eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
[ إنّی‌أنـا‌رَبُّـک❤️ ] - انگار خدا یواش درِ گوشت میگه : خدات منم ، بی‌خیال بقیه.. :) ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
😒باﻧﻮی ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺍی ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ «ﺳﻮﭘﺮﻣﺎﺭﮐﺖﻫﺎی ﺯﻧﺠﯿﺮﻩﺍی ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ» ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ؛ ﺧﺮﯾﺪﺵ ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ، واسه ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ پول ﺭ ﻓﺖ ﺻﻨﺪﻭﻕ.💳 صندوقدﺍﺭ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﯽﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﺍﺻﺎﻟﺘﺎً ﺍﻳﺮﺍنی ﺑﻮﺩ. (از اونائیکه فکر میکنن روشنفکرند!)😏 صندوقدار ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺭﻭی ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﻬﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﺭﮐﺪ ﺍﺟﻨﺎﺱ ﺭو ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ ﺍﺟﻨﺎﺱ رو ﻣﺘﮑﺒﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﯿﺰ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. اﻣﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﻨـــد به ﭼﻬﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﯿﺰی نمیگفت.😌 ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ هم ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ شد و ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮی ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻞ ﻭ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻭی ﺻﻮﺭﺗﺖ زدی ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﻣﻠﺶ ﺗﻮ ﻭ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺗﻮ هستین!! ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﺍی ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻧﻪ ﺑﺮﺍی ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ! Ok? ﺍﮔﻪ میخای ﺩﯾﻨﺖ ﺭﻭ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﺪی ﯾﺎ ﺭﻭﺑﻨـــد ﺑﻪ صورتت ﺑﺰﻧﯽ ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ.😒 ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺍﺟﻨﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻮی ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺻﻨﺪوقدار کرد.. 😊ﺭﻭﺑﻨـــد ﺭو ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ در پاسخ ﺧﺎﻧﻢ ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ ( ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯽ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﺍﻭ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ) ﮔﻔﺖ: خانم عزیز، ﻣﻦ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮی هستم! ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﻭﻃﻨﻢ... تو ﺩینت ﺭو فروختی، من خریدم...!💡 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
يکے از چيزايے که باعث ميشه به درسے علاقه مند بشيم ، بالا بردن اطلاعات در مورد اون درس است ✅ و دوم اينکه آينده ي اون درس و موفقيتتون رو تجسم کنيد باعث ميشه که روحيه بگيريد 💪🏻 و سوم اينکه معاشرت با افرادے که به اون درس علاقه مندند باعث ميشه شما هم بيش تر علاقه مند بشيد 😊
•| {•📚•} 🦋 🦋 شهیده ای که در همه چیز نمونه و الگو بودند در درس در ورزش در معنویت در مهربانی و اخلاق و... شهادت: سال 1387 در اثر بمب گذاری حسینیه سیدالشهدا (ع) شیراز 🦋کانون رهپویان وصال 🦋 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا یک هفته ای هست که بچه ها نه زنگی زدن و نه پیامی دادن آخرین باری که امیر زنگ زد و خبر بابا شدنش رو شنید از خوشحالی پشت تلفن گریه اش گرفته بود انقدر سجده ی شکر بجا آورده بود که همه ی همرزماشون متوجه شده بودن و کلی بهش تبریک گفته بودن یک هفته ای میشه که صدای هادی رو نشنیدم نه آشوبم نه آروم یه حالی ام مابین این دو یه حالتِ خنثی ولی ته ته دلم یه نگرانیه یه دلگرفتگی یا بهتره بگم دلتنگی توی حیاط نشسته بودم که یه دفعه راحیل از بالا پشت پنجره صدام کرد برگشتم نگاهش کردم که جوابشو بدم دیدم یه پیرهن صورتیِ دخترونه دستشه و داره بهم نشون میده😍 ضعف کردممم براش😍 بلند داد زدم: +آخ الهی عمه دورت بگرده فینقیلی😍 راحیل: بیا بالا ببین مامان نرگس چیاااا آورده ... +راحیل اینا که همش دخترونه اس اومدیم و فینقیلِ عمه پسر شد🙄 _مامان خواب دیده دخترِ منم نخواستم دلشو بشکونم گفتم نگم بهش اینجوری بذار خوشحال باشه😍🙈 +ای قربون تو برم مامان مهربون بخاطر این که انقدر مهربونی امروز ناهار با من _قربون دستت راضی به زحمت نیستم🤣 +مسخره میکنی؟😐حیف این همه محبت که خرج تو کردم حیف که بار شیشه داری وگرنه خوب بلد بودم چیکارت کنم گستاخ فرومایه😒 _بار شیشه دارم دیگه امانتِ داداشته🙈 تا گفت داداشت دلم گرفت... چقدر دلم برای امیر تنگ شده بغض گلومو گرفت یه نگاهی به راحیل انداختم متوجه جمع شدن اشک توی چشمام شد انگار منتظر بود بزنه زیر گریه... +راحیل... _زینب دلم خیلی تنگ شده برا امیر...دارم دیوونه میشم بغلش کردم،سرشو گذاشتم روی شونم.. +آروم باش خواهری،خدا بزرگه... _یه هفته اس زنگ نزدن دارم دیوونه میشم یعنی چیشده که یه خبر ازمون نگرفته الان دیگه من تنها نیستم دونفرم باید بیشتر حواسش باشه.. +میدونم دورت بگردم،امیر حواسش هست،از اون مهمتر خدا مراقبته عزیزم زنگ میزنن همین روزا ان شاءالله مطمئن باش... _ان شاءالله بحث رو عوض کردم تا بیشتر از این غصه نخوریم..با اینکه خودم پر بغض بودم ولی راحیل رو آروم میکردم که غصه نخوره آخه اون وضعیتش با من فرق داره باید آروم باشه +خببب حالا بگو ببینم فینقیلیِ عمه هوس چی کرده؟ راحیل خندید: _میگه سوسیس تخم مرغ😍آخه نمیخواد عمه اش اذیت بشه حاضری میخوره امروز +ای دورش بگرده عمه😍سوسیس دارین؟ _آره برو ببینم چه میکنی عمه خانم🤣 بوسه ای روی گونه اش زدم و رفتم آشپزخونه 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا +عجب چیزی درست کردم به به _بههه چه کردی😍زینب ترشی هم بیار +ترشی با سوسیس تخم مرغ؟😐 _هوس کرده بچم خب😢 +ببین فقط بخاطر بچه میارم نه تو🤣 _بی رحمی چقد تا بلند شدم برم توی آشپزخونه تلفن زنگ خورد من و راحیل هاج و واج به هم نگاه میکردیم دوییدم سمت تلفن +الو؟؟؟بفرمایید؟؟؟ با شنیدن صدا حال دلم عوض شد... _سلام زینب خوبی آبجی؟ +سلام امیییییییییر راحیل بلند شد و دویید سمتم _توروخدا گوشیو بده گوشیو دادم بهش: _امیر؟؟؟ +سلام خانم،خوبی؟ _سلام...چه عجب..حال مارم پرسیدی،بله خوبیم +الهی قربونت برم حق داری ببخشید خیلی شلوغم خانم شرمندتم،حال نفسِ بابا چطوره؟ _الحمدالله خوبه بابایی🙈 +ای جان😍خانم دلتنگیم خیلی زیاد مراقبت کن _چشم آقا شمام مراقب باش،هادی کو؟ +اونوره بذار صداش کنم از من خداحافظ به همه سلام برسون _باشه عزیزم بسلامت +الو...سلام آبجی _سلام عشق آبجی چطوری؟ +خوبم تو خوبی؟ عشق دایی خوبه؟ _الهی شکر ما هم خوبیم +زینب کجاست؟ _اینجا..پیش من +گوشیو میدی بهش... _بله..از من خداحافظ عزیزم مراقب خودت باش...بیا هادیِ گوشیو گرفتم و صدای پر از بغضمو صاف کردم غافل از اینکه آقا هادی منو میشناسه.. +الو سلام هادی😔 _سلام خانم خانما،حالت چطوره عزیزترینم؟ +خوبم تو خوبی؟ هادی دارم میمیرم از دلتنگی کی برمیگردی؟😭 _باز که صدات بغض داره خانم،توکل کن به خدا دعا کن برامون ان شاءالله هرچی خدا بخواد همون میشه،نبینم زینبم ببازه خودشو احساس ضعف کنه ها اشکام سرازیر شد..یهو گفت: _نبینم چشمات اشکی بشن قربونت برم +تو از کجا میدونی؟؟؟ _من همیشه کنارتم اینو بدون خانم حتی اگه نباشم تو این دنیا ولی پیش تو هستم و تنهات نمیذارم.. +هادی... _جان هادی؟ +زود برگرد...دلم چشماتو میخواد _چشم خانم خانما،بخند انرژی بگیرم میخوام برم +باشه _بخند دیگه😁 +بیا🤣 _ای جان😂😂 +کوووفت😂😂 _آهان حالا شد،با من کاری نداری خانم؟ +نه عزیزم برو بسلامت،خودت میدونی❤️ _شمام خودت میدونی خانم❤️یاعلی ... تلفن رو که قطع کردم دلتنگیم بیشتر شد یه نگاه به راحیل انداختم دیدم نشسته سر سفره و هرچی سوسیس تخم مرغ بوده خورده😐 +دخلشو آوردی؟؟؟4تا تخم مرغ بود لعنتی😐 _گشنم بود خب🙄 +به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش الان معده اش تعجب میکنه خواهر من😐 _بیا برات یه کم گذاشتم تو بشقاب بخور،خیلی خوشمزه شده بود🤣🙈 +نوش جونت😂😂😂ورشکستمون نکنی حالا از بس میخوری زدیم زیر خنده خداروشکر...وقتی بچه ها زنگ میزنن هم حال من بهتر میشه هم راحیل.. خدایا خودت مراقب هادی باش بتو سپردمش دلم براش تنگ شده...میشه دوباره چشماشو ببینم خدا؟؟ ... بعد ناهار با راحیل وسط اتاق دراز کشیدیم که یه کم بخوابیم کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد ... +هادی؟؟هادی کجایی؟؟ _اینجام زینب... +پس چرا من نمیبینمت،هادی اینجا تاریکه میترسم من،بیا پیشم هادی،کجایی؟ _اینجام،کنار حرم بی بی(س) بیا خانم بیا پیشمون.. +هادی نمی بینمت...هادی... از خواب پریدم و زدم زیر گریه راحیل با صدای گریه ی من از خواب بیدار شد... _چیشده زینب؟؟؟ +هیچی...خواب دیدم _چه خوابی؟؟ +ولش کن..بخواب،ببخشید _الهی فدات شم پاشم یه چایی بریزم بخوریم یه کم از منگی دربیایم خدایا...این چه خوابی بود چرا هادی رو نمی دیدم چرا فقط صداشو میشنیدم،هادی گفت کنار حرمِ ولی من فقط میدونستم که اونجاس چیزی ندیدم..یا ارحم الراحمین تسکین بده به دلِ آشوبم... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا با راحیل برای خرید لباس اومده بودیم بیرون فکرم پیش هادی بود،تمرکز نداشتم بعضی از نظرامم به انتخابای راحیل فقط برای تموم شدن خرید بود اصلا حواسم سر جاش نبود حدود یک ساعت بعد رسیدیم خونه وارد پذیرایی که شدیم با دیدنِ یک جفت چشم عسلی سر جام خشک شدم! +هادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ _جان هادی خودمو انداختم تو بغلش دلم نمیخواست جدا شم اشک از چشمام سرازیر شده بود راحیل دم در وایساده بود و حالش گرفته بود خودمو از بغل هادی جدا کردم نگاهم رفت سمت راحیل یه نگاه به دور و بر خونه انداختم دیدم امیر نیست رو به هادی کردم و گفتم: +پس امیر کو؟ _نتونست بیاد..منم هفته دیگه برمیگردم راحیل با بغضی که تو گلوش جا خشک کرده بود آروم گفت: _من میرم بالا...فعلا سرش رو انداخت پایین و رفت نگاهمو بردم سمت هادی همینجور که محو چشماش شده بودم مامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: _دخترم بیا ناهار رو آماده کنیم الان بابات میاد +چشم _راحیل کو؟ +رفت بالا میرم میارمش هادی با لبخند نگاهم میکرد..مامان رو به هادی گفت: _پسرم برو یه آب به دست و صورتت بزن ناهار بخوریم +چشم مامان یه دفعه سرشو آورد پایین و در گوشم گفت: _خیلی دلم برات تنگ شده خانم لبخندی زدم و گفتم: +من بیشتر عزیزدلم..هنوز تو شوکم😢 _نباش...من اومدم پیشت☺️ یاد خواب اونشب افتادم باید به هادی بگم... ولی الان نه،هادی داشت میرفت سمت دستشویی که صداش کردم: +هادی جان؟ _جانم عزیزم؟ +بعدازظهر بریم بیرون؟حرف بزنیم؟ _آره خانم خانما،میریم چشمکی زد و منم رفتم بالا دنبال راحیل بگردم الهی چقدر غصه اش شده امیر نیومده چقدر دلم برای امیر تنگ شده از وقتی راحیل باردار شده حساسیتش بیشتر شده بهونه هاشم همینطور هر زنی تو این شرایط احتیاج داره که همسرش کنارش باشه آرومش کنه بهش محبت کنه ولی راحیل داره سختیه این شرایطو به جون میخره و دوری امیر رو تحمل میکنه به امید اینکه بچه شونو باهم و کنار هم بزرگ کنن رفتم بالا در باز بود وارد اتاق که شدم دیدم راحیل نشسته رو به قبله چادر نمازشو سرش کرده بود و دردو دل میکرد نمیدونستم برم جلو و خلوتش با خدا رو خراب کنم یا اینکه برم پایین و غذاشو براش بیارم.. داشتم در رو میبستم که برم پایین که یه دفعه گفت: _صبر کن زینب...الان میام +الهی دورت بگردم..پاشو بریم ناهار آماده اس آروم از سر جاش بلند شد و رفت تو اتاق خدایا... میدونم واسه هر کاری یه حکمتی هست حتی نیومدن امیر،اومدن هادی.. من و راحیل راضی این به رضای تو دست راحیل رو گرفتم و باهم از پله ها رفتیم پایین... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا کنارِ یادبودِ شهید ابراهیم هادی نشسته بودیم..دستش تو دستم بود و داشت زیارت عاشورا میخوند منم تو دنیای خودم سیر میکردم فکرایی که توی سرم میچرخید رو دوست نداشتم اذیتم میکرد نمیخواستم به اتفاقای منفی فکر کنم ولی دست خودم نبود یه دفعه با صدای هادی رشته ی افکارم پاره شد: _خانم تو فکری چرا؟ +نه... _چرا هستی،زود بگو به چی فکر میکنی؟ +به تو.. _ای جانم عزیزم،فکر خوب یا فکر منفی؟ +نه..نمیدونم هادی _ببین خانم،دارم جلوی شهید هادی بهت میگم،صبور باش صبور باش صبور باش و همینطور قوی قوی قوی،اگه تو صبور نباشی من نمیتونم دفاع کنم از حرم چون حال بدت حال منو خراب تر میکنه اگه تو صبور باشی قوی باشی منم انگیزه میگیرم واسه دفاع از حرم ایمانم چندبرابر میشه محکم تر میشه نمیلرزه پس جان هادی بخاطر بی بی(س) قوی باش ازش بخواه که کمکت کنه صبور باشی خانمم.. حرفاش قلبمو آروم کرد،نگاهمو دوختم به چشمای عسلیش.. بغض گلومو به درد آورده بود با صدای آروم گفتم: +چشم آقا...صبور میشم بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت: _ان شاءالله عزیزم یک ساعتی سر مزار یادبود شهید هادی نشسته بودیم.. قبل رفتن هادی ازم خواست که برم سمت ماشین اما خودش نیومد بعد از چند دقیقه اومد سرخی چشماش لو داد که گریه کرده چیزی ازش نپرسیدم گفتم شاید دردودل کرده با شهید هادی اگه بخواد خودش میگه... توی راه یه دفعه ضبط رو کم کرد و گفت: _خانم..میخوام یه چیزی بهت بگم +جانم بگو _اگه ازت بخوام برام چیزی بنویسی،مینویسی؟ +چی؟؟؟ _حالا تو بگو،مینویسی؟ +آره عزیزم... _دست شما درد نکنه خانم خانما رفتم تو فکر،یعنی چی میخواد براش بنویسم صدای ضبط رو دوباره زیاد کرد و رفت تو حال و هوای خودش پنجره رو دادم پایین و رفتم تو فکر بوی نم بارون همه جارو پر کرده بود،تو حال و هوای خودم بودم که یادم افتاد ترم جدید دانشگاه کم کم داره شروع میشه... باید یه فکری بحال انتخاب واحد کنم بهتره با راحیل صحبت کنم شاید نتونه بخاطر شرایطش بیاد این ترم.. باید ذهنم رو خالی کنم تا بهتر فکر کنم خدایا خودت کمکم کن... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕰 تویی بهانه ام اما ای که ندارم سر خود را به شانه ای که ندارم تمام عمر مرا به سوی نگاهت تمام عمر به سوی ای که ندارم چگونه حرف دلم را به هات بگویم ای که نگفتم، ترانه ای که ندارم مرا کن و بگذار در قفس بنشینم که به همین آب و دانه ای که ندارم. 🍀 👤 🍂 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
If you have a heart that beats, there's still time for your dreams. اگه قلبی داری که داره می تپه، پس هنوز برای رویاهات وقت داری.
•|{🌹} مادرقبال‌تمام‌کسانی‌که‌راه‌کج‌میروند‌..؛ مسئول‌هستیم‌وحق‌نداریم‌باآنها..' برخوردتندداشته‌باشیم..!! ازکجامعلوم‌که‌ما..، درانحراف‌اینهانقش‌نداشته‌باشیم..":)! - شھید‌ابࢪاهیم‌هِمٺ🌿- ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
💻 @khamenei_ir 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: اربعین، همه‌ مردم از داخل خانه اظهار ارادت کنیم. زیارت اربعین را با حال، با توجّه بخوانند و شِکوه کنند پیش امام حسین (علیه‌السلام) و بگوینـد یا سیّدالشّهداء، ما دلمان میخواست بیاییم، نشد. ۹۹/۶/۳۱ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
‏چرا کسی در مورد تمرینات سخت فیزیکی و نفس گیر آرات که فقط ۷ سال داشت اعتراضی نکرد و همه تشویقش کردن و باهاش لایو گذاشتن اما حنانه ۱۳ ساله که حافظ قرآن شده و توانسته مدرک ارشد علوم قرآن و حدیث رو کسب کنه رو منکوب می کنند و میگویند این دختر باید میرفت دنبال عروسک بازی؟ "رضا اکبری" ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 ‌ «سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو» ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را.. 👤 •[🗞🌈]• ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕰 حاصل خیره در آینه شدن ها آیا دو برابر شدن غصه ی تنهایی نیست...؟؟ [فاضل نظری] 📖 •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🖤 . امسال دیگه ڪسے نیست رو پروفایلش بزنه: [عازمم حلالم ڪنید.. ✋🏻] یه تعداد [من به جا ماندن ازین قافله عادت دارم] دور هم جمع شدیم! :) ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
رمان 👇🏻
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا قلم،کاغذ،من،هادی... پنجره ی باز نسیم خنک پاییزی _خب...بسم الله الرحمن الرحیم آشوب بودم،پرسیدم: +میشه بدونم چی میخوای بنویسی؟ _وقتی بنویسی خودت متوجه میشی خانم.. شروع کرد به گفتن: _بسم ربِّ الشهدا و الصدیقین تا این جمله رو شنیدم شستم خبردار شد که قرار چی بگه و چی بنویسم.. نگاش کردم،صدام میلرزید: +وصیت...نامه؟😞 نگام کرد،خندید،خنده اش قلبمو سوزوند: _آره...خواستم تو برام بنویسی خودکارو گذاشتم رو زمین،بلند شدم رفتم کنار پنجره..بغض کردم اومد کنارم،زد رو شونه ام برگشتم نگاهش کردم،نگام میکرد باز خندید،از همون خنده ها منو کشید تو بغلش...سرم روی سینه اش بود صدای ضربان قلبش رو میشنیدم چقدر آروم میزد... چشمامو بستم و غرق صدای قلبش شدم همونجوری که تو بغلش بودم شروع کرد: _قول دادیم بهم...مگه نه؟ چیزی نگفتم،نه که نخوام بگم،نتونستم دوباره گفت: _صبر داشته باش خانم... بغضم بیشتر شد..از بغلش جدا شدم و رفتم نشستم کنار کاغذ و قلم برداشتم شروع کردم به نوشتن: +بسم ربِّ الشهدا و الصدیقین نگاهش کردم،خیره شده بود بهم،لبخند میزد هنوز اومد کنارم نشست،دستمو گرفت،صداشو صاف کرد،بسم الله ای زیر لب گفت و شروع کرد به گفتن اون میگفت و من مینوشتم چشمام پر اشک بود...ولی نوشتم آخرای حرفاش بود،گفتم: +برای من نمینویسی؟ _برای شما جداست،بهت میگم جاش رو خواستم برم.. یه دفعه گفت: _راستی تو پرانتز بنویس آرزو دارم به مانند مادرم حضرت زهرا(س) نه مزاری داشته باشم و نه پیکری برای دفن... بغضمو به سختی قورت دادم..قلبم توان تپیدن نداشت دیگه.. نگاهش کردم و گفتم: +این یه خط رو خودت بنویس نگام کرد،باز خندید: _بنویس خانم...بنویس گرمی اشکام رو روی گونه ام حس کردم ولی نوشتم... سخت بود خیلی سخت... قلبم برای چند دقیقه ای که مینوشتم کُندتر از همیشه بود،نمیزد،مثل اونشب که خواب شهادتشو برام تعریف کرد... +اگه برنگردی پس من چجوری باهات درددل کنم؟؟؟ _من همیشه پیشتم...مطمئن باش😍 صدای اذان.. نسیم خنک من،هادی.. با یه کاغذِ پر از حرف... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا موقع رفتن انقدر چشمام پر بود از اشک که تصویر چشمای هادی مات بود برام اشک از چشمام سرازیر شد مامان با کاسه ی آب و قرآن کنار در وایساده بود خاله نرگس هم کنار مامان بود بابا در گوش هادی گفت: _رسیدی به امیر بگو یه خبری از خودش بده راحیل نگرانه.. +چشم... حاج رضا بوسه ای روی پیشونی هادی زد هادی لبخندی زد و رفت سمت راحیل _نگران نباش آبجی،امیر برمیگرده +نگرانم هادی خیلی نگرانم توروخدا رسیدی اگه دیدیش بهش بگو زنگ بزنه😔 _چشم آبجی چشم.. بوسه ای روی سر راحیل زد اومد سمت من دستامو گرفت،سرم پایین بود نگام میکرد،بغض داشتم،هوا ابر بود مث من،دلتنگ... دلتنگِ مسافرِ راهِ حق... دلتنگِ مدافعِ حرمِ بی بی... نگام میکرد،چشم برنمیداشت،نگاهش کردم،دلم لرزید،چشماش از همیشه آروم تر بود صورت مثل ماهش پر از حس خوب بود نگام کرد،نگاش کردم لبخند زدم،بغض کردم،دستمو گرفت و بوسه ای روی پیشونیم زد خم شدم،بندِ پوتیناشو بستم پا شدم.. باز نگاهم میکرد بهش گفتم: +چشمات چقد قشنگ شده امشب خندید،گفت: _تو داری قشنگ تر میبینی،همونه ولی لبخند زدم..نه...همون نبود چشمات برق میزد،آروم بود.. نمیخواستم دستاشو ول کنم،کاش زمان وایسه کاش نری هادی،کاش بمونی نگام میکرد،نگاش میکردم یهو گفت: _گوشتو بیار رفتم جلو،در گوشم،آروم،با صدای مردونه اش گفت: +باید گذشتن از دنیا به آسانی باید محیا شد از بهرِ قربانی... چشماش پر شد از اشک اما نخواست سرازیر شه.. نگاهش پر بود از حرف،سکوت امشبش عجیب بود در گوشش گفتم: +منتظرم تا برگردی...قول میدی برگردی؟ لبخند زد و گفت: _هرچی خدا بخواد خانم،دعا کن برام دلم نمیخواست خداحافظی کنم... گفتم: +چشم...ان شاءالله که برمیگردی آقا...منتظرم من از در که رفت بیرون،قدم اول رو که برداشت قلبم هُری ریخت کاسه ی آب رو برداشتم و ریختم پشت سرش...دستم میلرزید،کاسه ی آب از دستم افتاد روی زمین.. ترسیدم،قلبم از جا کنده شد هادی دور و دورتر شد... رفت.. با همون لبخند با همون چشما... برگرد،برگرد که بی تو خزان است هر روز پاییز غم انگیز تر از همیشه است در نبود تو... آسمان دلگیر تر من پر از بغض و غمگین تر... برگرد...جانِ من،جانِ من برگرد 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا یه متنی خوندم نوشته بود پاییز همش شبِ دیگه،نصفِ روز غروبه... میگفت چرا همه رفته بودناشونو میذارن برا پاییز،چرا پاییز هیشکی برنمیگرده؟؟ ولی هادی من برمیگرده.. باید برگرده... هوا ابر بود،نم بارون میزد به شیشه بوی خاکِ بارون خورده پیچیده بود تو اتاق نشسته بودم روی صندلی،کنار میز تحریر توی دفتر خاطراتمون برای هادی مینوشتم،از دلگیری این روزا پاییز همینجوری هوا گرفته اس و دلگیر با نبودنِ هادی دوبرابر شده با صدای تقه ی در،دفترمو بستم راحیل وارد اتاق شد،غصه دار تر از همیشه اومد کنارم نشست روی زمین گفتم: +پاشو بشین روی تخت عشق آبجی،فینقیلِ عمه راحت باشه پاشوو😍 دستشو گرفتم و بلندش کردم دیگه رفته تو دو ماه باید خیلی مراقبش باشم،تا امیر برگرده و فندقِ عمه رو ببینه😍 هم هوا دلگیر بود هم من هم راحیل نگاهش کردم و بحث رو عوض کردم: +میگم راحیل اسمشو چی میخواید بذارید؟ راحیل لبخندی زد و گفت: _امیر میگفت اگه پسر بود امیرعلی اگه دختر بود ریحانه.. +ای جانم داداشم خیلی خوش سلیقس اول اسم پسرتون با اسم خودشه اول اسم دخترتونم با حرف اول اسم تو یکیه😍😍😍 راحیل خندید،خندیدم یهو گفت: _زینب..دوماهه صدای امیرمو نشنیدم...خوش بحال تو که هادی رو دیدی دلتنگیت رفع شد بغض کهنه ام دوباره شروع کرد به سرباز کردن.. لبخند سردی زدم و گفتم: +من وقتایی هم که پیش هادی ام دلم براش تنگ میشه چه برسه الان...که نیست رفتم کنار راحیل نشستم،روی تخت دستشو گرفتم،سرشو گذاشت روی شونه ام..گریه اش گرفت،گفت: _زینب،نکنه برنگردن....😭😭😭 زد زیر گریه نفسم رفت...وای،نه... طاقت ندارم اگه نبینم چشمای هادی رو طاقت ندارم اگه دیگه دستای هادی رو نگیرم خدایا؟؟؟ تو میدونی چی خوبه برامون،تو میدونی قرار چی بشه...خدایا؟؟؟من راضی ام به هرچی که تو میخوای،تو بد نمیخوای.. ما که گریه میکردیم صدای رعد و برق پیچید توی اتاق آسمونم گریه اش گرفت بارید،بارید،بارید... رفتم سمت پنجره،بازش کردم دستمو بردم بیرون دونه های بارون میریخت رو دستم باد نسبتاً سردی صورتمو نوازش میکرد،چشمامو بستم،یاد هادی بودم،میدیدمش میخندید بهم،نگام میکرد با همون چشمای آرومش،وایساده بود با لباسِ خاکی،نگام میکرد با صدای جیغِ راحیل بخودم اومدم افتاده بود رو زمین دوییدم سمتش +چیشدی آبجی؟؟؟😰😱 _یه لحظه چشمام سیاهی رفت... +بشین الان برات آب قند میارم.. تا رفتم بیرون،تلفن خونه زنگ خورد راحیل دست به دیوار اومد بیرون _تو برو آب قند بیار،من جواب میدم.. رفتم توی آشپزخونه راحیل هم رفت سمتِ تلفن... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا با لیوان آب قند اومدم بیرون،راحیل داشت با تلفن صحبت میکرد با اشاره پرسیدم: +کیه؟ چیزی نگفت،تلفن رو که قطع کرد گفتم: _کی بود؟ +میگفت دوستِ امیرِ،شماره ی بابا رو خواست.. نشست روی مبل _خب نگفت برای چی؟؟؟ +ازم پرسید شما با امیر چه نسبتی دارید گفتم همسرشم بعد چیزی نگفت شماره بابارو گرفت هرچی گفتم چیشده چیزی نگفت ،زینب...یه زنگ به بابا رضام بزن من حالم خوب نیست ..دلم شور میزنه _نگران نباش ان شاءالله چیزی نیست.. الان زنگ میزنم تو بیا این آب قند رو بخور عزیزم.. ... تا اومدم تلفن رو بردارم زنگ خورد +الو بفرمائید؟ _سلام زینب جان،خوبی بابا +سلام بابا،خوبم شما خوبی _الحمدالله،مامانت خونه اس؟ +نه رفته پیش مامان نرگس... _خب پس به موبایلش زنگ میزنم.. +راستی بابا،یه آقایی زنگ زد خونه _میدونم...خداحافظ گوشیو که قطع کرد فهمیدم یه چیزی شده،قلبم از جا کنده شد نگاهم رفت سمت راحیل تو خودش بود معلوم بود که داره کلی فکر و خیال میکنه نگاش کردم و گفتم: +بیا بیرون از فکر و خیال سکوت کرده بود،ترسیدم از سکوتش +الان زنگ میزنم مامان نرگس و مامانم بیان پیشمون تنها نباشیم بازم حرفی نزد تو خودش بود.. با صدای زنگ در از جام پریدم مامانم و مامان نرگس وارد حیاط شدن رفتم تو حیاط راحیل تو خودش بود و به یه نقطه خیره شده بود مامان اومد تو رفتم سمتش: +چیشده مامان؟ چشماش قرمز بود دستاش سردِ سرد +مامان؟؟؟توروخدا بگو چیشده _بیا تو اتاق... مامان نرگس نشسته بود روی پله توی حیاط سرشو گرفته بود راحیل هنوز تو خودش بود و به یه نقطه خیره.. رفتم تو اتاق نشستم کنارِ مامان: +مامان توروخدا بگو...چیشده؟ _امیر بیمارستانِ...مجروح شده تا گفت مجروح،قلبم آروم گرفت.. گفتم:+الان کجاست؟ _بیمارستان بقیة الله با صدای دادِ راحیل دوییدیم بیرون راحیل بی جون روی زمین افتاده بود مامان نرگس از حیاط دویید تو اتاق سر راحیل رو گذاشتم روی پام،مامان از آب قندی که روی میز بود چند قطره آب پاشید روی صورت راحیل.. گریه ام گرفت: +راحیل؟؟؟امیر چیزیش نشده،نگران نباش،امیر مجروح شده،بیمارستانه..بخدا مجروح شده راحیل پر از بغض بود،مامان نرگس صورت راحیل رو آروم نوازش کرد و گفت: _گریه کن دخترم،گریه کن مادر...😭 دلم میخواست امیر رو ببینم تا باور کنم مجروح شده..تا باور کنم داداشم هنوز هست،هنوز قلبش میزنه... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃
و مرا ببخش که گاهي یادم می رود معبودی دارم زیباتر و مهربانتر از هر چیز .. 🍁 ❤️ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya