحت داره دختر انقد تنبل _حررف نزن میخوام بیام خونمونو تر و تمیز کنم +خوب میکنی بیا که خاک برداشته زندگیتو زنیت داشته باش🤣 _میکشمت زینب صبر کن بیام تلفن رو قطع کرد روم بی ادبیات😐 پیام دادم به هادی که بدونه منتظرشم.. : +سلام به روی ماهت عشقم،تشریف بیارید منتظر دیدن چشمای عسلی شما هستم خیلی زیاد😍🙈دلمون تنگ شده براتون آقای من❤️ تلفن رو گذاشتم رو میز و رفتم به کارام برسم بعد از یه رب راحیل اومد و به زور منو برد ازم بیگاری بکشه😭 خونه زندگیشو خااااک گرفته بود هیچی دیگه کارمون درومد تا شب😏 +ببینم حالا که داری ازم کار میکشی اینو بگو ناهار چی میخوای بهمون بدی؟ از شانس خوب من همون لحظه مامان اومد تو😐 _ناهار با من +وااا مامان😐همینکارا رو کردی عروست پررو شده دیگه _همینه که هست😒 راحیل پشت چشمی نازک کرد که بیا و ببین بعدم گفت: _مامان خیلی هوس لوبیاپلو کردم😝 مامانم نه گذاشت نه برداشت گفت: _اتفاقا تو فکرم بود درست کنم خیلی وقته نخوردیم،این سینی رو بگیر زینب برید به کارا برسید +چشم😐 بوسه ای روی گونه ام زد و از اتاق رفت بیرون چش غره ای به راحیل رفتم و گفتم: +بالاخره تو کوچه مام عروسی میشه صبر کن تماشا کن _ای وای حالا چی بپوشم +واس چی؟ _عروسیه تو کوچتون دیگه🤣 سینی رو گذاشتم رو میز و دور اتاق دنبالش کردم پررو شده🤣😐 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا امروز برخلاف روزای دیگه زودتر از خواب بیدار شدم البته هرروز به لطف تکونای راحیل خانم از خواب میپرم ولی بیدار نمیشم😐 اما امروز چون حضرت یار دارن تشریف میارن صبح زود بیدار شدم🙈 بله..انگیزه به این میگن ان شاءالله قسمت مجردای جمع😂🙈 از اتاق رفتم بیرون کسی تو حال نبود مامان رو صدا زدم جوابی نشنیدم توی آشپزخونه هم که نیست🙄 ای بابا کجان اینا! مثل همیشه چای مامان تازه دم بود و میز صبحانه آماده یه تیکه نون بربری تازه برداشتم بخورم که مامان از توی حیاط صدام زد : _زینب؟ بدو رفتم تو حیاط :+سلام سادات جونم صبحت پرتقالی😍 _سلام شیرین زبون تو صدام کردی چند دقیقه پیش؟ +آره دیدم نبودی تو آشپزخونه _گفتم یه کم به حیاط برسم خیلی وقته این گلای بی زبون رو ول کردیم به امان خدا،هادی زنگ نزد؟ +گوشیمو چک نکردم خوب شد گفتی😱 بدو رفتم سمت اتاق گوشیو از شارژ کشیدم و چکیدم( همون چک کردم خودمون🤣🙈) به به حضرت یار پیام دادن انگار :_سلام خانم خانما صبح قشنگت بخیر ما الان نماز صبح رو حرم خوندیم و ان شاءالله بعدازظهر راه میوفتیم مراقب خودت باش عشق قشنگم❤️💍😍 ... ای جاااان😍هووووراااا آقامون شب میااااد سریع به راحیل زنگ زدم که با خبر خوش من صبحشو آغاز کنه با صدای خواب آلودی از پشت تلفن گفت: _الو... +سلام عروس چخبرته انقد میخوابی لنگ ظهر شدااا _زینب تویی؟ میکشمت داشتم خواب امیرمو میدیدم چرا بیدارم کردی😭 +عخیییی عزیزم،حالا چی میدیدی _خواب دیدم اومدن😔 +خب پس پاشو خوابت تعبیر شد امشب میرسن _توروووخدا...آخ جووون😍 +خب دیگه زیاد ذوق نکن من برم به کارام برسم توأم انقد نخواب والا که قباحت داره دختر انقد تنبل _حررف نزن میخوام بیام خونمونو تر و تمیز کنم +خوب میکنی بیا که خاک برداشته زندگیتو زنیت داشته باش🤣 _میکشمت زینب صبر کن بیام تلفن رو قطع کرد روم بی ادبیات😐 پیام دادم به هادی که بدونه منتظرشم.. : +سلام به روی ماهت عشقم،تشریف بیارید منتظر دیدن چشمای عسلی شما هستم خیلی زیاد😍🙈دلمون تنگ شده براتون آقای من❤️ تلفن رو گذاشتم رو میز و رفتم به کارام برسم بعد از یه رب راحیل اومد و به زور منو برد ازم بیگاری بکشه😭 خونه زندگیشو خااااک گرفته بود هیچی دیگه کارمون درومد تا شب😏 +ببینم حالا که داری ازم کار میکشی اینو بگو ناهار چی میخوای بهمون بدی؟ از شانس خوب من همون لحظه مامان اومد تو😐 _ناهار با من +وااا مامان😐همینکارا رو کردی عروست پررو شده دیگه _همینه که هست😒 راحیل پشت چشمی نازک کرد که بیا و ببین بعدم گفت: _مامان خیلی هوس لوبیاپلو کردم😝 مامانم نه گذاشت نه برداشت گفت: _اتفاقا تو فکرم بود درست کنم خیلی وقته نخوردیم،این سینی رو بگیر زینب برید به کارا برسید +چشم😐 بوسه ای روی گونه ام زد و از اتاق رفت بیرون چش غره ای به راحیل رفتم و گفتم: +بالاخره تو کوچه مام عروسی میشه صبر کن تماشا کن _ای وای حالا چی بپوشم +واس چی؟ _عروسیه تو کوچتون دیگه🤣 سینی رو گذاشتم رو میز و دور اتاق دنبالش کردم پررو شده🤣😐 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا با صدای زنگ در از جام پریدم بدو رفتم تو حیاط در رو که باز کردم با دیدن هادی و امیر جیغ بلندی زدم امیر و هادی سریع اومدن تو حیاط پریدم تو بغل هادی🙈 ساکش رو گذاشت زمین و محکم بغلم کرد بغض کرده بودم ولی نخواستم حال خوبمون خراب بشه امیر چشماشو بسته بود یه چشمی نگاهمون کرد و گفت: _استغفرالله حیا کنین...زن من کووو؟ خندیدم و گفتم: +تو آشپزخونه اس بلند داد زدم: +رااااااحیل راحیل هراسون از اتاق اومد تو حیاط: _چیشدههههه؟؟؟😰 با دیدن چهره ی امیر دویید سمتش _سلااااااام آقای من +سلام خانمم _خوبی؟ هادی تو خوبی داداش؟ هادی: الحمدالله آبجی تو چطوری _خوبم..شکر امیر: نظرتون چیه بریم داخل؟سوز میاد😐 راحیل: بریم عزیزم دست همو گرفتن و جلوتر از ما رفتن تا میخواستم راه بیوفتم سمت اتاق هادی دستمو گرفت و آروم گفت: _وایسا... وایسادم،زل زده بود تو چشمام نگاهش کردم و با شیطنت گفتم: +آخی...انقد دلت تنگ شده بود که نگاهتو برنمیداری؟🙈 _آره...بیشتر از همیشه... دستشو گذاشت روی قفسه ی سینم : _خوبه؟ +خوبه خوب _اگه حرمت نون و نمک نبود،اگه حرمت خونِ سیدمصطفی عموی شهیدش نبود میدونستم باهاش چیکار کنم +کی؟ _همون بی وجدانی که با ماشین زد بهت +میشه دیگه بهش فکر نکنی؟ _زینب...خودمو خیلی کنترل کردم که نزنم... +عهههه هادی جان...گذشت ولش کن،نه اون آدم مهمه نه کاری که کرد الان که خداروشکر سالم جلوت وایسادم نیای تو میدوعم که دستت بهم نرسه گفته باشم😝 _عههه؟ اینجوریه؟ +آرههههه اینو گفتم و دوییدم سمت اتاق هادی هم به دنبالم کودک درون ما فعال نیست بیش فعاله🤣🏃‍♀️ 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا بعد از خوردن شام امیر یهو گفت: _خب نوبتی ام باشه نوبت سوغاتیه☺️ راحیل: عزیزم چرا زحمت کشیدین نیاز نبود به این چیزا،همین که سالم برگشتین خودش سوغاتیه🙊😍☺️ خوووووووودشیرینو ببینااا یهو منم اون وسط گفتم: +اتفاقا سفر مشهد بی سوغاتی اصن معنی نداره دستتون درد نکنه حالا چیا آوردین؟😝🙈 هادی زد زیر خنده و گفت: _سوغاتی شما محفوظه خانم +ای جون🙈چی خب آقا؟ بگووو دیگه دستشو کرد توی ساک یه جعبه ی مکعبی سرمه ای رنگ درآورد و داد دستم +این چیه؟😍 _بازش کن ببین چیه؟ با کلی شوق و ذوق بازش کردم و وقتی در جعبه رو باز کردم ذوقم چندبرابر شد یه انگشتر عقیق که روش حک شده بود علی و فاطمه با خط شکسته وقتی انگشتر رو دیدم همون لحظه دستم کردم،چشمام پر اشک شد نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم: +ممنون عشق من خیلی خوشگله امیر هم برای راحیل دقیقا همون انگشتر رو خریده بود😍 هیچوقت این انگشتر رو از دستم درنمیارم چون اینجوری احساس میکنم حضرت زهرا(س) همیشه کنارمه و حضرت علی(س) همیشه هوامو داره ... هادی گرفته بود،تو خودش بود نمیدونم چرا بهش اشاره کردم که بیا تو اتاق کارت دارم رفتیم تو اتاق درو بستم و نشستم روی زمین اشاره کردم با دست که بشین کنارم نشست صورتشو با دستم آوردم بالا و گفتم: +چیشده که آقای من انقدر پریشونه؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _چیزی نیست خانم +نه دیگه چیزی هست که شما رو بهم ریخته آقا...بگو به من _کلافه ام زینب...رفتنمون دیر شده +چه دیری؟ _نمیدونم...یه حکمتی هست حتما +حتما عزیزم..بد به دلت راه نده _زینب...برام دعا کن خیلی زیاد،از خدا برام طلب مغفرت کن...من تا گناهام بخشیده نشه به آرزوم نمیرسم ..میدونم آرزوش شهادته...ای کاش میشد بهش بگم تو از چشمای مهربونت معلومه که چقد دلت پاکه😔 همینجوری که داشتم نگاهش میکردم گفت: _تا تو راضی نباشی خدا راضی نمیشه زینب... دلم لرزید خدایا... من راضی ام به رضای تو یه دفعه نفهمیدم چیشد که گفتم: +هرچی خدا بخواد منم میخوام نفس عمیقی کشید و گفت: _خدا به دل تو نگاه میکنه،دلت فعلا راضی نیست... بغض گلومو گرفت قلبم لرزید نفس عمیقی کشیدم یه دفعه منو کشید تو بغلش... سرم روی شونه اش بود دستاشو محکم دورم حلقه کرده بود وقتی نفس میکشیدم احساس میکردم بوی گلاب به مشامم میخوره... نگاهی بهش انداختم و گفتم: +عطر گلاب زدی؟ _نه..برا چی؟ +هادی...بوی گلاب میدی😍 _من؟؟؟عجیبا و غریبا😅 +آره بخدا...خودت حس نمیکنی یه کم خودشو بو کرد و گفت: _نه والا...دماغ شما خوش بوئه خانم😄😍 بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم: +دماغ من بوی خوب رو استشمام میکنه عجیب بوی گلاب میدی همسرجان😍 _چی بگم...ان شاءالله که خیره ... از حرفای امشبش متوجه شدم که دلش گرفته ازم😞 اون میخواد من راضی باشم به شهادتش ولی مگه میشه؟؟؟ چطور آدم میتونه از عشقش بگذره و راضی به مرگش باشه... چطور میتونم هادیمو با پهلوی خونی و صورت پر از خون ببینم... تصورشم قلبم رو درد میاره من طاقت جدایی و دل کندن از هادی رو ندارم ولی باید قوی باشم... صبور باشم خیلی خیلی صبور... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا موقع خداحافظی توی حیاط وایساده بودیم من و هادی تنها... تلفنش زنگ خورد،شماره ناشناس بود جواب داد یه کم ازم فاصله گرفت،فهمیدم که از محل کارشه یه دفعه برگشت و آروم گفت: _عزیزم برو بالا امیر رو صدا کن یه لحظه چشم آرومی گفتم و رفتم بالا آروم چند ضربه زدم به در راحیل درو باز کرد +امیر خونه اس؟ _آره تازه خوابش برده،چیشده؟ +هادی کارش داره بیدارش کن داره میره هادی _صبر کن بعد از چند دقیقه امیر اومد _چیشده؟ +نمیدونم گوشی هادی زنگ خورد گفت تورو صدا کنم بیای پایین _خیره ان شاءالله ... وقتی رسیدیم هادی تلفن رو قطع کرده بود امیر رفت سمت هادی :_کی بود؟ +حاج رضا.. _چی میگفت؟ هادی دست امیر رو گرفت و کشوند سمت خودش در گوشش چیزایی گفت که نتونستم بشنوم برگشتم بالا رو نگاه کردم راحیل پشت پنجره نگران وایساده بود و حواسش پیش ما بود من تا صبحم وایسم اینجا این دوتا نمیگن چیشده... برم پیش راحیل بلکه هم اون آروم بگیره هم من یه قدم برداشتم دلم شور افتاد طاقت نیاوردم برگشتم سمت هادی و گفتم: +هادی چیشده؟ _هیچی خانم خانما برو بالا بهت پیام میدم،شبت بخیر،خودت میدونی دیگه😍 +شب بخیر عزیزم،میدونم😍 این خودت میدونی رمز بین من و هادی بود یعنی دوست دارم❤️ خداحافظی کردم و رفتم بالا راحیل نگران در رو باز کرد: _چی شده؟ +هیچی نگفتن به من _دلم شور میزنه +منم همینطور،ان شاءالله که خیره عزیزم من میرم بخوابم کاری نداری؟ _نه...زینب هرچی هادی گفت به من بگو منم هرچی امیر گفت ببینیم حرفاشون یکیه یا نه میخوان نگن یه چیزیو +باشه خیالت راحت برو بخواب،شبت بخیر رفیق _شب بخیر جانِ دلِ خواهر همینجوری که از پله ها میومدم بالا فکرم پیش هادی بود... ندونستن این که امشب چی شده و چی شنیده آزارم میداد قلبمو چنگ میزد فکرایی که به ذهنم می رسید قلبمو آشوب تر میکرد باید توسل کنن،اینجوری آروم نمیگیرم وضو گرفتم و رفتم تو اتاقم رمز بین من و هادی تو سختیا و دل گرفتگیا دو رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا(س) بود سجاده ام رو پهن کردم و قامت بستم... یا حضرت زهرا(س) کمکم کن... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا روی تخت دراز کشیدم کم کم داشت خوابم میبرد که برام یه پیام اومد گوشیو از روی میز کنار تخت برداشتم هادی بود _سلام خانمم،خواستم دلیل بهم ریختگیه امشب رو بهت بگم به شرطی که از خوابت نزنی و خودتو اذیت نکنی امشب موقع رفتن حاج رضا بهم زنگ زد،الحمدالله اسممون رد شده برای اعزامیای پس فردا صبح،خانم برام دعا کن خیلی زیاد ..دوست دارم همسر صبورم،شبت بخیر چشمام پر از اشک شد دیگه نتونستم بخوابم... دلم میخواست پناه ببرم به تنها پناه قلبم رفتم وضو گرفتم و شروع کردم به دعا کردن... ... صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم راحیل بود +بله راحیل... _سلام صبح بخیر بیا پیشم باهم صبحانه بخوریم امیر نیست +الان میام دیشب درست نخوابیدم خیلی خوابم میومد رفتم یه آبی به دست و صورتم زدم و رفتم بالا ... سر میز صبحانه هم من تو خودم بودم هم راحیل +امیر به تو گفته؟ _آره... +تو چی گفتی؟ _هیچی..هادی چی؟ گفت بهت؟ +آره... _خب؟تو چی گفتی؟ +منم هیچی...پیام داد بهم جوابشو نمیدونم چی بدم _جوابشونو بذار اومدن میدیم +من دلم شور میزنه راحیل.. _منم..خیلی زیاد😔 نگران نباش زینب..آروم باش تو قول دادی قوی باشی باید قوی باشی باید صبر کنی راضی باش به رضای اون بالاسری آروم باش زینب باید تو این شرایط به هادی آرامش بده آرومش کن بهونه نگیر خانم باش بذار دلش آروم بگیره برا داشتنت نذار ایمانش بلرزه تو فقط میتونی دلشو بلرزونی نه ایمانشو... با خودم کلنجار میرفتم ولی نمیدونم چرا ته دلم راضی نیست بره من با هادی قوی ام کنار اون قوی ترین زن جهانم ولی بدون اون احساس ضعف میکنم نمیتونم نمیشه... خدایا آرومم کن نذار انقدر بی تاب باشم بهم این قدرتو بده که بتونم صبور باشم اونجوری که تو میخوای اونجوری که هادی کنارم آرومِ خدایا کمکم کن... ... حالم خوب نیست سردرد شدیدی دارم،احساس ضعف میکنم و همش سردمه هادی کنارم نشسته بود امیر و راحیل هم کنار هم بودن صحبت میکردن هادی:چیشده خانم تو خودتی چرا؟ +نه..خوبم _دروغم بلد نیستی بگی...بگو ببینم +هادی...من.. _تو چی؟ +هیچی ولش کن... _جان هادی بگو؟ +من راضی نیستم بری... یه دفعه رنگش پرید سکوت کرد دستشو برد بین موهاش و پریشونیشو قشنگ نشون داد ای کاش نمیزدم این حرفو بهش یه دفعه بلند شد پریشون تر از همیشه رفت توی حیاط ندیده بودمش اینجوری تاحالا معلوم بود ازم خیلی ناراحت شده... وای زینب..تو چیکار کردی😭 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا رفتم دنبالش توی حیاط راحیل و امیر متوجه شدن که بینمون ناراحتی پیش اومده روی تخت نشسته بود و با تسبیحش ذکر میگفت رفتم کنارش نشستم و زل زدم بهش نگاهم کرد،با اینکه ازم دلگیر بود ولی بهم خندید خنده اش قلبمو سوزوند یهو گفتم: +ناراحتی ازم؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _فدای سرت...راضی نیستی دیگه شما راضی نباشی خدا مارو نمیخره خانم :) چشمام پر اشک شد قلبم درد گرفته بود دستمو گذاشتم روی قلبم و فشار دادم یه دفعه نگران شد: _خوبی زینب؟؟؟چیشدی؟قلبت درد گرفت؟ +چیزی نیست...خوبم _خانمم..تو راضی نباشی من شهید نمیشم خیالت راحت پیش خودم گفتم داری چیکار میکنی زینب خانم؟؟؟حواست هست؟ تو به حضرت زینب(س) قول دادی که شرمنده نشی جلوش ولی الان داری هم خودتو هم هادی رو خجالت زده میکنی... با صدای هادی بخودم اومدم: _عشقم خوبی؟ +خوبم عزیزم... _خوب نیستی خانم خوب نیستی نشست جلوم روی زمین دستامو گرفت و خیره شد تو چشمام: _زینبم...راضی نیستی برم؟اگه بگی نه نمیرم ولی اینو بدون بد شرمندم کردی جلوی بی بی(س) اگه نذاری برم... دلم لرزید،چه حرفی زد!!! دیگه نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم زدم زیر گریه بغلم کرد... سرم رو گذاشتم روی شونه اش آروم در گوشم میگفت: _گریه کن خانم...گریه کن خودمو از بغلش جدا کردم و زل زدم بهش اشکامو پاک کرد و بهم لبخند زد +هادی... _جان هادی؟ +راضی ام...برو _نمیخوام زوری بگی بخاطر حرف من +بخدا قسم راضی ام... اینو که شنید از خوشحالی محکم بغلم کرد و بلند گفت خدایا شکرت😍 نمیدونم چرا یهو گفتم راضی ام انگار یکی دیگه به جای من رضایتمو اعلام کرد انگار خودم نبودم خدایا من راضی شدم سپردمش به خودت هرچی تو بخوای... آروم گرفتیم جفتمون..رفتیم پیش بچه ها راحیل هم از چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده یه دفعه امیر گفت: _چشمای شما دوتا همه چیو لو میده🤣 زدیم زیر خنده ... صبح بعد از نماز صبح دیگه خوابم نبرد بیدار بودم که هادی پیام داد ما داریم راه میوفتیم ساعت 8ونیم صبح بود رفتم مامانو بابا رو صدا کردم رفتیم تو حیاط هادی از مامان و باباش خداحافظی کرده بود و اومده بود اینجا بعد از خداحافظی دستشو گرفتم و گفتم: +برمیگردی؟ لبخندی زد و گفت: _برمیگردم.. لبخندش ضربان قلبمو بیشتر کرد بعد از یه رب بالاخره رفتن... من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا یک ماهی میگذره که هادی رفته... نه یک روز نه یک هفته یک ماه... یک ماهی که اندازه دو سال گذشته گریه هام نسبت به قبل کمتر شده خداروشکر..تو این مدت هزارتا نامه نوشتم برای هادی زنگ که میزنه،حرف که میزنیم آروم میگیرم دیروز که زنگ زد گفت گوشیو گرفتم سمت حرم بی بی(س) سلام بده چشمامو بستم و از ته دل دعا کردم،برای سلامتی امام زمان و سلامتی هادیم دعا کردم😔 در اتاق باز شد راحیل وارد شد _زینب +جان نشست روی زمین یه دفعه دوییدم سمتش نشستم کنارش دستشو گرفتم +چیشدی آبجی؟😱 _نمیدونم چرا انقدر سرم گیج میره حالت تهوع دارم +الهی بمیرم حتما ضعف کردی بیا بریم یه چیزی بخوریم همین که وارد آشپزخونه شدیم مامان گفت: _خدا مرگم بده چی شده راحیل؟😰 +هیچی مامان داره خودشو لوس میکنه😏 _نه خیر رنگش پریده،بیا ببین چه کشک بادمجونی گذاشتم اشتهات باز شه😍 تا اینو گفت راحیل دستشو گرفت جلوی دهنش و دویید از آشپزخونه بیرون سریع رفتیم با مامان دنبالش +چیشد راحیل؟؟؟ از دستشویی اومد بیرون رنگش شده بود مثل گچ دیوار مامان دستشو گرفت و نشوندش روی مبل _چیشده مادر؟ خوبی؟ +آره...نمیدونم چرا بوی غذا بهم خورد حالم بد شد +چییی؟😍😍😍وای مامان آره؟؟؟ مامان یه نگاهی به راحیل انداخت و گفت: _از کی اینجوری شدی؟ راحیل: از دیروز مامان لبخندی زد و گونه ی راحیل رو بوسید _فکر کنم یه کوچولوی تو راهی داریم😍 +وااااااایی دارم عمه میشم😍من برم زنگ بزنم مامان نرگس جونممم خبرو بهش بدم مامان و راحیل زدن زیر خنده تلفن رو برداشتم زنگ بزنم تا عروسِ خوش خبر بشم🙈 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا یک هفته ای هست که بچه ها نه زنگی زدن و نه پیامی دادن آخرین باری که امیر زنگ زد و خبر بابا شدنش رو شنید از خوشحالی پشت تلفن گریه اش گرفته بود انقدر سجده ی شکر بجا آورده بود که همه ی همرزماشون متوجه شده بودن و کلی بهش تبریک گفته بودن یک هفته ای میشه که صدای هادی رو نشنیدم نه آشوبم نه آروم یه حالی ام مابین این دو یه حالتِ خنثی ولی ته ته دلم یه نگرانیه یه دلگرفتگی یا بهتره بگم دلتنگی توی حیاط نشسته بودم که یه دفعه راحیل از بالا پشت پنجره صدام کرد برگشتم نگاهش کردم که جوابشو بدم دیدم یه پیرهن صورتیِ دخترونه دستشه و داره بهم نشون میده😍 ضعف کردممم براش😍 بلند داد زدم: +آخ الهی عمه دورت بگرده فینقیلی😍 راحیل: بیا بالا ببین مامان نرگس چیاااا آورده ... +راحیل اینا که همش دخترونه اس اومدیم و فینقیلِ عمه پسر شد🙄 _مامان خواب دیده دخترِ منم نخواستم دلشو بشکونم گفتم نگم بهش اینجوری بذار خوشحال باشه😍🙈 +ای قربون تو برم مامان مهربون بخاطر این که انقدر مهربونی امروز ناهار با من _قربون دستت راضی به زحمت نیستم🤣 +مسخره میکنی؟😐حیف این همه محبت که خرج تو کردم حیف که بار شیشه داری وگرنه خوب بلد بودم چیکارت کنم گستاخ فرومایه😒 _بار شیشه دارم دیگه امانتِ داداشته🙈 تا گفت داداشت دلم گرفت... چقدر دلم برای امیر تنگ شده بغض گلومو گرفت یه نگاهی به راحیل انداختم متوجه جمع شدن اشک توی چشمام شد انگار منتظر بود بزنه زیر گریه... +راحیل... _زینب دلم خیلی تنگ شده برا امیر...دارم دیوونه میشم بغلش کردم،سرشو گذاشتم روی شونم.. +آروم باش خواهری،خدا بزرگه... _یه هفته اس زنگ نزدن دارم دیوونه میشم یعنی چیشده که یه خبر ازمون نگرفته الان دیگه من تنها نیستم دونفرم باید بیشتر حواسش باشه.. +میدونم دورت بگردم،امیر حواسش هست،از اون مهمتر خدا مراقبته عزیزم زنگ میزنن همین روزا ان شاءالله مطمئن باش... _ان شاءالله بحث رو عوض کردم تا بیشتر از این غصه نخوریم..با اینکه خودم پر بغض بودم ولی راحیل رو آروم میکردم که غصه نخوره آخه اون وضعیتش با من فرق داره باید آروم باشه +خببب حالا بگو ببینم فینقیلیِ عمه هوس چی کرده؟ راحیل خندید: _میگه سوسیس تخم مرغ😍آخه نمیخواد عمه اش اذیت بشه حاضری میخوره امروز +ای دورش بگرده عمه😍سوسیس دارین؟ _آره برو ببینم چه میکنی عمه خانم🤣 بوسه ای روی گونه اش زدم و رفتم آشپزخونه 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا +عجب چیزی درست کردم به به _بههه چه کردی😍زینب ترشی هم بیار +ترشی با سوسیس تخم مرغ؟😐 _هوس کرده بچم خب😢 +ببین فقط بخاطر بچه میارم نه تو🤣 _بی رحمی چقد تا بلند شدم برم توی آشپزخونه تلفن زنگ خورد من و راحیل هاج و واج به هم نگاه میکردیم دوییدم سمت تلفن +الو؟؟؟بفرمایید؟؟؟ با شنیدن صدا حال دلم عوض شد... _سلام زینب خوبی آبجی؟ +سلام امیییییییییر راحیل بلند شد و دویید سمتم _توروخدا گوشیو بده گوشیو دادم بهش: _امیر؟؟؟ +سلام خانم،خوبی؟ _سلام...چه عجب..حال مارم پرسیدی،بله خوبیم +الهی قربونت برم حق داری ببخشید خیلی شلوغم خانم شرمندتم،حال نفسِ بابا چطوره؟ _الحمدالله خوبه بابایی🙈 +ای جان😍خانم دلتنگیم خیلی زیاد مراقبت کن _چشم آقا شمام مراقب باش،هادی کو؟ +اونوره بذار صداش کنم از من خداحافظ به همه سلام برسون _باشه عزیزم بسلامت +الو...سلام آبجی _سلام عشق آبجی چطوری؟ +خوبم تو خوبی؟ عشق دایی خوبه؟ _الهی شکر ما هم خوبیم +زینب کجاست؟ _اینجا..پیش من +گوشیو میدی بهش... _بله..از من خداحافظ عزیزم مراقب خودت باش...بیا هادیِ گوشیو گرفتم و صدای پر از بغضمو صاف کردم غافل از اینکه آقا هادی منو میشناسه.. +الو سلام هادی😔 _سلام خانم خانما،حالت چطوره عزیزترینم؟ +خوبم تو خوبی؟ هادی دارم میمیرم از دلتنگی کی برمیگردی؟😭 _باز که صدات بغض داره خانم،توکل کن به خدا دعا کن برامون ان شاءالله هرچی خدا بخواد همون میشه،نبینم زینبم ببازه خودشو احساس ضعف کنه ها اشکام سرازیر شد..یهو گفت: _نبینم چشمات اشکی بشن قربونت برم +تو از کجا میدونی؟؟؟ _من همیشه کنارتم اینو بدون خانم حتی اگه نباشم تو این دنیا ولی پیش تو هستم و تنهات نمیذارم.. +هادی... _جان هادی؟ +زود برگرد...دلم چشماتو میخواد _چشم خانم خانما،بخند انرژی بگیرم میخوام برم +باشه _بخند دیگه😁 +بیا🤣 _ای جان😂😂 +کوووفت😂😂 _آهان حالا شد،با من کاری نداری خانم؟ +نه عزیزم برو بسلامت،خودت میدونی❤️ _شمام خودت میدونی خانم❤️یاعلی ... تلفن رو که قطع کردم دلتنگیم بیشتر شد یه نگاه به راحیل انداختم دیدم نشسته سر سفره و هرچی سوسیس تخم مرغ بوده خورده😐 +دخلشو آوردی؟؟؟4تا تخم مرغ بود لعنتی😐 _گشنم بود خب🙄 +به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش الان معده اش تعجب میکنه خواهر من😐 _بیا برات یه کم گذاشتم تو بشقاب بخور،خیلی خوشمزه شده بود🤣🙈 +نوش جونت😂😂😂ورشکستمون نکنی حالا از بس میخوری زدیم زیر خنده خداروشکر...وقتی بچه ها زنگ میزنن هم حال من بهتر میشه هم راحیل.. خدایا خودت مراقب هادی باش بتو سپردمش دلم براش تنگ شده...میشه دوباره چشماشو ببینم خدا؟؟ ... بعد ناهار با راحیل وسط اتاق دراز کشیدیم که یه کم بخوابیم کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد ... +هادی؟؟هادی کجایی؟؟ _اینجام زینب... +پس چرا من نمیبینمت،هادی اینجا تاریکه میترسم من،بیا پیشم هادی،کجایی؟ _اینجام،کنار حرم بی بی(س) بیا خانم بیا پیشمون.. +هادی نمی بینمت...هادی... از خواب پریدم و زدم زیر گریه راحیل با صدای گریه ی من از خواب بیدار شد... _چیشده زینب؟؟؟ +هیچی...خواب دیدم _چه خوابی؟؟ +ولش کن..بخواب،ببخشید _الهی فدات شم پاشم یه چایی بریزم بخوریم یه کم از منگی دربیایم خدایا...این چه خوابی بود چرا هادی رو نمی دیدم چرا فقط صداشو میشنیدم،هادی گفت کنار حرمِ ولی من فقط میدونستم که اونجاس چیزی ندیدم..یا ارحم الراحمین تسکین بده به دلِ آشوبم... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا با راحیل برای خرید لباس اومده بودیم بیرون فکرم پیش هادی بود،تمرکز نداشتم بعضی از نظرامم به انتخابای راحیل فقط برای تموم شدن خرید بود اصلا حواسم سر جاش نبود حدود یک ساعت بعد رسیدیم خونه وارد پذیرایی که شدیم با دیدنِ یک جفت چشم عسلی سر جام خشک شدم! +هادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ _جان هادی خودمو انداختم تو بغلش دلم نمیخواست جدا شم اشک از چشمام سرازیر شده بود راحیل دم در وایساده بود و حالش گرفته بود خودمو از بغل هادی جدا کردم نگاهم رفت سمت راحیل یه نگاه به دور و بر خونه انداختم دیدم امیر نیست رو به هادی کردم و گفتم: +پس امیر کو؟ _نتونست بیاد..منم هفته دیگه برمیگردم راحیل با بغضی که تو گلوش جا خشک کرده بود آروم گفت: _من میرم بالا...فعلا سرش رو انداخت پایین و رفت نگاهمو بردم سمت هادی همینجور که محو چشماش شده بودم مامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: _دخترم بیا ناهار رو آماده کنیم الان بابات میاد +چشم _راحیل کو؟ +رفت بالا میرم میارمش هادی با لبخند نگاهم میکرد..مامان رو به هادی گفت: _پسرم برو یه آب به دست و صورتت بزن ناهار بخوریم +چشم مامان یه دفعه سرشو آورد پایین و در گوشم گفت: _خیلی دلم برات تنگ شده خانم لبخندی زدم و گفتم: +من بیشتر عزیزدلم..هنوز تو شوکم😢 _نباش...من اومدم پیشت☺️ یاد خواب اونشب افتادم باید به هادی بگم... ولی الان نه،هادی داشت میرفت سمت دستشویی که صداش کردم: +هادی جان؟ _جانم عزیزم؟ +بعدازظهر بریم بیرون؟حرف بزنیم؟ _آره خانم خانما،میریم چشمکی زد و منم رفتم بالا دنبال راحیل بگردم الهی چقدر غصه اش شده امیر نیومده چقدر دلم برای امیر تنگ شده از وقتی راحیل باردار شده حساسیتش بیشتر شده بهونه هاشم همینطور هر زنی تو این شرایط احتیاج داره که همسرش کنارش باشه آرومش کنه بهش محبت کنه ولی راحیل داره سختیه این شرایطو به جون میخره و دوری امیر رو تحمل میکنه به امید اینکه بچه شونو باهم و کنار هم بزرگ کنن رفتم بالا در باز بود وارد اتاق که شدم دیدم راحیل نشسته رو به قبله چادر نمازشو سرش کرده بود و دردو دل میکرد نمیدونستم برم جلو و خلوتش با خدا رو خراب کنم یا اینکه برم پایین و غذاشو براش بیارم.. داشتم در رو میبستم که برم پایین که یه دفعه گفت: _صبر کن زینب...الان میام +الهی دورت بگردم..پاشو بریم ناهار آماده اس آروم از سر جاش بلند شد و رفت تو اتاق خدایا... میدونم واسه هر کاری یه حکمتی هست حتی نیومدن امیر،اومدن هادی.. من و راحیل راضی این به رضای تو دست راحیل رو گرفتم و باهم از پله ها رفتیم پایین... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا کنارِ یادبودِ شهید ابراهیم هادی نشسته بودیم..دستش تو دستم بود و داشت زیارت عاشورا میخوند منم تو دنیای خودم سیر میکردم فکرایی که توی سرم میچرخید رو دوست نداشتم اذیتم میکرد نمیخواستم به اتفاقای منفی فکر کنم ولی دست خودم نبود یه دفعه با صدای هادی رشته ی افکارم پاره شد: _خانم تو فکری چرا؟ +نه... _چرا هستی،زود بگو به چی فکر میکنی؟ +به تو.. _ای جانم عزیزم،فکر خوب یا فکر منفی؟ +نه..نمیدونم هادی _ببین خانم،دارم جلوی شهید هادی بهت میگم،صبور باش صبور باش صبور باش و همینطور قوی قوی قوی،اگه تو صبور نباشی من نمیتونم دفاع کنم از حرم چون حال بدت حال منو خراب تر میکنه اگه تو صبور باشی قوی باشی منم انگیزه میگیرم واسه دفاع از حرم ایمانم چندبرابر میشه محکم تر میشه نمیلرزه پس جان هادی بخاطر بی بی(س) قوی باش ازش بخواه که کمکت کنه صبور باشی خانمم.. حرفاش قلبمو آروم کرد،نگاهمو دوختم به چشمای عسلیش.. بغض گلومو به درد آورده بود با صدای آروم گفتم: +چشم آقا...صبور میشم بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت: _ان شاءالله عزیزم یک ساعتی سر مزار یادبود شهید هادی نشسته بودیم.. قبل رفتن هادی ازم خواست که برم سمت ماشین اما خودش نیومد بعد از چند دقیقه اومد سرخی چشماش لو داد که گریه کرده چیزی ازش نپرسیدم گفتم شاید دردودل کرده با شهید هادی اگه بخواد خودش میگه... توی راه یه دفعه ضبط رو کم کرد و گفت: _خانم..میخوام یه چیزی بهت بگم +جانم بگو _اگه ازت بخوام برام چیزی بنویسی،مینویسی؟ +چی؟؟؟ _حالا تو بگو،مینویسی؟ +آره عزیزم... _دست شما درد نکنه خانم خانما رفتم تو فکر،یعنی چی میخواد براش بنویسم صدای ضبط رو دوباره زیاد کرد و رفت تو حال و هوای خودش پنجره رو دادم پایین و رفتم تو فکر بوی نم بارون همه جارو پر کرده بود،تو حال و هوای خودم بودم که یادم افتاد ترم جدید دانشگاه کم کم داره شروع میشه... باید یه فکری بحال انتخاب واحد کنم بهتره با راحیل صحبت کنم شاید نتونه بخاطر شرایطش بیاد این ترم.. باید ذهنم رو خالی کنم تا بهتر فکر کنم خدایا خودت کمکم کن... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا قلم،کاغذ،من،هادی... پنجره ی باز نسیم خنک پاییزی _خب...بسم الله الرحمن الرحیم آشوب بودم،پرسیدم: +میشه بدونم چی میخوای بنویسی؟ _وقتی بنویسی خودت متوجه میشی خانم.. شروع کرد به گفتن: _بسم ربِّ الشهدا و الصدیقین تا این جمله رو شنیدم شستم خبردار شد که قرار چی بگه و چی بنویسم.. نگاش کردم،صدام میلرزید: +وصیت...نامه؟😞 نگام کرد،خندید،خنده اش قلبمو سوزوند: _آره...خواستم تو برام بنویسی خودکارو گذاشتم رو زمین،بلند شدم رفتم کنار پنجره..بغض کردم اومد کنارم،زد رو شونه ام برگشتم نگاهش کردم،نگام میکرد باز خندید،از همون خنده ها منو کشید تو بغلش...سرم روی سینه اش بود صدای ضربان قلبش رو میشنیدم چقدر آروم میزد... چشمامو بستم و غرق صدای قلبش شدم همونجوری که تو بغلش بودم شروع کرد: _قول دادیم بهم...مگه نه؟ چیزی نگفتم،نه که نخوام بگم،نتونستم دوباره گفت: _صبر داشته باش خانم... بغضم بیشتر شد..از بغلش جدا شدم و رفتم نشستم کنار کاغذ و قلم برداشتم شروع کردم به نوشتن: +بسم ربِّ الشهدا و الصدیقین نگاهش کردم،خیره شده بود بهم،لبخند میزد هنوز اومد کنارم نشست،دستمو گرفت،صداشو صاف کرد،بسم الله ای زیر لب گفت و شروع کرد به گفتن اون میگفت و من مینوشتم چشمام پر اشک بود...ولی نوشتم آخرای حرفاش بود،گفتم: +برای من نمینویسی؟ _برای شما جداست،بهت میگم جاش رو خواستم برم.. یه دفعه گفت: _راستی تو پرانتز بنویس آرزو دارم به مانند مادرم حضرت زهرا(س) نه مزاری داشته باشم و نه پیکری برای دفن... بغضمو به سختی قورت دادم..قلبم توان تپیدن نداشت دیگه.. نگاهش کردم و گفتم: +این یه خط رو خودت بنویس نگام کرد،باز خندید: _بنویس خانم...بنویس گرمی اشکام رو روی گونه ام حس کردم ولی نوشتم... سخت بود خیلی سخت... قلبم برای چند دقیقه ای که مینوشتم کُندتر از همیشه بود،نمیزد،مثل اونشب که خواب شهادتشو برام تعریف کرد... +اگه برنگردی پس من چجوری باهات درددل کنم؟؟؟ _من همیشه پیشتم...مطمئن باش😍 صدای اذان.. نسیم خنک من،هادی.. با یه کاغذِ پر از حرف... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا موقع رفتن انقدر چشمام پر بود از اشک که تصویر چشمای هادی مات بود برام اشک از چشمام سرازیر شد مامان با کاسه ی آب و قرآن کنار در وایساده بود خاله نرگس هم کنار مامان بود بابا در گوش هادی گفت: _رسیدی به امیر بگو یه خبری از خودش بده راحیل نگرانه.. +چشم... حاج رضا بوسه ای روی پیشونی هادی زد هادی لبخندی زد و رفت سمت راحیل _نگران نباش آبجی،امیر برمیگرده +نگرانم هادی خیلی نگرانم توروخدا رسیدی اگه دیدیش بهش بگو زنگ بزنه😔 _چشم آبجی چشم.. بوسه ای روی سر راحیل زد اومد سمت من دستامو گرفت،سرم پایین بود نگام میکرد،بغض داشتم،هوا ابر بود مث من،دلتنگ... دلتنگِ مسافرِ راهِ حق... دلتنگِ مدافعِ حرمِ بی بی... نگام میکرد،چشم برنمیداشت،نگاهش کردم،دلم لرزید،چشماش از همیشه آروم تر بود صورت مثل ماهش پر از حس خوب بود نگام کرد،نگاش کردم لبخند زدم،بغض کردم،دستمو گرفت و بوسه ای روی پیشونیم زد خم شدم،بندِ پوتیناشو بستم پا شدم.. باز نگاهم میکرد بهش گفتم: +چشمات چقد قشنگ شده امشب خندید،گفت: _تو داری قشنگ تر میبینی،همونه ولی لبخند زدم..نه...همون نبود چشمات برق میزد،آروم بود.. نمیخواستم دستاشو ول کنم،کاش زمان وایسه کاش نری هادی،کاش بمونی نگام میکرد،نگاش میکردم یهو گفت: _گوشتو بیار رفتم جلو،در گوشم،آروم،با صدای مردونه اش گفت: +باید گذشتن از دنیا به آسانی باید محیا شد از بهرِ قربانی... چشماش پر شد از اشک اما نخواست سرازیر شه.. نگاهش پر بود از حرف،سکوت امشبش عجیب بود در گوشش گفتم: +منتظرم تا برگردی...قول میدی برگردی؟ لبخند زد و گفت: _هرچی خدا بخواد خانم،دعا کن برام دلم نمیخواست خداحافظی کنم... گفتم: +چشم...ان شاءالله که برمیگردی آقا...منتظرم من از در که رفت بیرون،قدم اول رو که برداشت قلبم هُری ریخت کاسه ی آب رو برداشتم و ریختم پشت سرش...دستم میلرزید،کاسه ی آب از دستم افتاد روی زمین.. ترسیدم،قلبم از جا کنده شد هادی دور و دورتر شد... رفت.. با همون لبخند با همون چشما... برگرد،برگرد که بی تو خزان است هر روز پاییز غم انگیز تر از همیشه است در نبود تو... آسمان دلگیر تر من پر از بغض و غمگین تر... برگرد...جانِ من،جانِ من برگرد 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا یه متنی خوندم نوشته بود پاییز همش شبِ دیگه،نصفِ روز غروبه... میگفت چرا همه رفته بودناشونو میذارن برا پاییز،چرا پاییز هیشکی برنمیگرده؟؟ ولی هادی من برمیگرده.. باید برگرده... هوا ابر بود،نم بارون میزد به شیشه بوی خاکِ بارون خورده پیچیده بود تو اتاق نشسته بودم روی صندلی،کنار میز تحریر توی دفتر خاطراتمون برای هادی مینوشتم،از دلگیری این روزا پاییز همینجوری هوا گرفته اس و دلگیر با نبودنِ هادی دوبرابر شده با صدای تقه ی در،دفترمو بستم راحیل وارد اتاق شد،غصه دار تر از همیشه اومد کنارم نشست روی زمین گفتم: +پاشو بشین روی تخت عشق آبجی،فینقیلِ عمه راحت باشه پاشوو😍 دستشو گرفتم و بلندش کردم دیگه رفته تو دو ماه باید خیلی مراقبش باشم،تا امیر برگرده و فندقِ عمه رو ببینه😍 هم هوا دلگیر بود هم من هم راحیل نگاهش کردم و بحث رو عوض کردم: +میگم راحیل اسمشو چی میخواید بذارید؟ راحیل لبخندی زد و گفت: _امیر میگفت اگه پسر بود امیرعلی اگه دختر بود ریحانه.. +ای جانم داداشم خیلی خوش سلیقس اول اسم پسرتون با اسم خودشه اول اسم دخترتونم با حرف اول اسم تو یکیه😍😍😍 راحیل خندید،خندیدم یهو گفت: _زینب..دوماهه صدای امیرمو نشنیدم...خوش بحال تو که هادی رو دیدی دلتنگیت رفع شد بغض کهنه ام دوباره شروع کرد به سرباز کردن.. لبخند سردی زدم و گفتم: +من وقتایی هم که پیش هادی ام دلم براش تنگ میشه چه برسه الان...که نیست رفتم کنار راحیل نشستم،روی تخت دستشو گرفتم،سرشو گذاشت روی شونه ام..گریه اش گرفت،گفت: _زینب،نکنه برنگردن....😭😭😭 زد زیر گریه نفسم رفت...وای،نه... طاقت ندارم اگه نبینم چشمای هادی رو طاقت ندارم اگه دیگه دستای هادی رو نگیرم خدایا؟؟؟ تو میدونی چی خوبه برامون،تو میدونی قرار چی بشه...خدایا؟؟؟من راضی ام به هرچی که تو میخوای،تو بد نمیخوای.. ما که گریه میکردیم صدای رعد و برق پیچید توی اتاق آسمونم گریه اش گرفت بارید،بارید،بارید... رفتم سمت پنجره،بازش کردم دستمو بردم بیرون دونه های بارون میریخت رو دستم باد نسبتاً سردی صورتمو نوازش میکرد،چشمامو بستم،یاد هادی بودم،میدیدمش میخندید بهم،نگام میکرد با همون چشمای آرومش،وایساده بود با لباسِ خاکی،نگام میکرد با صدای جیغِ راحیل بخودم اومدم افتاده بود رو زمین دوییدم سمتش +چیشدی آبجی؟؟؟😰😱 _یه لحظه چشمام سیاهی رفت... +بشین الان برات آب قند میارم.. تا رفتم بیرون،تلفن خونه زنگ خورد راحیل دست به دیوار اومد بیرون _تو برو آب قند بیار،من جواب میدم.. رفتم توی آشپزخونه راحیل هم رفت سمتِ تلفن... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا با لیوان آب قند اومدم بیرون،راحیل داشت با تلفن صحبت میکرد با اشاره پرسیدم: +کیه؟ چیزی نگفت،تلفن رو که قطع کرد گفتم: _کی بود؟ +میگفت دوستِ امیرِ،شماره ی بابا رو خواست.. نشست روی مبل _خب نگفت برای چی؟؟؟ +ازم پرسید شما با امیر چه نسبتی دارید گفتم همسرشم بعد چیزی نگفت شماره بابارو گرفت هرچی گفتم چیشده چیزی نگفت ،زینب...یه زنگ به بابا رضام بزن من حالم خوب نیست ..دلم شور میزنه _نگران نباش ان شاءالله چیزی نیست.. الان زنگ میزنم تو بیا این آب قند رو بخور عزیزم.. ... تا اومدم تلفن رو بردارم زنگ خورد +الو بفرمائید؟ _سلام زینب جان،خوبی بابا +سلام بابا،خوبم شما خوبی _الحمدالله،مامانت خونه اس؟ +نه رفته پیش مامان نرگس... _خب پس به موبایلش زنگ میزنم.. +راستی بابا،یه آقایی زنگ زد خونه _میدونم...خداحافظ گوشیو که قطع کرد فهمیدم یه چیزی شده،قلبم از جا کنده شد نگاهم رفت سمت راحیل تو خودش بود معلوم بود که داره کلی فکر و خیال میکنه نگاش کردم و گفتم: +بیا بیرون از فکر و خیال سکوت کرده بود،ترسیدم از سکوتش +الان زنگ میزنم مامان نرگس و مامانم بیان پیشمون تنها نباشیم بازم حرفی نزد تو خودش بود.. با صدای زنگ در از جام پریدم مامانم و مامان نرگس وارد حیاط شدن رفتم تو حیاط راحیل تو خودش بود و به یه نقطه خیره شده بود مامان اومد تو رفتم سمتش: +چیشده مامان؟ چشماش قرمز بود دستاش سردِ سرد +مامان؟؟؟توروخدا بگو چیشده _بیا تو اتاق... مامان نرگس نشسته بود روی پله توی حیاط سرشو گرفته بود راحیل هنوز تو خودش بود و به یه نقطه خیره.. رفتم تو اتاق نشستم کنارِ مامان: +مامان توروخدا بگو...چیشده؟ _امیر بیمارستانِ...مجروح شده تا گفت مجروح،قلبم آروم گرفت.. گفتم:+الان کجاست؟ _بیمارستان بقیة الله با صدای دادِ راحیل دوییدیم بیرون راحیل بی جون روی زمین افتاده بود مامان نرگس از حیاط دویید تو اتاق سر راحیل رو گذاشتم روی پام،مامان از آب قندی که روی میز بود چند قطره آب پاشید روی صورت راحیل.. گریه ام گرفت: +راحیل؟؟؟امیر چیزیش نشده،نگران نباش،امیر مجروح شده،بیمارستانه..بخدا مجروح شده راحیل پر از بغض بود،مامان نرگس صورت راحیل رو آروم نوازش کرد و گفت: _گریه کن دخترم،گریه کن مادر...😭 دلم میخواست امیر رو ببینم تا باور کنم مجروح شده..تا باور کنم داداشم هنوز هست،هنوز قلبش میزنه... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا وقتی رسیدیم بیمارستان دل تو دلم نبود دست سرد راحیل توی دستم بود و دلم آشوب با دیدنِ چهره ی زرد امیر دست و پام شروع کرد به لرزیدن،لرزش دست راحیل هم حس کردم رفتیم کنار تخت... مامان و مامان نرگس و بابا و حاج رضا رفتن جلو،راحیل نمیومد انگار که پاش نمیکشید..دستشو آروم کشیدم و گفتم: +بیا... رفتیم جلو امیر با چشمای بیحالش نگاهی به من و راحیل انداخت..خیره شد به راحیل آروم ماسک اکسیژن رو برداشت و گفت: _خوبی خانمم؟ راحیل با صدایی که پر از بغض بود گفت: +الحمدالله...تو خوبی امیرم؟ _خوبم شکر،عشق بابا چطوره؟ راحیل خنده ی تلخی کشید و گفت: +خوبه...بهونه باباشو خیلی میگیره _اون؟ یا مامانش؟ راحیل سرشو انداخت پایین تا اومدم از حال هادی بپرسم یه دفعه بابا پرسید: _چیشد امیر جان؟ چطور مجروح شدی بابا؟ +یه جوری که دیگه فکر نکنم امیر سابق بشم براتون... حاج رضا: چرا بابا جان؟ چیشده؟ امیر آه عمیقی کشید و گفت: _بابا،بیزحمت پتومو کنار بزن.. وقتی پتو کنار رفت راحیل دستشو گرفت جلوی دهنشو از اتاق دویید بیرون..من خیره شده بودم به پای قطع شده ی امیر...صدای گریه ی مامان و مامان نرگس بلند شد سر جام خشکم زده بود،با صدای بابا بخودم اومدم: _زینب بابا،برو ببین راحیل چش شد؟ نگاهی به صورت نگران امیر انداختم و از اتاق رفتم بیرون.. ... موقع خداحافظی امیر راحیل رو صدا زد: _راحیل؟ +جانم؟ _صبر کن کارت دارم... همه رفتیم بیرون،من کنار در منتظر راحیل وایسادم..صداشون میومد... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ _دیگه مث سابق دوسم نداری؟ +این چه حرفیه امیر...مگه میشه دوست نداشته باشم😔 _آخه...دیگه با این وضع باید یه عمر با سختی کار کنم و زندگی با من برات سخت تر میشه... +من سختیشو بجون میخرم کنار تو بودن ارزشمند تر از این حرفاس عشقم..تازه نی نی مونم به باباییش افتخار میکنه.. صدای خنده ی امیر رو که شنیدم فهمیدم دلش آروم گرفته.. +اگه دیدی یهو رفتم بیرون بخاطر این وضعیتیه که دارم نفهمیدم چیشد ببخش منو _فدای سرت خانمم... دیگه فهمیدم صحبتاشون تموم شده رفتم تو اتاق رفتم کنارتخت،به امیر خیره شدم: _خواهر خوشگلم چطوره؟ +خوبم،فقط بگو هادی خوبه؟؟؟ یهو گفت: _راستی خبر داری من و راحیل اسم نی نی رو انتخاب کردیم؟ فهمیدم داره بحثو میپیچونه،سعی کردم اینبار سؤالمو محکمتر بپرسم: +امیر،هادی خوبه؟؟؟؟؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _آخرین باری که دیدمش سه روز پیش بود..ندیدمش دیگه +یعنی چی ندیدیش؟مگه پیش هم نبودین؟ _چرا اما باید میرفت.. +کجا؟؟؟ _نمیدونم..خبری ندارم ازش زینب..ان شاءالله خودش زنگ میزنه خدایا...یعنی هادی من کجاست؟؟؟ حالم خوب نیست تو دلم آشوبه ... وقتی رسیدیم خونه رفتم سراغ موبایلم برای هادی کلی وویس و ویدیو فرستادم آنلاینیش سه روز پیش ساعت ۴ صبح بوده... سه روزه هادی آنلاین نشده،دلم شور میزنه نکنه اتفاقی افتاده،شماره ی امیر رو گرفتم: _جانم آبجی؟ +سلام داداش _سلام عشق داداش،خوبی؟ +نه...امیر هادی کجاست؟ چرا سه روزه آنلاین نشده؟؟؟ _زینب...هادی سرش شلوغه،حتما بهت زنگ میزنه مطمئن باش +آخه الان نزدیکه یکماهه که رفته ولی نه پیام داده نه زنگ زده من نگرانم آنلاین میشه زنگ نمیزنه پیامم نمیده... _صبور باش خواهر من،حتما باهات تماس میگیره نگران نباش توکل کن حرفای امیر یه کم آرومم کرد،خب از هم خبر دارن دیگه،شاید میدونه الان هادی تو چه وضعیه و چرا یاد من نمیکنه من هادی رو سپردم به خدا،خدا و حضرت زینب(س) میدونن چجوری از هادی من مراقبت کنن 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا امروز امیر مرخص شد اومد خونه..دیگه پیش راحیل موندگاره راحیل خوشحاله اما امیر گرفته اس میگه کاش اینجوری برنمیگشتم کاش میرفتم پیش بچه هایی که پر کشیدن راحیل ولی خداروشکر میکنه که بچه اش سایه ی پدر بالاسرشه... من،تنها،کنار پنجره نشستم و خیره شدم به ماهِ تو آسمون یعنی هادی کجاست..امروز یکماه و یه هفته اس که خبری ازش نیست،مث دیوونه ها شدم با خودم مدام حرف میزنم همش منتظرم با خودم میگم الان زنگ میزنه الان پیام میده الان زنگ درو میزنه و میاد تو حیاط الان در اتاقمو باز میکنه و میپرم تو بغلش... دلم تنگ شده برا چشماش،عکسامونو نگاه میکنم و زوم میکنم رو چشمای عسلیش.. فیلمای دونفرمونو که میبینم صداشو که میشنوم دلتنگیم بیشتر میشه یاد شوخیاش میوفتم با گریه میخندم اشکام سرازیر میشه ولی میخندم و تو دلم میگم دیوونه... گوشیمو برداشتم و رفتم تو صفحه چتمون و شروع کردم به نوشتن... هنوز آنلاین نشدی مرد من..نمیدونم الان کجایی و چیکار میکنی فقط اینو میدونم که جات امنه..کنار بی بی غمی نداری مطمئنم...فقط یه کمم به فکر دل من باش،زینبت داره دیوونه میشه از دلتنگی همش منتظرم،راستی امیر برگشته..میدونی؟؟ دیگه پیش راحیل میمونه :) نمیدونم بگم خوشبحال راحیل یا نه...امشب پنج شنبه اس و میخوام سوره ی یاسین بخونم برای سیدمصطفی،طبق قرار همیشگیم باهاش امشبم دارم یادش میکنم... خیلی دلم گرفته هادی،پر بغضم،هرچقدرم گریه میکنم ولی آروم نمیشم...میشه یه خبری از خودت بدی؟ میشه یه سلام کنی بهم لااقل که بفهمم حالت خوبه،هادی من منتظرتم...دوست دارم عشق همیشگیه من...❤️ ... قرآنمو که خوندم چشمام سنگینی میکرد،صدای خنده ی امیر و راحیل از بالا میومد... خدایا شکرت که داداشم برگشت،شکرت که راحیل تو این وضع تنها نیست و عشقش کنارشه... آروم آروم چشمام سنگین شد.. ... _زینب خانم؟ پاشو...من اومدم چشمامو مالیدم،تصویر تاری میدیدم،یه کم چشمامو باز و بسته کردم هادی بود😍 از جام بلند شدم نشستم روی تخت..پریدم تو بغلش😍 دستامو دور گردنش حلقه کردم بوی عطر گلابش دیوونم کرد نگاش کردم و گفتم: +دلم برات یه ذره شده بود معلوم هست کجایی یکماهه؟؟؟ _ببخش خانم...خیلی سرمون شلوغ بود،الحمدالله دیگه تموم شد +قربون چشمات برم که انقدر خسته اس،بذار برم به مامان اینا بگم اومدی _صبر کن،مهمون داریم... +مهمون؟؟؟کی؟؟ یه دفعه در باز شد و سیدمصطفی وارد اتاقم شد تعجب کردم😰😳 +هادی؟سید که شهید شده...اینجا چیکار میکنه؟؟؟ هادی لبخند زد و فقط نگام کرد... از جام بلند شدم رفتم کنار سیدمصطفی بخودم اومدم ترسیدم گفتم من که چادر سرم نیست هادی سیدو آورده تو اتاق نگاه کردم دیدم روسری مشکی و چادر مشکیم سرمه😰 +هادی؟ تو چادرمو سر کردی؟ هادی اومد کنار سید وایساد... _آره خانم..شما مدافع چادری یادت که نرفته اینو؟ مدافع امانت مادرمون حضرت زهرایی(س) سید لبخند آرومی زد و گفت: _دخترم...صبور باش نگاهی به هادی انداختم: +هادی...مگه سید شهید نشده پس چرا اینجاس؟ خب بذار برم بابا رو صدا کنم بیاد ببینه رفیقشو هادی چیزی نمی گفت و فقط نگام میکرد +هادی؟؟؟چرا هیچی نمیگی؟؟؟هاااادی؟؟؟ با چشمای عسلیش خیره شده بود بهم و حرفی نمیزد... +هااااااااااااادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ... چشمامو باز کردم دیدم مامان و راحیل بالا سرم وایسادن راحیل کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود بهت زده،خیره بودم به روبه رو مامان نگران تر از همیشه: _خواب دیدی مادر،چیزی نیست... راحیل: خواب هادی رو دیدی؟ _چی دیدی دخترم...بگو نمیتونستم حرف بزنم...بدون اینکه حرفی بزنم بلند شدم از اتاق رفتم بیرون...هوای اتاق بران سنگین بود رفتم کنار حوض توی حیاط نشستم... دستمو بردم توی آب..تصویرِ ماه افتاده بود توی حوض یاد خوابی که دیدم افتادم..خواب بود؟؟؟ چرا انقدر همه چی واقعی بود... چرا هادی با سید اومده بود دیدنم حتما چون با سید امشب دردودل کردم اومده بود از احوالم جویا بشه بهم گفت صبور باش...حرفی که همیشه هادی بهم میزد حالم خوب نیست..خسته ام،دلم میخواد همین الان هادی در رو باز کنه و بیاد تو حیاط برم پیشش خیره شم تو چشماش بگم هادی خوابتو دیدم... تا صبح همینجا بشینیم و حرف بزنیم خیلی حرف دارم باهات هادی...میشه بازم بیای پیشم؟ اما اینبار واقعی... متوجه اومدن راحیل شدم اومد کنارم نشست،دستمو گرفت..نگاهش کردم،چشماش آرومتر از همیشه بود،اومدن امیر چقدر تو روحیه‌اش تأثیر گذاشته..خداروشکر نگاهش کردم،نگاهم کرد: _میگی بمن خوابتو؟ ترسیدم بگم...آخه وضعیت راحیل جوریه که هیجان براش خوب نیست آروم گفتم: +نه... دیگه اصرار نکرد،با شنیدن صدای امیر از جام بلند شدم: _زینب...بیا بالا کارت دارم از پشت پنجره صدام کرد...دست راحیل رو ول کردم و رفتم بالا.. 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا کنار امیر نشستم و منتظر بودم باهام حرف بزنه تا شروع کنم به دردودل.. _خوبی آبجی؟ +خوبم.. _چشمات که اینو نمیگه.. +کارم داشتی؟ _آره..فردا دوتا از رفیقامون میان عیادت من..از هادی احتمال زیاد خبر داشته باشن خواستم بهت بگم که خوشحال شی تا این خبر رو شنیدم سرحال شدم +راست میگی؟؟؟😍یعنی هادی حالش خوبه؟؟؟ _ان شاءالله که خوبه،توکل بر خدا یادِ خوابم افتادم،ای کاش میشد به امیر بگم..دلمو زدم به دریا +امیر؟؟؟ _جان؟ +من یه خوابی دیدم... _چه خوابی؟ خیره ان شاءالله +خواب دیدم سیدمصطفی،دوست بابا با هادی اومدن پیشم.. با شنیدن خوابم،حال امیر یه جوری شد دستشو برد لابه لای موهاش..پریشون شد +نگرانم امیر.. _ان شاءالله که خیره...خدا بزرگه عزیز داداش ... کاش میتونستم بهت از دور بفهمونم که چقدر دلتنگتم هادی.. من هنوز با تو خیلی از جاهای این شهر بزرگ رو نرفتم هنوز باهم زیر یه سقف نرفتیم..هادی برگرد بیا پیشم میخوام برات ماکارانی درست کنم با ترشی مگه دوست نداشتی؟؟ یادته اون سری مامانت ماکارانی درست کرده بود با ته دیگ سیب زمینی؟؟؟ سر ته دیگ دعوامون شد،بهت گفتم ببین من انقدر دوست دارم که اصن بیا کل ته دیگای سیب زمینیم مال تو بعد تو خندیدی،گفتی خوب بلدی ازم دل ببریاااا اصن حالا که اینجوری شد همش مال تو😄 مامانت خندید بهمون گفت جفتتون مثل همید..خوشم میومد بهم میگفتن اینو دلم میخواست شبیه تو باشم مثل تو باشم.. هادی جانم؟ زینب خانومت خسته اس..بهم یه خبری بده از خودت نمیخوام به خواب دیشب فکر کنم..یه خواب بوده تموم شده رفته دلیلی نداره ذهن خودمو درگیرش کنم،من میدونم تو برمیگردی پیشم دوباره باهم میریم گلزار میریم مزار یادبودِ شهید هادی،بخدا اگه خبری از خودت ندی گله میکنم پیش شهید هادی..میگم هادی من یکماه و سه هفته اس که نه زنگ زده نه پیام داده خدا رو خوش میاد این همه بیخبری؟؟ من که میدونم توأم دلت تنگ شده من منتظرتم هادی... میدونم که دوباره میای پیش خودم ... با شنیدن صدای آیفون از اتاق اومدم بیرون درو که باز کردم،امیر با صدای بلند از پشت پنجره ی بالا گفت: _بفرما تو حاجی،بیاین طبقه بالا پرده رو زدم کنار و تو حیاط رو نگاه کردم دو نفر هم سن و سالای خود امیر با یه آقای مسن تر وارد حیاط شدن ای خدا یعنی میشه امروز بهم بگن حال هادی خوبه؟؟ یعنی میشه بگن همین روزاس که برگرده؟؟ من به مجروح شدنشم راضی ام...فقط برگرده😭💔 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
بسم ربِّ الشهدا دل تو دلم نبود،وسط اتاق راه میرفتم و مدام فکرم مشغول بود یه دفعه با صدای مامان سر جام وایسادم: _زینب جان مادر،من میرم بالا دوستای امیر اومدن باباتم بالاس اگه زنگ درو زدن باز کن نرگس و حاج رضان +چشم ... همه دارن میان..همه نگران هادی منن منم برم بالا؟؟؟ نه...میترسم از چی میترسی زینب؟؟؟برووو بالا بگو هادی من چطوره بگو کی برمیگرده مردم از دلتنگی دیگه صبر ندارم خدا.. ... روی تخت دراز کشیدم که زنگ در رو زدن سریع رفتم از اتاق بیرون،مامان نرگس و حاج رضا وارد حیاط شدن و رفتن بالا مگه فقط من غریبه ام؟؟؟ سریع رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم روسریمو گره زدم و چادرمو سر کردم و رفتم بالا پله ی آخر که رسیدم با شنیدن حرفا سر جام وایسادم کنار در _هفته ی پیش عملیات سنگینی شد،نیرو کم بود بچه ها خسته بودن..فرماندهی عمیات با امیرحسین بود همون آقا هادی شما،ما امیرحسین صداش میکردیم رفت جلو..نگاه نکرد چند نفرن نگاه نکرد دارن با چی میزنن رفت جلو همه پشت هم بودیم فقط میزدیم امیرحسین پشت سنگر وایساده بود و به سمت حرومیا شلیک میکرد یه لحظه سرمو برگردوندم ببینم بچه ها کجان مهمات کم بود تا نگاهمو از امیرحسین گرفتم... خاک کل منطقه رو برداشت دیدم داره میدوعه رو به جلو چند تا از بچه هام دنبالش داد زدم امیر کجا میری صبر کن منم بیام یه دفعه هیچی نفهمیدم..چشمامو بازکردم توی بیمارستان بودم.. بابا: پسرم...هادی چیشد؟ _بچه ها خیلی گشتن دنبالشون حاجی... تا این حرفو زد صدای جیغ مامان نرگس بلند شد.. من... جلوی در .. چشمام سیاهی رفت دیگه نتونستم نفس بکشم.. دستمو گرفتم به دیوار که برم پایین یه دفعه همه جا تاریک شد ... چشمامو که باز کردم روی پله نشسته بودم، همه بالا سرم بودن،مامان چند قطره آب پاشید روی صورتم،چشمام تار بود،نای حرف زدن نداشتم به اون آقایی که از همه مسن تر بود گفتم: +حاج آقا...هادی من کجاست؟؟؟ برمیگرده؟؟؟زنده اس؟ یه دفعه مامان زد زیر گریه... حاج آقا دستشو گذاشت روی پیشونیش..بابا بغلم کرد و گفت: _دخترم... مکث کرد،صداش میلرزید.. نه خاله نرگسو دیدم نه راحیل نه امیر و حاج رضا رو بابا ادامه داد: _اگه بابا یه چیزی بهت بگه قول میدی صبور باشی بعدش؟ میدونستم میخواد چی بگه ولی نمی‌خواستم باور کنم زل زده بودم تو چشمای بابا همینجور اشکام سرازیر شده بود دست و پام بی جون بود و میلرزید بابا آروم در گوشم گفت: _هادی..شهید شده بابا... بدونِ اینکه گریه کنم دست مامان رو ول کردم به صدای هیشکی توجه نکردم و از پله ها رفتم پایین ... اومدم تو اتاق پنجره رو باز کردم و سجاده مو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بعد نماز همینجوری که نشسته بودم روی سجاده بوی هادی رو حس کردم... چشمامو بستم من.. زینب.. یعنی دیگه چشمای عسلی رنگِ هادیمو نمیبینم؟؟؟ از کجا معلوم؟؟؟ کسی ندیده که شهید شده اونا فقط دیدن رفته جلو هادی برمیگرده باید برگرده... مگه خودش نگفت میاد پیشم دوباره؟ قول داده بهم... من باور نمیکنم که هادی دیگه تو این دنیا و زیر این آسمون نیست هادی من یه جایی زیر همین آسمونه و برمیگرده دوباره... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
بسم ربِّ الشهدا امروز سه ماه و یه هفته اس که هادی نیست هنوز خبری ازش نداریم..من میدونم ولی هادی داره نفس میکشه اگه غیر از این بود الان قلب منم نمیزد منم توان نفس کشیدن نداشتم پس این یعنی هادی هست داره نفس میکشه و برمیگرده... ... خداکنه زودتر پسر کوچولومون بدنیا بیاد پسرِ امیر و راحیل..پریروزا فهمیدیم که قندعسلمون پسرِ راحیل هنوز اسمی براش انتخاب نکرده میگه شاید اسمشو با خودش بیاره حالِ دلم خوب نیست...سه ماهه خواب هادی رو ندیدم دلم میخواد چشمامو ببندم و بخوابم بیدار بشم ببینم هادی اومده کنار تختم دستمو گرفته و داره موهامو ناز میکنه زل بزنم تو چشماش بگم کجایی تو عشق چشم قشنگ من؟؟؟ میدونی دلم داره پر میکشه واسه یبار دیگه نگاه کردنت؟؟؟ چرا نیستی؟ چرا پیدات نمیکنن؟ چرا هرچی میگردن خودتو پنهان کردی؟؟؟ یادِ حرفی که اونروز سر مزار یادبود شهید هادی زدی افتادم...گفتی چقدر خوبه آدم مثل حضرت زهرا(س) پیکرش نامعلوم باشه اینجوری بهتره حالم اینجوری آروم ترم... ولی تو که هستی هنوز،تو زیر همین آسمونی من میدونم که برمیگردی عشق من.. ... دل تو دلمون نیست،صبح بعد نماز صدای جیغ راحیل رو که شنیدم سریع رفتم بالا امیر هول شده بود نمیتونست بیاد پایین با اون وضعیت،راحیل دردش گرفته بود وقت اومدنِ فینقیلِ عمه اس... سریع با مامان دوییدیم بالا،راحیل رو حاضر کردیم و رفتیم بیمارستان امیر نگران روی صندلی نشسته بود و داشت قرآن میخوند،کنارش نشستم نگاهش کردم دیدم داره مث ابر بهار میباره..دستشو گرفتم و گفتم: +بابای نی نی غصه نخووور _نه...دلم هوای هادی رو کرد اسم هادی که میاد داغ دلم تازه میشه،دلم تنگ شده براش چشمام پر اشک شد: +دلم داره پر میزنه براش امیر با بغض من بغض کرد... تلفنش زنگ خورد گوشیو که برداشت منم رفتم کنارِ مامان و مامان نرگس پشتِ درِ اتاق عمل وایسادم با اومدنِ دکتر همه رفتیم سمتش گفتم: +خوش خبر باشین خانم دکتر؟؟؟ لبخندی زد و گفت: _یه پسرِ خوشگل خدا هدیه داده بهتون هم مادر خوبه هم بچه امیر اومد پیشمون قیافه اش تو هم بود بهش نگاه کردمو با ذوق گفتم: +مباااارک باشه فندقِ عمه پسرِ لبخندی زد و خداروشکر کرد یه دفعه گفت: _مامان،یه لحظه میای؟ با مامان رفتن یه گوشه وایسادن و شروع کردن به حرف زدن مامان نرگس خیلی خوشحال بود: _ای کاش هادی الان اینجا بود... آهی کشیدم: +جاش خیلی خالیه...قلبم آروم نداره مامان زدم زیر گریه،بغلم کرد: _الهی قربون اشکات برم...هادی من برمیگرده تو گریه نکن مادر،تو آروم باش،تو که گریه میکنی دنیام خراب تر میشه قربون چشمات برم... از بغلش جدا شدم و اشکامو پاک کردم یه دفعه مامان نشست روی زمین دوییدم سمتش +چیشده مامان؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امیر گریه اش رو پنهان کرد و رفت اونور دوییدم سمت امیر: +چیشده امیر؟؟؟؟ امیر نگام کرد و چیزی نگفت: +میگم چیییییشده؟؟؟؟؟؟؟ یه دفعه گفت: _هادی... +هادی چی؟؟؟؟؟امیر میگم هادی چی؟؟؟ _هادی برگشته... تا گفت هادی برگشته قلبم برای چند ثانیه نزد: +الان کجاست؟؟؟؟؟؟ خونه اس؟؟؟ _نه...همینجاست،پیش تو +یعنی چی امیر؟؟؟؟ _پیکرش برگشته...پیکرش زینب... دنیا روی سرم خراب شد همه چی تیره و تار شد چشمام دیگه توان دیدن نداشت... افتادم روی زمین.. 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
بسم ربِّ الشهدا هادیِ من برگشت دیدین گفتم برمیگرده... امروز میخوام برم پیشش😍 میخوام برم ببینمش روسری خاکی رنگی که برام خریده بود رو پوشیدم چادرمو سر کردم.. خودمو توی آینه نگاه کردم و رفتم بیرون از اتاق همه داشتن گریه میکردن،راحیل هادی رو بغل کرده بود و گریه میکرد راستی،راحیل گفته بود بچه اسمشو با خودش میاره..اسمش شد هادی چون همزمان با بدنیا اومدنش هادی منم برگشت... رفتم خونه ی مامان نرگس اینا رفتم توی اتاق هادی... در اتاقشو که باز کردم،بوی عطر یاس پیچیده بود رفتم سجاده اش رو برداشتم پهن کردم دو رکعت نماز هدیه کردم به حضرت زهرا(س) قاب عکسمون روی دیوار..چشمای هادی خیره بود بهم،توی عکس خندیده بود،هم خودش،هم چشماش..خیره شدم بهش ولی گریه ام نیومد..گلوم درد گرفته بود قفسه ی سینه ام سنگین شده بود آخ از این چشما... آخ از این دوری آخ از این بی تو بودن،بی تو چطوری زندگی کنم هادی؟؟ بی‌معرفت تنهام گذاشتی رفتی؟؟؟ نمیگی بعد تو چی سر من میاد؟؟ هادی چیکار کنم من بدونِ تو؟؟ میدونی چند وقته چشماتو ندیدم میدونی شدم مثل دیوونه ها با کوچیکترین حرف گریه ام میگیره..هادی من صبور نیستم نیستم نیستم... دستامو گذاشتم روی صورتمو زدم زیر گریه... _زینب؟؟؟ _با شمام خانم... دستامو که برداشتم..دیدم هادی نشسته روبه روم..لباسش خونی بود لباش خشک بود،چشماش ولی برق میزد مات و مبهوت خیره شدم بهش _زینب..یادته قول دادی صبور باشی؟ میخوای من شرمنده بشم خانم؟ نمیتونستم حرف بزنم...فقط نگاهش میکردم _پاشو...صبور باش،قوی باش،پاشو بیا پیشم...دلم برات تنگ شده خانم.. چشمامو بستم،باز کردم،هادی نبود... سرمو گذاشتم رو سجده و با صدای بلند گریه میکردم در اتاق باز شد،راحیل اومد تو اتاق،کنارم نشست... جفتمون تو بغل هم گریه میکردیم.. _زینب...انقدر بی تابی نکن آبجی،دور چشمات بگردم،هادی راضی نیست تو اینجوری خودتو اذیت کنی..بخدا نیست +میدونم...خودش بهم گفت گریه ام اوج گرفته بود...راحیل دستمو گرفت و بلندم کرد..از اتاق رفتیم بیرون نمیخواستم دل بکنم از اتاقش.. ... وقتی رسیدیم معراج پاهام سست شد نفسم سخت بالا میومد یه دستم به چادرم بود یه دستم تو دست بابا... در باز شد... رفتیم جلو..جلوتر،جلوتر... همینجاست.. نشستم روی زمین با صدای گرفته به آقایی که مسئول اونجا بود گفتم: +میخوام..ببینمش... نشست روی زمین تابوت رو باز کرد... گفت: _خودتون بزنید کنار... وقتی پارچه رو از روی صورت هادی کنار زدم... ضربان قلبم کُند،دستام شروع کرد به لرزیدن... مامان کنار من بود خاله نرگس روبه روی من،راحیل کنار خاله نرگس... دستی روی صورت سردِ هادی کشیدم..پوست صورتش خشک شده بود لباش خشک بود... انگار داشت لبخند میزد..لبخند زدم بهش شروع کردم به حرف زدن: +سلام هادی جانم...سلام عزیز دل زینب...بالاخره به آرزوت رسیدی آقا... دیدی مثل حضرت زهرا(س) چند ماه پیکر نداشتی دیدی حاجت روا شدی... هادی چیکار کنم بدون توووو شهادتت مبارک عزیز دلم،سلام منو به سیدالشهدا برسوووون سلام منو به حضرت زهرا(س) برسون سلام منو به بی بی زینب(س) برسون شهادتت مبارک مرد من... زدم زیر گریه..پیشونیشو بوسیدم و نگاهش کردم... بابا به زور بغلم کرد تو بغل بابا با صدای بلند گریه میکردم... هادی جانم جانِ زینب... تو رفتی،ولی هستی،همیشه پیشمی،حست میکنم میدونم منو میبینی..کمکم کن صبور باشم بتونم بهونه ات رو کمتر بگیرم هادی بدون تو هوا برای نفس کشیدن ندارم سخته این روزای بدون تو برام دعا کن مرد من... به رفیق شهید من،سیدمصطفی سلام برسون..تازه میفهمم چرا اونشب باهاش اومده بودی پیشم.. هادی قول میدی همیشه بیای به خوابم؟ هرشبااا..قول میدی؟؟؟ هادی قلبم داره از دلتنگی وایمیسه... قول میدم هر روز بیام پیشت،توأم قول بده هر شب بیای به خوابم... راستی..فندقِ عمه رو دیدی؟؟؟ هم اسمِ توئه..هادی کوچولو..مامان میگه کسی حق نداره اسمشو بدونِ آقا صدا کنه شده آقا هادیِ خونه.. انقدر چشماش شبیه توئه،که هروقت نگاه میکنم توی چشماش دلتنگیم آروم میگیره.. عکس تورو روی دیوار دیده بود زل زده بود بهت،بهش گفتم دایی رو دیدی هادی؟ دایی رو صدا کن،بگو دایی بیا...بگو دایی برام بستنی بخر بیا..بیا پیش عمه زینب بیا پیش مامان راحیل.. امیر خیلی شکسته شده از وقتی تو رفتی همه فرق کردن...دیگه شور و حالِ قدیم تو خونه نیست.. حاج رضا و مامانت کمر خم کردن.. هادی جانم جانِ زینب... تو رفتی که من الان با خیال راحت توی این شهر قدم بردارم تو رفتی که پسرِ راحیل و امیر کودکیِ آروم و قشنگی داشته باشه تو رفتی تا یادگار مادرمون از سر من و امثال من نیوفته.. برامون خیلی دعا کن مردِ من شهادتت مبارک... سلام همه ی مارو به سیدالشهدا برسون.. شادی روحِ شهدای مدافع حرم صلوات 🍃🍃🍃 پايان 🌹 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]•