نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
❣عشق رنگین❣
#قسمت_دهم
برگشتم طرفش وگفتم:شما؟؟
من اشکان پسرخاله,شیکلا هستم.
من:خوب امرتون؟؟؟
اشکان :بفرمایید سوارشید خدمتتون عرض میکنم.
من:نه ممنون,همینجا راحتم.
اشکان:بفرمایید تا یک جایی برسونمتون.
من:ممنون,شما بفرمایید به جشن دختر خاله ی بزرگوارتان برسید..
اشکان:خواهش میکنم سوارشید,الان اون ماشین پلیس فکر میکنه, مزاحمتونم ,برام مشکل پیش میاد.
باالاجبارسوارشدم,البته عقب نشستم.
اشکان:غریبگی نکنید,درسته من پسرخاله شکیلام,اما اعتقاداتم با اونا فرق داره,اون حرکتتون هم که دیدم خیلی کیف کردم,الحق که شیردختری برای خودت...
من:ممنون,من همیشه پای اعتقاداتم میایستم.
اشکان:باتوجه به رفتارتون ,من الزاما باید برم سراصل مطلب وگرنه با منم همون کاری رامیکنیدکه بااقای دکترکردید😊
خندم گرفته بود اما جلوی خودم راگرفتم,بابی خیالی گفتم:خوب؟!!
اشکان:حقیقتش من خیلی وقته دنبال یک دختر زیبا واصیل مثل شما برای همکاری درکاروهم زندگی.. میگشتم.
من:من چه کاری میتونم بکنم,تازه هنوز امسال دیپلم ناقص گرفتم,بعدشم درزندگی؟؟؟؟؟
اشکان:من یه جورایی شغلم بیزینس هستش وفک میکنم شما بتونید کمک خوبی باشید ومورد دوم هم منظورم همون خواستگاری بود🙈
انگاری یک کاسه ی اب یخ ریختند سرم,به تته پته افتادم وگفتم :میشه من را نزدیک ایستگاه مترو پیاده کنید؟؟
اشکان:دوست داشتم تا درمنزل برسونمتون ,اما اگر شما اینجوری راحتید ,چشم
میدونم الان غافلگیر شدید ,اگرامکانش هست شماره همراهتون را به من بدهید ,تاخودم ازتون خبربگیرم.
شماره را دادم اما نمیدونستم کار درستی کردم یانه...
پیاده شدم,چادرم راکشیدم جلو واز اشکان خدا حافظی کردم...
همینجورکه توفکر بودم به اتفاقات امروز میاندیشیدم سوارمترو شدم...
#ادامه دارد ...
#داستان
#عشق_رنگین
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
🌸🕊🌸 🌿🌺🌿
#پایگـــاه_بسیج_سیداحمدخمینی_خنداب
#کانون_فرهنگی_هنری_امام_خامنه_ای_مدظله_العالی
#ماراهمراهی_بفرمایید🙏
----------------------------------
🆔 @p_seyedahmad
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
😈دام شیطانی😈
#قسمت_دهم 🎬
بیژن میگفت اگر ارتباط برقرارکنی,میتونی فرادرمانی هم بکنی ,من سرم یه کم شوره میزد ,گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط میگیرم هم آروم میشم وهم شوره ی سرم رادرمان میکنم
بیژن گفت :توشروع کن ومنم ازاینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام میدم.
قران و,مفاتیح ونهج البلاغه وهرچی که حدس میزدم آیات قران در اون باشه ,جمع کردم وگذاشتم تو هال
مامان داشت شام اماده میکرد یک نگاه کردبه من وگفت:هماجان بیا اشپزخونه پیش من بشین.
گفتم :الان یه کم کاردارم ,انجام دادم میام.
رفتم اتاقم ومشغول شدم,پشت به قبله نشستم و وردا راگفتم وگفتم ,کم کم احساس سنگینی کسی رادرکنارم میکردم,احساس میکردم دونفر دوطرفم نشستند ,یکباره یه رعشه تمام وجودم راگرفت,رو زمین افتادم,حس میکردم یکی روسینه ام نشسته و هی گلوم را فشارمیده ,احساس خفگی داشتم ,هرکارمیکردم ,نفسم بازنمیشد ,توهمین عالم بودم,مادرم دررابازکرد,تامنودرحالی مثل تشنج دید جیغ کشید وبابام راصدازد.
گلوم فشرده میشد,تنگی نفسم بیشترمیشد,رنگم کبود کرده بود ,بابا اومد بلند فریادمیزد یاصاحب الزمان,یاصاحب الزمان..
هر یاصاحب الزمانی که میگفت ,نفس من بازترمیشد,تااینکه حس کردم اون فرد ازروسینه ام بلند شد....
به حالت عادی برگشتم,بابا زنگ زده بود اورژانس,آمبولانس رسید,معاینه کردند ,گفتند چیزیش نیست,احتمالا یک حمله ی عصبی بهش دست داده,بهتره به یک دکترمغزواعصاب مراجعه کنید.
#ادامه_دارد ..
#دام_شیطانی
#داستان
💦⛈💦⛈💦⛈
#پایگـــاه_بسیج_سیداحمدخمینی_خنداب
#کانون_فرهنگی_هنری_امام_خامنه_ای_مدظله_العالی
#ماراهمراهی_بفرمایید🙏
----------------------------------
🆔 @p_seyedahmad