eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا امروز امیر مرخص شد اومد خونه..دیگه پیش راحیل موندگاره راحیل خوشحاله اما امیر گرفته اس میگه کاش اینجوری برنمیگشتم کاش میرفتم پیش بچه هایی که پر کشیدن راحیل ولی خداروشکر میکنه که بچه اش سایه ی پدر بالاسرشه... من،تنها،کنار پنجره نشستم و خیره شدم به ماهِ تو آسمون یعنی هادی کجاست..امروز یکماه و یه هفته اس که خبری ازش نیست،مث دیوونه ها شدم با خودم مدام حرف میزنم همش منتظرم با خودم میگم الان زنگ میزنه الان پیام میده الان زنگ درو میزنه و میاد تو حیاط الان در اتاقمو باز میکنه و میپرم تو بغلش... دلم تنگ شده برا چشماش،عکسامونو نگاه میکنم و زوم میکنم رو چشمای عسلیش.. فیلمای دونفرمونو که میبینم صداشو که میشنوم دلتنگیم بیشتر میشه یاد شوخیاش میوفتم با گریه میخندم اشکام سرازیر میشه ولی میخندم و تو دلم میگم دیوونه... گوشیمو برداشتم و رفتم تو صفحه چتمون و شروع کردم به نوشتن... هنوز آنلاین نشدی مرد من..نمیدونم الان کجایی و چیکار میکنی فقط اینو میدونم که جات امنه..کنار بی بی غمی نداری مطمئنم...فقط یه کمم به فکر دل من باش،زینبت داره دیوونه میشه از دلتنگی همش منتظرم،راستی امیر برگشته..میدونی؟؟ دیگه پیش راحیل میمونه :) نمیدونم بگم خوشبحال راحیل یا نه...امشب پنج شنبه اس و میخوام سوره ی یاسین بخونم برای سیدمصطفی،طبق قرار همیشگیم باهاش امشبم دارم یادش میکنم... خیلی دلم گرفته هادی،پر بغضم،هرچقدرم گریه میکنم ولی آروم نمیشم...میشه یه خبری از خودت بدی؟ میشه یه سلام کنی بهم لااقل که بفهمم حالت خوبه،هادی من منتظرتم...دوست دارم عشق همیشگیه من...❤️ ... قرآنمو که خوندم چشمام سنگینی میکرد،صدای خنده ی امیر و راحیل از بالا میومد... خدایا شکرت که داداشم برگشت،شکرت که راحیل تو این وضع تنها نیست و عشقش کنارشه... آروم آروم چشمام سنگین شد.. ... _زینب خانم؟ پاشو...من اومدم چشمامو مالیدم،تصویر تاری میدیدم،یه کم چشمامو باز و بسته کردم هادی بود😍 از جام بلند شدم نشستم روی تخت..پریدم تو بغلش😍 دستامو دور گردنش حلقه کردم بوی عطر گلابش دیوونم کرد نگاش کردم و گفتم: +دلم برات یه ذره شده بود معلوم هست کجایی یکماهه؟؟؟ _ببخش خانم...خیلی سرمون شلوغ بود،الحمدالله دیگه تموم شد +قربون چشمات برم که انقدر خسته اس،بذار برم به مامان اینا بگم اومدی _صبر کن،مهمون داریم... +مهمون؟؟؟کی؟؟ یه دفعه در باز شد و سیدمصطفی وارد اتاقم شد تعجب کردم😰😳 +هادی؟سید که شهید شده...اینجا چیکار میکنه؟؟؟ هادی لبخند زد و فقط نگام کرد... از جام بلند شدم رفتم کنار سیدمصطفی بخودم اومدم ترسیدم گفتم من که چادر سرم نیست هادی سیدو آورده تو اتاق نگاه کردم دیدم روسری مشکی و چادر مشکیم سرمه😰 +هادی؟ تو چادرمو سر کردی؟ هادی اومد کنار سید وایساد... _آره خانم..شما مدافع چادری یادت که نرفته اینو؟ مدافع امانت مادرمون حضرت زهرایی(س) سید لبخند آرومی زد و گفت: _دخترم...صبور باش نگاهی به هادی انداختم: +هادی...مگه سید شهید نشده پس چرا اینجاس؟ خب بذار برم بابا رو صدا کنم بیاد ببینه رفیقشو هادی چیزی نمی گفت و فقط نگام میکرد +هادی؟؟؟چرا هیچی نمیگی؟؟؟هاااادی؟؟؟ با چشمای عسلیش خیره شده بود بهم و حرفی نمیزد... +هااااااااااااادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ... چشمامو باز کردم دیدم مامان و راحیل بالا سرم وایسادن راحیل کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود بهت زده،خیره بودم به روبه رو مامان نگران تر از همیشه: _خواب دیدی مادر،چیزی نیست... راحیل: خواب هادی رو دیدی؟ _چی دیدی دخترم...بگو نمیتونستم حرف بزنم...بدون اینکه حرفی بزنم بلند شدم از اتاق رفتم بیرون...هوای اتاق بران سنگین بود رفتم کنار حوض توی حیاط نشستم... دستمو بردم توی آب..تصویرِ ماه افتاده بود توی حوض یاد خوابی که دیدم افتادم..خواب بود؟؟؟ چرا انقدر همه چی واقعی بود... چرا هادی با سید اومده بود دیدنم حتما چون با سید امشب دردودل کردم اومده بود از احوالم جویا بشه بهم گفت صبور باش...حرفی که همیشه هادی بهم میزد حالم خوب نیست..خسته ام،دلم میخواد همین الان هادی در رو باز کنه و بیاد تو حیاط برم پیشش خیره شم تو چشماش بگم هادی خوابتو دیدم... تا صبح همینجا بشینیم و حرف بزنیم خیلی حرف دارم باهات هادی...میشه بازم بیای پیشم؟ اما اینبار واقعی... متوجه اومدن راحیل شدم اومد کنارم نشست،دستمو گرفت..نگاهش کردم،چشماش آرومتر از همیشه بود،اومدن امیر چقدر تو روحیه‌اش تأثیر گذاشته..خداروشکر نگاهش کردم،نگاهم کرد: _میگی بمن خوابتو؟ ترسیدم بگم...آخه وضعیت راحیل جوریه که هیجان براش خوب نیست آروم گفتم: +نه... دیگه اصرار نکرد،با شنیدن صدای امیر از جام بلند شدم: _زینب...بیا بالا کارت دارم از پشت پنجره صدام کرد...دست راحیل رو ول کردم و رفتم بالا.. 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃