بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_ششم
موقع خداحافظی توی حیاط وایساده بودیم
من و هادی
تنها...
تلفنش زنگ خورد،شماره ناشناس بود
جواب داد
یه کم ازم فاصله گرفت،فهمیدم که از محل کارشه
یه دفعه برگشت و آروم گفت:
_عزیزم برو بالا امیر رو صدا کن یه لحظه
چشم آرومی گفتم و رفتم بالا
آروم چند ضربه زدم به در
راحیل درو باز کرد
+امیر خونه اس؟
_آره تازه خوابش برده،چیشده؟
+هادی کارش داره بیدارش کن داره میره هادی
_صبر کن
بعد از چند دقیقه امیر اومد
_چیشده؟
+نمیدونم گوشی هادی زنگ خورد گفت تورو صدا کنم بیای پایین
_خیره ان شاءالله
...
وقتی رسیدیم هادی تلفن رو قطع کرده بود
امیر رفت سمت هادی
:_کی بود؟
+حاج رضا..
_چی میگفت؟
هادی دست امیر رو گرفت و کشوند سمت خودش
در گوشش چیزایی گفت که نتونستم بشنوم
برگشتم بالا رو نگاه کردم راحیل پشت پنجره نگران وایساده بود و حواسش پیش ما بود
من تا صبحم وایسم اینجا این دوتا نمیگن چیشده...
برم پیش راحیل بلکه هم اون آروم بگیره هم من
یه قدم برداشتم دلم شور افتاد طاقت نیاوردم
برگشتم سمت هادی و گفتم:
+هادی چیشده؟
_هیچی خانم خانما برو بالا بهت پیام میدم،شبت بخیر،خودت میدونی دیگه😍
+شب بخیر عزیزم،میدونم😍
این خودت میدونی رمز بین من و هادی بود
یعنی دوست دارم❤️
خداحافظی کردم و رفتم بالا
راحیل نگران در رو باز کرد:
_چی شده؟
+هیچی نگفتن به من
_دلم شور میزنه
+منم همینطور،ان شاءالله که خیره عزیزم من میرم بخوابم کاری نداری؟
_نه...زینب هرچی هادی گفت به من بگو منم هرچی امیر گفت ببینیم حرفاشون یکیه یا نه میخوان نگن یه چیزیو
+باشه خیالت راحت برو بخواب،شبت بخیر رفیق
_شب بخیر جانِ دلِ خواهر
همینجوری که از پله ها میومدم بالا فکرم پیش هادی بود...
ندونستن این که امشب چی شده و چی شنیده آزارم میداد
قلبمو چنگ میزد
فکرایی که به ذهنم می رسید قلبمو آشوب تر میکرد
باید توسل کنن،اینجوری آروم نمیگیرم
وضو گرفتم و رفتم تو اتاقم
رمز بین من و هادی تو سختیا و دل گرفتگیا دو رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا(س) بود
سجاده ام رو پهن کردم و قامت بستم...
یا حضرت زهرا(س) کمکم کن...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya