هدایت شده از آشپزخانه کوچیک من آشپزی
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#_پنکیک_بیسکویتی_خامه_ای
موادلازم📝
1 بسته بیسکویت شکلاتی کرمدار(ترجیحاً اوریو)
85 میلی لیتر شیر شکلات
1 قاشق چایخوری بیکینگ پودر
1 عدد تخم مرغ
برای وسط کیک:
خامه قنادی یا انواع مارمالاد یا کرم شکلات یا کره بادام زمینی و...
✍طرزتهیه:
ابتدا کرم وسط بیسکویت رو جدا کنید. بیسکویت ها را بریزید در غذا ساز ویا زیپ پلاست وخوب بزنید تا حالت پودری پیدا کند وبعد در یک کاسه تخم مرغ را بریزید و با همزن دستی خوب بزنید و پودر بیسکویت را بهمراه شیر شکلات و بیکینگ پودر اضافه وباز هم بزنید تا مایه صاف و یکدست شود👩🍳
تابه نچسب را بزارید روی حرارت تا داغ شود (احتیاج به چرب کردن نیست) و موقع ریختن مایه کیک حرارت راکم کنید و از مایه یک ملاقه بریزید ووقتی روی کیک حباب زد کیک را برگردونید تا اون طرف کیک هم باحرارت کم پخته شود.
بعد پخت وسرد شدن کیک میتونید به دلخواه وسط کیک خامه فرم گرفته ویا مربا یا مارمالاد ویا انواع کرم ها و... بزارید و در کنار یک نوشیدنی دلچسب نوش جان کنید.😋
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
@ashpazi_khas
┗━━━🍂💞🍃━━━┛
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#روانشناسی_قلب 18
🎧آنچه خواهید شنید؛ 👇
❣قلب ما، مثل بدن ما،
هم سیر ميشه...
هم گرسنه ميشه...
هم کسل و بی حال ميشه...
💓قلبمون رو،دراین شرایط
چجوری کنترل کنیم👇
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#ارتباط_با_والدین 4
👈نیکی کردن به پدر و مادر؛
با احترام گذاشتن به اونا، کاملاً متفاوته.
✅روش نیکی به پدر و مادر؛
دقیقاً مثل یه عبد، نسبت به مولاش هست!
❌خدمتگزاری خاضعانه❌
@ostad_shojae
هدایت شده از کانال شهدایی یاد یاران
#دختر_شینا🌸
#قسمت_هفدهم
رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت.
لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم.
خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود.
شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.
برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد.