بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_نهم
یک ماهی میگذره که هادی رفته...
نه یک روز
نه یک هفته
یک ماه...
یک ماهی که اندازه دو سال گذشته
گریه هام نسبت به قبل کمتر شده خداروشکر..تو این مدت هزارتا نامه نوشتم برای هادی
زنگ که میزنه،حرف که میزنیم آروم میگیرم
دیروز که زنگ زد گفت گوشیو گرفتم سمت حرم بی بی(س) سلام بده
چشمامو بستم و از ته دل دعا کردم،برای سلامتی امام زمان و سلامتی هادیم دعا کردم😔
در اتاق باز شد
راحیل وارد شد
_زینب
+جان
نشست روی زمین یه دفعه
دوییدم سمتش نشستم کنارش دستشو گرفتم
+چیشدی آبجی؟😱
_نمیدونم چرا انقدر سرم گیج میره حالت تهوع دارم
+الهی بمیرم حتما ضعف کردی بیا بریم یه چیزی بخوریم
همین که وارد آشپزخونه شدیم مامان گفت:
_خدا مرگم بده چی شده راحیل؟😰
+هیچی مامان داره خودشو لوس میکنه😏
_نه خیر رنگش پریده،بیا ببین چه کشک بادمجونی گذاشتم اشتهات باز شه😍
تا اینو گفت راحیل دستشو گرفت جلوی دهنش و دویید از آشپزخونه بیرون
سریع رفتیم با مامان دنبالش
+چیشد راحیل؟؟؟
از دستشویی اومد بیرون رنگش شده بود مثل گچ دیوار
مامان دستشو گرفت و نشوندش روی مبل
_چیشده مادر؟ خوبی؟
+آره...نمیدونم چرا بوی غذا بهم خورد حالم بد شد
+چییی؟😍😍😍وای مامان آره؟؟؟
مامان یه نگاهی به راحیل انداخت و گفت:
_از کی اینجوری شدی؟
راحیل: از دیروز
مامان لبخندی زد و گونه ی راحیل رو بوسید
_فکر کنم یه کوچولوی تو راهی داریم😍
+وااااااایی دارم عمه میشم😍من برم زنگ بزنم مامان نرگس جونممم خبرو بهش بدم
مامان و راحیل زدن زیر خنده
تلفن رو برداشتم زنگ بزنم تا عروسِ خوش خبر بشم🙈
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya