•| #انتظار
با آنهمهبُحران،
چگونهزندهماندهاید ؟
- بهانتظارحضرتِیاسعزیز ....
سبزمیمانیمومیروییم🌱 . . !
- باز آ :)
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
9.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•| #کليپ 🎬
حسيني (عليه السلام ) بمان ❣️
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بہ احترامِسرتــ سربہمهرمیسایم
وقتلگاهتوراقبلہگاهمیبینم ...
#اذانبہوقتدلتنگی♥️✨
4_373509644758286700.mp3
4.3M
#طلائـیه عجب طلایــیــــه❗️
🎤 راوی حجت الاسلام #مهدوی_ارفع
عاااليه 👌🏻
#پیشنهاد_دانلود😭
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
35.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#story | #استوری
یهگوشهبابغض
تنهامیشـینم
عڪسایاربعینُ
باگریهمیبـینم ..🥺🖤
#کربلاییعلیپورکاوه
#اربعین
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
❤️بهایِ وَصلِ تو گَر جـٰان بُوَد خَریدارَم...
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_شصت_و_هفتم
داخل صحن نشسته بودیم و نگاهمون به گنبدِ طلایی رنگِ آقا بود😍
اولین سفرِ دونفرمون کنار شما عجیب میچسبه امام رضا جان😍
تو حال خودم بودم که گرمای دست هادی رو روی دستم حس کردم برگشتم نگاهش کردم..وای از اون چشمای عسلی رنگش که هر وقت خیره میشم ضربان قلبم رو چندبرابر میکنه
لبخندی زد و با صدای مردونه اش گفت:
_خوبی خانم؟
+الحمدالله..شما خوب باشی منم خوبم
_من که عالی ام..با شما سفر مشهد خیلی میچسبه خانم..ان شاءالله سفر بعدیمون کربلا باشه
+ان شاءالله😍
راحیل لبخندی زد و شیطنتش گل کرد:
_ان شاءالله همین جمع اربعین بریم کربلا پای پیاده😍
امیر: ان شاءالله خانم..با تو حتما سفر کرببلا میچسبد🙈😊
راحیل همونجوری که ذوق میکرد گفت:
_نمیگی عاشقت میشم اینجوری میگی؟🙈😁
امیر لپ راحیل رو کشید و خندید
نگاهی به هادی انداختم تو حال خودش بود..نگاهش به گنبد امام رضا(ع) بود ولی خودش جای دیگه
زیرلب با خودش چیزی میگفت،متوجه نمیشدم ولی یه حسی بهم میگفت که داره امام رضا(ع) رو واسطه میکنه برای...
با صدای امیر بخودم اومدم:
_آبجی خانم تحویل نمیگیری؟
+چراااا داداش🙈
_چرا و کوفت همش حواست به هادیِ😁
خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین
یه دفعه هادی نفس عمیقی کشید و گفت:
_چی شده؟
امیر: هیچی میگم همش حواسش به توئه
هادی نگاهم کرد و لبخندی زد،چیزی نگفت
تلفن راحیل زنگ خورد،بابا بود
_سلام بابا جون چطورین؟ خوبین؟ جان..
آهان..خب؟عه؟ مزاحم نباشیم بابا،میریم هتل خب..باشه من به امیر میگم ببینم چی میگه،کاری ندارین بابا جون؟ چشم شما هم سلام برسونین،خداحافظ
تلفن رو که قطع کرد رو به هممون گفت:
_دعوت شدیم خونه سیدمجتبی
امیر: عه؟ خب میگفتی براتون میخوایم هتل بگیریم
_دیگه بابا گفت شماره تورو فرستاده تا بهت زنگ بزنه گفت زنگ زده بود احوال پرسی بابا گفته بچه ها مشهدن اونم گفته باید بیان اونجا
هادی: ما که پادگانیم شما و زینبم اگه اونجا راحتین برید..
نگاهی بهش انداختم،فهمیدم که دلش نمیخواد برم اونجا میدونم برای چی بخاطر ایمان
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
_به بابا زنگ بزن بگو ما هتل راحت تریم
راحیل هم که منتظر بود من بگم نه سریع زنگ زد
بابا هم متوجه شده بود که ما اونجا راحت نیستیم اصراری نکرد گفت خودش زنگ میزنه به سیدمجتبی و میگه که ما نمیریم
نگاهی به هادی انداختم با یه لبخند رضایت بهم نگاه میکرد
آروم در گوشش گفتم:
+هیچ چیز ارزش عصبی شدن تورو نداره همسرجانم..حال خوب تو برای من مهمه😍
بوسه ای روی پیشونیم زد و قلبم آروم گرفت
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋]•
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_شصت_و_هشتم
من و راحیل نگران اتاق بودیم
راحیل نگاهی به امیر انداخت و گفت:
_امیر جان...میگم اگه سختتونه اتاق بگیرید ما بریم خونه آقا سید
امیر: عزیزم هتل هماهنگه نگران نباشید
من: هماهنگه؟چطوری؟🙄
امیر: وقتی فهمیدیم دارین میاین با رفیقم هماهنگ کردم یه اتاق براتون گرفتم
راحیل: ممنون عزیزم😍
راهی هتل شدیم
نمیدونم چرا دلشوره دارم قلبم آروم و قرار نداره
هادی متوجه تشویشم شد و دستم رو محکم تر گرفت
وقتی رسیدیم هتل طاقت دل کندن از هادی رو نداشتم به هر سختی که بود
خداحافظی کردیم
خیلی خسته بودم نفهمیدم چجوری خوابم برد
...
با تکونای راحیل یه چشممو باز کردم و همینجوری که خمیازه میکشیدم گفتم:
+چی شده😴
_اذان دارن میگن پاشو بریم حرم نماز بخونیم
+الان؟
_آره میگم برامون آژانس بگیره هتل بریم حرم😍برگشتنه هم هوا روشنه پیاده میایم
موافقت کردم و کش و قوسی بخودم دادم و راه افتادیم
...
حال و هوای عجیبی داشت حرم امام رضا(ع)
نسیم خنکی صورتامونو نوازش میکرد بعد از اینکه نمازمونو خوندیم نشستیم توی صحن و مشغول خوندن دعای عهد شدیم
جای خالی هادی رو با تمام وجود حس میکردم..دلشوره ام از دیشب آروم نشده
خدایا خودت بخیر کن نمیدونم چرا انقدر نگرانم..
به هادی پیام دادم میدونستم گوشی دستش نیست ولی بعدا میبینه و جوابمو میده
+سلام عزیزترینم..من و راحیل نماز صبح رو اومدیم حرم خوندیم،دلشوره دارم از دیشب نمیدونم چرا،ان شاءالله که خیره..برام دعا کن همسرجان دعا کن بتونم کنارت قوی باشم و به آرامش برسیم❤️دوستت دارم: زینب
هوا کم کم روشن شده بود راحیل مفاتیحش رو بست و گفت:
_تو گشنه نیستی زینب؟
+چرا خیلی🤣
_صدات درآد خببب،پاشو بریم سمت هتل دوساعت دیگه تایم صبحانه اس
+بریم
دل کندن از حرم سخت تر از دل کندن از هادی بود برام..
آقا جان دوباره بطلب مارو از خودت دور نکن..کمکم کن بتونم بهترین باشم برای هادی...
...
داشتیم از وسط خیابون رد میشدیم که بریم سمت هتل
کیف پولم از دستم افتاد روی زمین خم شدم بردارم که یه دفعه صدای بوق ماشین و جیغ راحیل...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋]•
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_شصت_و_نهم
چشمامو که باز کردم نفهمیدم کجام
سرم گیج میرفت بدنم درد میکرد
نفسم سخت بالا میومد
چشمامو که باز کردم تصویر تاری از هادی رو دیدم
نمیتونستم صحبت کنم با صدای آروم گفتم:
+هادی...
گرمای دستشو روی دستم حس کردم
چشمامو بستم صدای مردونه اش توی گوشم میپیچید:
_جان هادی عشق من..چشماتو باز کن باهام حرف بزن زینب میدونی چندروزِ صداتو نشنیدم😔
اصلا تو حال خودم نبودم بدنم بی جون بود درد شدیدی توی سرم و قفسه ی سینه ام حس میکردم
صدای هیچکس بجز هادی رو نمیشنیدم
چشمامو آروم باز کردم تصویر ماتی که از هادی جلوی چشمام بود کم کم واضح شد
چشمای عسلیِ نگرانش خیره شده بود بهم از سرخی چشماش فهمیدم که درست نخوابیده حواسم پرت نگاهش شده بود که یهو بوسه ای روی گونه ام حس کردم آروم سرمو برگردوندم سمت راست دیدم راحیل کنارم وایساده
لبخندی زد و گفت:
_خوبی؟تو که مارو نصف جون کردی میدونی من چی کشیدم تو این سه روز؟
صدام گرفته بود گلوم خشک شده بود با همون صدای گرفته گفتم:
+سه روز؟
هادی: سه روزِ قلب من کُند میزنه...سه روز اندازه سه سال گذشت..
بغضشو قورت داد و از اتاق رفت بیرون
به راحیل نگاه کردم همونجوری که اشکام از گوشه ی چشمم سرازیر شده بود گفتم:
+چیشدم من راحیل..چرا اینجام
_اونروز که داشتیم از حرم برمیگشتیم یادته؟
+آره نماز خوندیم و راه افتادیم..خب؟
_کیف پولت از دست افتاد وسط خیابون خم شدی برش داری من رد شده بودم از خیابون که یهو دیدم یه ماشین با سرعت زد بهت..محکم با سینه خوردی رو زمین جیغ کشیدم و اومدم سمتت راننده که پیاده شد چشمام از تعجب چهارتا شد
+چرا..مگه راننده کی بود؟
_بگم باور نمیکنی ...
+بگو..
_ایمان ..
+چیییی؟اون اونجا چیکار میکرد؟
_نمیدونم سریع تورو سوار کردیم و رسوندیم بیمارستان
+هادی میدونه؟
_آره کم مونده بود باهم درگیر شن این سه روز همش مریم خانم و سدمجتبی اینجان باباتم اومده
انقدر سرم درد گرفته بود و تعجب کرده بودم از این اتفاق که توان بیدار موندن نداشتم سرگیجه ام شدید شده بود نفهمیدم چطوری خوابم برد
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد
با بی حوصلگی از خواب پریدم
هادی بالا سرم نشسته بود و قرآن میخوند
با بیدار شدن من قرآن رو بوسید و بست
نگاهم کرد و گفت:
_بهتری خانم؟
نفس عمیقی کشیدم دردِ نسبتاً زیادی توی قفسه ی سینه ام حس کردم ولی نذاشتم هادی بفهمه،گفتم:
+الحمدالله خیلی بهترم
چشماشو ریز کرد و با شیطنت گفت:
_تو که راست میگی😒فکر کردی نمیدونم نفس کشیدی سینه ات درد گرفت😞
+خوب میشه آقای باهوش😊
_قربون تو برم من،تو خوب نباشی من داغونما تو یه چیزیت بشه من میمیرم😢
+عه خدانکنه من خوبه خوبم..
_الهی شکر خانم خانما..امروز بعدازظهر مرخص میشی برگرد تهران منم پس فردا میام
+چقد دیر😞کاش باهم میرفتیم
_کار دیگه خانم
+فدای سرت..
گرم صحبت بودیم که یه دفعه در زدن
هادی آروم گفت:
_بفرمائید؟
ایمان با یه دسته گل و چندتا کمپوت وارد اتاق شد
هادی از جا بلند شد دستشو گرفتم که یه وقت چیزی نگه حرفی نزنه
ایمان سلام کرد و اومد کنار هادی وایساد
هادی سعی میکرد عصبانیتشو کنترل کنه گفت:
_سلام
ایمان صداشو صاف کرد و گفت:
_ببخشید من نمیدونم چی بگم شرمنده واقعا..خیلی شرمنده
صدامو صاف کردم و آروم گفتم:
+دشمنتون شرمنده
دسته گل و کمپوت هارو گذاشت روی میز جلوی تخت
هادی بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
_ممنون
+قابل شمارو نداره ان شاءالله که بهتر میشین زینب خانم
میفهمیدم هادی داره عصبانیتشو کنترل میکنه ولی باید یه چیزی به ایمان میگفتم که دلم خنک شه
:
+به لطف خدا بهتر میشم،بسلامت
ایمان اخماشو کرد تو هم و گفت:
_بیشتر مراقب باشین وسط خیابون جای وایسادن نیست
اینو که گفت هادی اخماشو کرد تو هم دستشو از دست من ول کرد و گفت:
_سرعت کم باشه اتفاقی پیش نمیاد با یه ترمز حل میشه برادر من،دست شما درد نکنه لطف کردی اومدی عیادت،زینب جان استراحت کن عزیزم من الان برمیگردم
نگاهی به ایمان کرد و گفت:
_بسلامت برادر
ایمان حرصش درومده بود نگاهی به هادی انداخت و گفت:
_یاعلی
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون
هادی سرشو گرفته بود و نشست روی صندلی کنار تخت
آروم صداش کردم:
+هادی جانم؟
_جانم عزیزم
+حرص نخور دیگه عصبی نباش
_حرص نمیخورم،فقط حس خوبی به این آدم ندارم،ولش کن..زنگ بزنم راحیل بیاد برم کارای ترخیصتو بکنم خانم
+برو عزیزم
الهی بمیرم براش چقدر خودشو کنترل کرد که چیزی به ایمان نگه
پسره ی پررو دست از پا درازتر اومده میگه وسط خیابون واینساااا
وای خدااا لجم میگیره از این آدم خودت میدونی چقدر ازش بدم میاد هیچوقت دیگه سر راهم قرارش نده
نمیخوام هادی بهم بریزه نمیخوام فکرش درگیر بشه
خدایا راضی ام به رضای تو...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya