•|#شهیدانه{🌹}
مادرقبالتمامکسانیکهراهکجمیروند..؛
مسئولهستیموحقنداریمباآنها..'
برخوردتندداشتهباشیم..!!
ازکجامعلومکهما..،
درانحرافاینهانقشنداشتهباشیم..":)!
- شھیدابࢪاهیمهِمٺ🌿-
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
💻 @khamenei_ir
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: اربعین، همه مردم از داخل خانه اظهار ارادت کنیم. زیارت اربعین را با حال، با توجّه بخوانند و شِکوه کنند پیش امام حسین (علیهالسلام) و بگوینـد یا سیّدالشّهداء، ما دلمان میخواست بیاییم، نشد. ۹۹/۶/۳۱
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
چرا کسی در مورد تمرینات سخت فیزیکی و نفس گیر آرات که فقط ۷ سال داشت اعتراضی نکرد و همه تشویقش کردن و باهاش لایو گذاشتن اما حنانه ۱۳ ساله که حافظ قرآن شده و توانسته مدرک ارشد علوم قرآن و حدیث رو کسب کنه رو منکوب می کنند و میگویند این دختر باید میرفت دنبال عروسک بازی؟
"رضا اکبری"
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
|• #بـهطراوتــِمهتابــ 🌱
«سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو»
ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را..
👤#سعدي •[🗞🌈]•
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#بہوقٺشعر🕰
حاصل خیره در آینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه ی تنهایی نیست...؟؟
[فاضل نظری] 📖
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#به_تو_از_دور_سلام
#اربعین🖤
.
امسال دیگه ڪسے نیست
رو پروفایلش بزنه:
[عازمم حلالم ڪنید.. ✋🏻]
یه تعداد
[من به جا ماندن ازین قافله عادت دارم]
دور هم جمع شدیم! :)
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
قلم،کاغذ،من،هادی...
پنجره ی باز
نسیم خنک پاییزی
_خب...بسم الله الرحمن الرحیم
آشوب بودم،پرسیدم:
+میشه بدونم چی میخوای بنویسی؟
_وقتی بنویسی خودت متوجه میشی خانم..
شروع کرد به گفتن:
_بسم ربِّ الشهدا و الصدیقین
تا این جمله رو شنیدم شستم خبردار شد که قرار چی بگه و چی بنویسم..
نگاش کردم،صدام میلرزید:
+وصیت...نامه؟😞
نگام کرد،خندید،خنده اش قلبمو سوزوند:
_آره...خواستم تو برام بنویسی
خودکارو گذاشتم رو زمین،بلند شدم رفتم کنار پنجره..بغض کردم
اومد کنارم،زد رو شونه ام برگشتم نگاهش کردم،نگام میکرد
باز خندید،از همون خنده ها
منو کشید تو بغلش...سرم روی سینه اش بود صدای ضربان قلبش رو میشنیدم
چقدر آروم میزد...
چشمامو بستم و غرق صدای قلبش شدم
همونجوری که تو بغلش بودم شروع کرد:
_قول دادیم بهم...مگه نه؟
چیزی نگفتم،نه که نخوام بگم،نتونستم
دوباره گفت:
_صبر داشته باش خانم...
بغضم بیشتر شد..از بغلش جدا شدم و رفتم نشستم کنار کاغذ و قلم
برداشتم
شروع کردم به نوشتن:
+بسم ربِّ الشهدا و الصدیقین
نگاهش کردم،خیره شده بود بهم،لبخند میزد هنوز
اومد کنارم نشست،دستمو گرفت،صداشو صاف کرد،بسم الله ای زیر لب گفت و شروع کرد به گفتن
اون میگفت و من مینوشتم
چشمام پر اشک بود...ولی نوشتم
آخرای حرفاش بود،گفتم:
+برای من نمینویسی؟
_برای شما جداست،بهت میگم جاش رو خواستم برم..
یه دفعه گفت:
_راستی تو پرانتز بنویس آرزو دارم به مانند مادرم حضرت زهرا(س) نه مزاری داشته باشم و نه پیکری برای دفن...
بغضمو به سختی قورت دادم..قلبم توان تپیدن نداشت دیگه..
نگاهش کردم و گفتم:
+این یه خط رو خودت بنویس
نگام کرد،باز خندید:
_بنویس خانم...بنویس
گرمی اشکام رو روی گونه ام حس کردم
ولی نوشتم...
سخت بود
خیلی سخت...
قلبم برای چند دقیقه ای که مینوشتم کُندتر از همیشه بود،نمیزد،مثل اونشب که خواب شهادتشو برام تعریف کرد...
+اگه برنگردی پس من چجوری باهات درددل کنم؟؟؟
_من همیشه پیشتم...مطمئن باش😍
صدای اذان..
نسیم خنک
من،هادی..
با یه کاغذِ پر از حرف...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
موقع رفتن انقدر چشمام پر بود از اشک که تصویر چشمای هادی مات بود برام
اشک از چشمام سرازیر شد
مامان با کاسه ی آب و قرآن کنار در وایساده بود
خاله نرگس هم کنار مامان بود
بابا در گوش هادی گفت:
_رسیدی به امیر بگو یه خبری از خودش بده راحیل نگرانه..
+چشم...
حاج رضا بوسه ای روی پیشونی هادی زد
هادی لبخندی زد و رفت سمت راحیل
_نگران نباش آبجی،امیر برمیگرده
+نگرانم هادی خیلی نگرانم توروخدا رسیدی اگه دیدیش بهش بگو زنگ بزنه😔
_چشم آبجی چشم..
بوسه ای روی سر راحیل زد
اومد سمت من
دستامو گرفت،سرم پایین بود
نگام میکرد،بغض داشتم،هوا ابر بود
مث من،دلتنگ...
دلتنگِ مسافرِ راهِ حق...
دلتنگِ مدافعِ حرمِ بی بی...
نگام میکرد،چشم برنمیداشت،نگاهش کردم،دلم لرزید،چشماش از همیشه آروم تر بود صورت مثل ماهش پر از حس خوب بود
نگام کرد،نگاش کردم
لبخند زدم،بغض کردم،دستمو گرفت و بوسه ای روی پیشونیم زد
خم شدم،بندِ پوتیناشو بستم
پا شدم..
باز نگاهم میکرد
بهش گفتم:
+چشمات چقد قشنگ شده امشب
خندید،گفت:
_تو داری قشنگ تر میبینی،همونه ولی
لبخند زدم..نه...همون نبود
چشمات برق میزد،آروم بود..
نمیخواستم دستاشو ول کنم،کاش زمان وایسه کاش نری هادی،کاش بمونی
نگام میکرد،نگاش میکردم
یهو گفت:
_گوشتو بیار
رفتم جلو،در گوشم،آروم،با صدای مردونه اش گفت:
+باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید محیا شد از بهرِ قربانی...
چشماش پر شد از اشک اما نخواست سرازیر شه..
نگاهش پر بود از حرف،سکوت امشبش عجیب بود
در گوشش گفتم:
+منتظرم تا برگردی...قول میدی برگردی؟
لبخند زد و گفت:
_هرچی خدا بخواد خانم،دعا کن برام
دلم نمیخواست خداحافظی کنم...
گفتم:
+چشم...ان شاءالله که برمیگردی آقا...منتظرم من
از در که رفت بیرون،قدم اول رو که برداشت قلبم هُری ریخت
کاسه ی آب رو برداشتم و ریختم پشت سرش...دستم میلرزید،کاسه ی آب از دستم افتاد روی زمین..
ترسیدم،قلبم از جا کنده شد
هادی دور و دورتر شد...
رفت..
با همون لبخند
با همون چشما...
برگرد،برگرد که بی تو خزان است هر روز
پاییز غم انگیز تر از همیشه است در نبود تو...
آسمان دلگیر تر
من پر از بغض و غمگین تر...
برگرد...جانِ من،جانِ من برگرد
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هشتاد_و_ششم
یه متنی خوندم نوشته بود
پاییز همش شبِ دیگه،نصفِ روز غروبه...
میگفت چرا همه رفته بودناشونو میذارن برا پاییز،چرا پاییز هیشکی برنمیگرده؟؟
ولی هادی من برمیگرده..
باید برگرده...
هوا ابر بود،نم بارون میزد به شیشه
بوی خاکِ بارون خورده پیچیده بود تو اتاق
نشسته بودم روی صندلی،کنار میز تحریر توی دفتر خاطراتمون برای هادی مینوشتم،از دلگیری این روزا
پاییز همینجوری هوا گرفته اس و دلگیر با نبودنِ هادی دوبرابر شده
با صدای تقه ی در،دفترمو بستم
راحیل وارد اتاق شد،غصه دار تر از همیشه
اومد کنارم نشست روی زمین
گفتم:
+پاشو بشین روی تخت عشق آبجی،فینقیلِ عمه راحت باشه پاشوو😍
دستشو گرفتم و بلندش کردم
دیگه رفته تو دو ماه
باید خیلی مراقبش باشم،تا امیر برگرده و فندقِ عمه رو ببینه😍
هم هوا دلگیر بود هم من هم راحیل
نگاهش کردم و بحث رو عوض کردم:
+میگم راحیل اسمشو چی میخواید بذارید؟
راحیل لبخندی زد و گفت:
_امیر میگفت اگه پسر بود امیرعلی اگه دختر بود ریحانه..
+ای جانم داداشم خیلی خوش سلیقس
اول اسم پسرتون با اسم خودشه اول اسم دخترتونم با حرف اول اسم تو یکیه😍😍😍
راحیل خندید،خندیدم
یهو گفت:
_زینب..دوماهه صدای امیرمو نشنیدم...خوش بحال تو که هادی رو دیدی دلتنگیت رفع شد
بغض کهنه ام دوباره شروع کرد به سرباز کردن..
لبخند سردی زدم و گفتم:
+من وقتایی هم که پیش هادی ام دلم براش تنگ میشه چه برسه الان...که نیست
رفتم کنار راحیل نشستم،روی تخت
دستشو گرفتم،سرشو گذاشت روی شونه ام..گریه اش گرفت،گفت:
_زینب،نکنه برنگردن....😭😭😭
زد زیر گریه
نفسم رفت...وای،نه...
طاقت ندارم اگه نبینم چشمای هادی رو طاقت ندارم اگه دیگه دستای هادی رو نگیرم
خدایا؟؟؟ تو میدونی چی خوبه برامون،تو میدونی قرار چی بشه...خدایا؟؟؟من راضی ام به هرچی که تو میخوای،تو بد نمیخوای..
ما که گریه میکردیم
صدای رعد و برق پیچید توی اتاق
آسمونم گریه اش گرفت
بارید،بارید،بارید...
رفتم سمت پنجره،بازش کردم
دستمو بردم بیرون
دونه های بارون میریخت رو دستم
باد نسبتاً سردی صورتمو نوازش میکرد،چشمامو بستم،یاد هادی بودم،میدیدمش
میخندید بهم،نگام میکرد
با همون چشمای آرومش،وایساده بود با لباسِ خاکی،نگام میکرد
با صدای جیغِ راحیل بخودم اومدم
افتاده بود رو زمین
دوییدم سمتش
+چیشدی آبجی؟؟؟😰😱
_یه لحظه چشمام سیاهی رفت...
+بشین الان برات آب قند میارم..
تا رفتم بیرون،تلفن خونه زنگ خورد
راحیل دست به دیوار اومد بیرون
_تو برو آب قند بیار،من جواب میدم..
رفتم توی آشپزخونه
راحیل هم رفت سمتِ تلفن...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
با لیوان آب قند اومدم بیرون،راحیل داشت با تلفن صحبت میکرد
با اشاره پرسیدم:
+کیه؟
چیزی نگفت،تلفن رو که قطع کرد گفتم:
_کی بود؟
+میگفت دوستِ امیرِ،شماره ی بابا رو خواست..
نشست روی مبل
_خب نگفت برای چی؟؟؟
+ازم پرسید شما با امیر چه نسبتی دارید گفتم همسرشم بعد چیزی نگفت شماره بابارو گرفت هرچی گفتم چیشده چیزی نگفت ،زینب...یه زنگ به بابا رضام بزن من حالم خوب نیست ..دلم شور میزنه
_نگران نباش ان شاءالله چیزی نیست..
الان زنگ میزنم تو بیا این آب قند رو بخور عزیزم..
...
تا اومدم تلفن رو بردارم زنگ خورد
+الو بفرمائید؟
_سلام زینب جان،خوبی بابا
+سلام بابا،خوبم شما خوبی
_الحمدالله،مامانت خونه اس؟
+نه رفته پیش مامان نرگس...
_خب پس به موبایلش زنگ میزنم..
+راستی بابا،یه آقایی زنگ زد خونه
_میدونم...خداحافظ
گوشیو که قطع کرد فهمیدم یه چیزی شده،قلبم از جا کنده شد
نگاهم رفت سمت راحیل تو خودش بود معلوم بود که داره کلی فکر و خیال میکنه
نگاش کردم و گفتم:
+بیا بیرون از فکر و خیال
سکوت کرده بود،ترسیدم از سکوتش
+الان زنگ میزنم مامان نرگس و مامانم بیان پیشمون تنها نباشیم
بازم حرفی نزد تو خودش بود..
با صدای زنگ در از جام پریدم
مامانم و مامان نرگس وارد حیاط شدن
رفتم تو حیاط
راحیل تو خودش بود و به یه نقطه خیره شده بود
مامان اومد تو
رفتم سمتش:
+چیشده مامان؟
چشماش قرمز بود دستاش سردِ سرد
+مامان؟؟؟توروخدا بگو چیشده
_بیا تو اتاق...
مامان نرگس نشسته بود روی پله توی حیاط سرشو گرفته بود
راحیل هنوز تو خودش بود و به یه نقطه خیره..
رفتم تو اتاق
نشستم کنارِ مامان:
+مامان توروخدا بگو...چیشده؟
_امیر بیمارستانِ...مجروح شده
تا گفت مجروح،قلبم آروم گرفت..
گفتم:+الان کجاست؟
_بیمارستان بقیة الله
با صدای دادِ راحیل دوییدیم بیرون
راحیل بی جون روی زمین افتاده بود مامان نرگس از حیاط دویید تو اتاق
سر راحیل رو گذاشتم روی پام،مامان از آب قندی که روی میز بود چند قطره آب پاشید روی صورت راحیل..
گریه ام گرفت:
+راحیل؟؟؟امیر چیزیش نشده،نگران نباش،امیر مجروح شده،بیمارستانه..بخدا مجروح شده
راحیل پر از بغض بود،مامان نرگس صورت راحیل رو آروم نوازش کرد و گفت:
_گریه کن دخترم،گریه کن مادر...😭
دلم میخواست امیر رو ببینم تا باور کنم مجروح شده..تا باور کنم داداشم هنوز هست،هنوز قلبش میزنه...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃