07.mp3
3.12M
🔴🔴🔴افشاگری عجیب کامران غضنفری
«ترور حاج قاسم»
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
03.mp3
1.18M
🔴🔴🔴افشاگری عجیب کامران غضنفری
«طراحی و اجرای فتنه ۹۸ با گرانی بنزین توسط دولت روحانی و آمریکاییها»
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
📵 #خیانت به #جهش_تولید
🔹 در زمانی که مقام معظم رهبری شعار سال را جهش تولید نام گذاری کردند اپراتور های محترم برای جذاب سرمایه برای کد دستوری خود تبلیغ کالایی #آمریکایی می کنند همان کشوری که ما را تحریم دارو کرده است.
🔸 جناب آقای #آذری_جمهوری که در هر موضوع غیر مربوط به حیطه کاری خود اظهار نظر می کنید، چرا در قبال این حرکات که عملا خیانت به جهش تولید و حمایت از دشمن است سکوت کرده اید؟؟؟
⚠️ ناگفته نماند شخص وزیر ارتباطات جمهوری اسلامی هم از گوشی #آيفون آمریکایی استفاده می کند.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#رمان_صدای_عشق #قسمت_پنجم دشت عباس اعلام میشودڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم. نگاهم رابه زیرمیگیرم وا
#رمان_صدای_عشق
#قسمت_ششم
اما...تو... حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم..
سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی...
قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم..#هنوزکمی_میلنگد...
تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم...
_ اقای هاشمی....اقا #سید... یک لحظه نرید ...
تروخدا...
باور ڪنید من!....نمیخواستم ڪه دوباره....
دستتون طوریش شد؟؟...
اقای هاشمی باشمام...
اماتو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!...تازودتراز شر#صدای من راحت شوی...
محڪم به پیشانـےمیڪوبم...
#یعنیا_خرابکارترازتوهست_عاخه؟؟؟
#چقدعاخه_بےعرضههههه
انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی...
#چقدرعجیبـے...
یانه...
#تودرستی..
ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که...
دراصل چقدر من #عجیبم....
فضاحال وهوای سنگینےدارد.یعنےبایدخداحافظـےڪنم؟
ازخاڪےڪه روزی قدمهای پاڪ آسمانےهاآن رانوازش ڪرده،..باپشت دست اشڪهایم راپاڪ میڪنم
دراین چندروزآنقدرروایت ازآنهاشنیده ام ڪه حالا میتوانم براحتےتصورشان ڪنم...
دوربین رامقابل صورتم میگیرم وشمارامیبینم،اڪیپـےڪه از14 تا50ساله درآن درتلاطم بودند،جنب و جوش عاشقـے...ومن درخیال صدایتان میزنم.
_ آهای #معراجی ها !
برای گرفتن یک عڪس ازچهره های معصومتان چقدرباید هزینه ڪنم؟..
ونگاه های مهربان شما ڪه همگـےفریاد میزنند :هیچ...هزینه ای نیست!فقط حرمت #خون مارا حفظ ڪن...حجب رابخر،حیارابه تن ڪن.نگاهت رابدزد ازنامحرم
آرام میگویم:یڪ..دو...سه...
صدای فلش وثبت لبخند خیالےِشما
لبخندی ڪه #طعم_سیب میدهد
شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته
دلم به خداحافظـےراه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالامی آوردم تا...
اما یڪےازشماراتصورمیڪنم ڪه نگاه غمگینش رابه دستم میدوزد...
_باماهم خداحافظی میڪنے؟؟
خداحافظےچرا؟؟...
توهم میخوای بعدازرفتنت مارو فراموش ڪنے؟؟....خواهرم توبـےوفانباش
دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی درمن شڪست.
#ریحان_قبلی_بود
#غلطهای_روحم_بود...
نگاه ڪه میڪنم دیگرشمارا نمیبینم...
#شهدا بال و پر #بندگی هستند
وخاڪےڪه زمانـے روی آن سجده میڪردندعرش میشودبرای #توبه..
#تولدم_تکرارشد...
ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم...
شماراقسم به سربندهای خونی تان...
درتمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم...بےاراده و ازروی دلتنگے....
شاید چیزی ڪه پیش روداشتم ڪارشهداست...
بعنوان یڪ هدیه...
هدیه ای برای این شڪست وتغییر
هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم:
#علی_اکبر ♡
صدای بوق ازاددرگوشم میپیچد
شماره راعوض میڪنم
#خاموش!
ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم
بازم #خاموش
فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد:
_ چی شده؟جواب نمیدن؟
_ نه!نمیدونم ڪجا رفتن ...تلفن خونه جواب نمیدن...گوشےهاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه
چندلحظه مڪث میڪند:
_ خب بیافعلا خونه ما
ڪمےتعارف ڪردم و " نه " آوردم...
دودل بودم...اما آخرسردربرابراصرارهای فاطمه تسلیم شدم
واردحیاط ڪه شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم
مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلهاراآب داده.
فاطمه داد میزند:ماااماااان...ما اومدیمم...
وتویڪ تعارف میزنےڪه:
اول شما بفرمائید...
اما بـےمعطلےسرت راپائین مےاندازی ومیروی داخل.
چنددقیقه بعد علےاصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند...
علےجیغ میزندومی دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر #شیطون!
زهراخانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخندگرمی میزند واول بجای دخترش بمن سلام میڪند!
این نشان میدهد ڪه چقدرخون گرم و مهمان نوازند..
_ سلام مامان خانوم!...مهمون آوردم...
" و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند"
- خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما!
علےاصغربالحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟😐
زهراخانوم میخنددوبعد نگاهش راسمت من میگرداند
_ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟
_ ببخشیدمزاحم شدم.خیلےزشت شد.
_ زشت این بود ڪه توخیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو...ناهارحاضره.
لبخند میزند ،پشت بمن میکند ومیرود داخل.
خانه ای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه هابود.
یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر.
زینب هم یڪ سالےمیشودازدواج ڪرده وسرزندگےاش رفته.
ازراهرو عبورمیڪنم وپائین پله ها میشینم،ازخستگےشروع میڪنم پاهایم رامیمالم.
ڪه صدایت ازپشت سروپله های بالابه گوش میخورد:
_ ببخشید!.میشه رد شم؟
دستپاچه ازروی پله بلند میشوم.
یڪےاز دستانت رابسته ای،همانےڪه موقع افتادن ازروی تپه ضرب دیده بود
علےاصغرازپذیرایـےبه راهرومےدود و اویزون پایت میشود.
_ داداچ علے.چلا نیمیای کولم کنے؟؟
بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدهے:
_ الان خسته ام...جوجه من!
#ادامه_دارد...
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔴 حق با جناب صادقی است و فشارها، توطئهها و تحریمهای آمریکا نباید محمل و پوششی برای ضعفهای داخلی خودمان شود و یا به این بهانه صدای هر منتقدی را خفه کرد اما جالب اینجاست که ایشان نیز به مانند خیلی از همفکرانشان بصورت کاملاً نامحسوس سعی دارند تا جنایات آمریکا بر علیه ملت ایران را به دولت ترامپ تقلیل بدهند و صرفاً به ترامپ ستیزی بپردازند!!
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
هدایت شده از اشعار محسن علیخانی (قبلی)
با بغضِ گلونشسته باز اخم نکرد
با قلب و دل شکسته باز اخم نکرد
با آنکه دلش شکست و بغضش وا شد
با اشک و صدای خسته باز اخم نکرد...
#محسن_علیخانی
#کادر_درمان
#در_خانه_بمانیم
#بداهه
@msalikhany
4_5899960629933901256.mp3
4.73M
📢 #سرود : ذکر قلبم شد یا اباعبدالله
با صــدای حــاج علیرضــــا شریــــفی
هـیئـــت رواق الحسیــــن علیه السلام
🌺 میلاد انوار کربلا مبارک باد 🌸
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#رمان_صدای_عشق #قسمت_ششم اما...تو... حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها آن رامی
#رمان_صدای_عشق
#قسمت_هفتم
ڪلمه جوجه را طوری گفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!!
یڪ لحظه از ذهنم میگذرد:
"چقدرخوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن ومن الان اینجام".:D
مادرم تماس گرفت:
حال پدربزرگت بد شده...مامجبورشدیم بیایم اینجا (منظور یڪےازروستاهای اطراف تبریز است)...
چندروز دیگه معطلےداریم...
بروخونه عمت!...
اینها خلاصه جملاتےبودڪه گفت وتماس قطع شد
چادررنگـےفاطمه راروی سرم مرتب میڪنم وبه حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب است وچیزی به اذان مغرب نمانده.تولبه ی حوض نشسته ای،آستین هایت رابالازده ای ووضومیگیری.پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪےوشلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط...احساسم بتو،احساس ڪنجڪاوی بود...
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود
"اما چراحس فوضولےاینقدبرام شیرینه
مگه میشه ڪسے اینقدرخوب باشه؟"
مےایستے،دستت رابالا مےآوری تامسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد.بسرعت روبرمیگردانےواستغفرالله میگویـے....
اصلن یادم رفته بود برای چڪاری اینجا امده ام...
_ ببخشید!...زهراخانوم گفتن بهتون بگم مسجدرفتید به اقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه...
همانطور ڪه استین هایت راپایین میڪشے جواب میدهے:بگیدچشم!
سمت درمیروی ڪه من دوباره میگویم:
_ گفتن اون مسئله هم ازحاجـے پیگری ڪنید...
مڪث میڪنـے:
_ بله...یاعلــے!
زهراخانوم ظرف راپراز خورشت قرمه سبزی میڪند ودستم میدهد
_ بیادخترم...ببربزار سرسفره...
_ چشم!...فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!...بیشترازین مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات ازپشت بازوام را نیشگون میگیرد
_ چه معنےداره!نخیرشماهیچ جانمیری!دیروقته...
_ فاطمه راس میگه...حالافعلا ببرید غذاهارو یخ ڪرد..
هردوازآشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم.همه چیزتقریباحاضراست.
صدای #یاالله مردانه ڪسےنظرم راجلب میڪند.
پسری باپیرهن ساده مشڪے،شلوارگرم ڪن،قدی بلند وچهره ای بینهایت شبیه تو!
ازذهنم مثل برق میگذرد_اقاسجاد_!
پست سرش توداخل می آیے وعلےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش رابه سفره میرساند
خنده ام میگیرد!چقدراین بچه بتو وابسته است
نکند یکروز هم من ماننداین بچه بتو
#ادمه_دارد....
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
✔️تصویر سالیانِ نچندان دور ایران است، غربیها با همدستی غربزدگان وطن فروش که اجناس را احتکار میکرند، قحطی و بیماری وبا را در ایران شیوع دادند و ۹میلیون ایران را قتل عام کردند و در آخر به همت میهن پرستان و اندک أطباء ایرانی، مُعضل قحطی و بیماری از ایران رخت بست.
▪️حال حدود ۸۰سال از آن زمان میگذرد، دوباره غرب به همت و همدستی وطن فروشان غربزده به دنبال شیوع بیماری و قحطی و گرانی در ایران عزیز است، اما این بار به همت ۴۰سال مقاومت ملت ایران، نه قحطی است و نه کمبود پزشک و دارو، اینبار نه تنها در مقابل بیماری و گرانی می ایستیم، بلکه هرکه به ملت و خاک وطن خیانت کند به همراه بیماری کرونا، از کشور بیرون خواهیم کرد، تا هم سلامتی به جامعه بازگردد و همچنین، سلامتِ اقتصاد و سیاست کشور ایمن شود
#کرونا_را_شکست_میدهیم همچنین روحانا را! :)
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
⛔️ #اوباما در پیام نوروزی سال 91 خود، از مردم ایران می خواهد در بستر فیس بوک فعالیت گسترده داشته باشند. و قول می دهد از این شرکت حمایت کند.
❌ در سال 2012(1391 شمسی) فیس بوک با حمایت دولت اوباما #اینستاگرام و #واتساپ را خریداری کرد و بنای این دو نرمافزار را بر شبکه فیس بوک باز طراحی کرد.
📵 امروزه هم دوستان #انقلابی من با دلیل های مختلف می گویند باید با تمام قوا در اینستاگرام فعالیت کرد، باید صریح به این عزیزان بگویم سربازان اوباما مرحبا که دقیقا و مو به مو سیاست های آمریکا را در ضمینه فضای مجازی، جامع عمل پوشاندید.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#رمان_صدای_عشق #قسمت_هفتم ڪلمه جوجه را طوری گفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!! یڪ لحظه از ذهنم میگذرد:
#رمان_صدای_عشق
#قسمت_هشتم
پتوراڪنارمیزنم،چشمهایم راریزوبه ساعت نگاه میڪنم."سه نیمه شب!"
خوابم نمیبرد...نگران حال پدربزرگم..
زهراخانوم اخرکارخودش راکرد ومراشب نگه داشت...
بخود میپیچم...
دستشویـےدرحیاط ومن ازتاریڪـےمیترسم!
تصورعبورازراه پله ورفتن به حیاط لرزش خفیفـےبه تنم میندازد.بلندمیشوم ،شالم راروی سرم میندازم وباقدمهای آهسته ازاتاق فاطمه خارج میشوم.دراتاقت بسته است.حتمن آرام خوابیده ای!
یڪ دست راروی دیوار وبااحتیاط پله هاراپشت سرمیگذارم.
آقاسجادبعدازشام برای انجام باقـےمانده ڪارهای فرهنگےپیش دوستانش به مسجدرفت.تووعلےاصغردریڪ اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه.
سایه های سیاه،ڪوتاه وبلنداطرافم تڪان میخورند.قدمهایم راتندترمیڪنم ووارد حیاط میشوم.
/چندمترفاصلس یاچندکیلومتره؟؟
زیرلب ناله میڪنم:ای خداچقد من ترسوام!...
ترس ازتاریڪےراازڪودڪےداشتم.
چشمهایم رامیبندم و میدوم سمت دستشویـےڪه صدایـےسرجا میخڪوبم میڪند!
صدای پچ پچ...زمزمه!!...
"نکنه...جن!!!
ازترس به دیوارمیچسبم وسعےمیڪنم اطرافم رادرآن گنگـےوسیاهـےرصدڪنم!
اماهیچ چیزنیست جزسایه حوض ،درخت وتخت چوبـے!!
زمزمه قطع میشودوپشت سرش صدایـےدیگر...گویـےڪسےداردپاروی زمین میڪشد!!!
قلبم گروپ گروپ میزند،گیج ازخودم میپرسم:صدا ازچیهه!!!!
سرم رابـےاختیاربالامیگیرم..روی پشت بام.سایه یڪ مرد!!!
ایستاده و بمن زل زده!!نفسم درسینه حبس میشود.
یڪ دفعه مینشیند ومن دیگر چیزی نمیبینم!!بـےاختیاربایڪ حرکت سریع ازدیوارڪنده میشوم وسمت درمیدوم!!
صدای خفه درگلویم رارهامیڪنم:
دززززدددد...دزد رو پشت بومهه..!!!دزدد..!!
خودم راازپله هابالامیڪشم !گریه وترس باهم ادغام میشوند..
_ دزد!!!
دراتاقت باز میشود وتوسراسیمه بیرون مـےآیـے!!!
شوڪه نگاهت رابه چهره ام میدوزی!!
سمتت می آیم ودیوانه وارتڪرارمیڪنم:دزددد...الان فرااارمیڪنههه
_ کو!!
به سقف اشاره میکنم وبالکنت جواب میدهم:رو...رو...پش...پشت...بوم..م..
فاطمه وعلـےاصغرهردوباچشمهای نگران ازاتاقشان بیرون مـےایند..
وتو باسرعت ازپله ها پایین میدوی...
دستم راروی سینه ام میگذارم.هنوزبشدت میتپد.فاطمه ڪنارم روی پله نشسته وزهراخانوم برای آروم شدن من صلوات میفرستد.
اماهیچ کدام مثل من نگران نیستند!
بخودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن ازپله هاشالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!!
همین آتش شرم به جانم میزد!!
علےاصغرشالم راازجلوی درحیاط مےاوردودستم مےدهد.
شالم راسرم میڪنم وهمان لحظه توبامردی میانسال داخل می آیـے...
علےاصغرهمینڪ اورا میبیند بالحن شیرین میگوید: حاچ بابا!!
انگار سطل آب یخ روی سرم خالےمیڪنند مردباچهره ای شکسته ولبخندی که که لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو مےاید:
_ سلام دخترم!خوش اومدی!!
بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!!
ابروم رفت!!!
بلند میشوم،سرم راپایین میندازم...
_ سلام!!...ببخشید من!..من نمیدونستم که..
زهراخانوم دستم رامیگیرد!
_ عیب نداره عزیزم!ماباید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی!!حاج حسین گاهـےنزدیڪ اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..وقتی دلش میگیره ویادهمرزماش میفته!
دیشبم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده.فک کنم زود برگشته یراست رفته اون بالا
باخجالت عرق پیشانی ام راپاک میکنم،بزورتنهایڪ ڪلمه میگویم:
_ شرمنده...
فاطمه به پشتم میزند:
_ نه بابا!منم بودم میترسیدم!!
حاج حسین بالبخندی که حفظش کرده میگوید:
_ خیلےبد مهمون نوازی ڪردم!مگه نه دخترم!!
وچشمهای خسته اش را بمن میدوزد...
نزدیک ظهراست
گوشه چادرم را بایک دست بالامیگیرم وبادست دیگرساڪم رابرمیدارم.زهراخانوم صورتم رامیبوسد
_ خوشحال میشدیم بمونی!اماخب قابل ندونستی!
_ نه این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلـےشرمندتون شدم
فاطمه دستم رامحکم میفشارد:
رسیدی زنگ بزن!!
علےاصغرهم باچشمهای معصومش میگوید:خدافس آله
خم میشوم و صورت لطیفش رامیبوسم..
_ اودافظ عزیزخاله
خداحافظـےمیڪنم،حیاط راپشت سرمیگذارم ووارد خیابان میشوم.
تو جلوی درایستاده ای ،کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنے میگویـے:
خوش اومدید...التماس دعا
قراربود تومرابرسانےخانه عمه جان.
اماڪسـےڪه پشت فرمان نشسته پدرت است.
یڪلحظه ازقلبم این جمله میگذرد.
#دلم_برایت....
وفقط این کلمه به زبانم می اید:
محتاجیم...خدانگهدار
#ادمه_دارد...
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🚨 #توجه #توجه 🚨
⚠️ پشته پرده کانال های #مذهبی در ایتا که برای نرمافزار #تلگرام تبلیغ می کنند که در کشور ما #فیلتر است، چیست؟؟؟
❓ این کانال ها از کجا #ساپورت می شوند؟؟؟ و چه #هدفی دارند؟؟؟
✅ امروز در #پارتیزان از ارتباطات عجیب این افراد پرده بر میداریم، دوستان خود را برای خواندن این اسناد مهم به پارتیزان دعوت کنید.
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔴 #جهل_فرهنگی
❌ تشویق و تبلیغ برای کشاندن جوان انقلابی به نرمفزار #فیلتر شده #تلگرام توسط کانال #زینبی_ها مصداق علنی دور زدن قانون جمهوری اسلامی است، که طبق فتوای رهبری کاری خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران انجام دادن حرام شرعی است، پس بر همه ما واجب است من باب #امربه_معروف و #نهی_ازمنکر به این عزیزان تذکر دهیم که باید تلگرام را ترک کنید.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#رمان_صدای_عشق #قسمت_هشتم پتوراڪنارمیزنم،چشمهایم راریزوبه ساعت نگاه میڪنم."سه نیمه شب!" خوابم نمیب
#رمان_صدای_عشق
#قسمت_نهم
چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم دراین مدت فقط تلفنـےبافاطمه سادات درارتباط بودم!
عمه جان بزرگترین خواهرپدرم بودومن خیلـےدوستش داشتم.تنهابوددرخانه ای بزرگ ومجلل.
مادرم بلاخره بعدازپنج روز تماس گرفت..
صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم راڪرمیڪندبشقاب میوه ام راروی مبل میگذارم وتلفن رابرمیدارم.
_ بله؟
_ .
_ مامانـےتویـے؟؟...ڪجایـےشما!خوش گذشته موندگارشدی؟
_ .
_ چراگریه میڪنـے؟؟
_ .
_ نمیفهمم چےمیگیـــــ....
_ .
صدای مادرم درگوشم میپیچد!بابابزرگ ....مرد! تمام تنم سردمیشود!
اشڪ چشمهایم رامیسوزاند!بابایـے...یادڪودڪـےوبازی های دسته جمعـےوبازی های دسته جمعـےوشلوغ ڪاری درخانه ی باصفایش!..چقدرزود دیرشد.
حالت تهوع دارم!مانتوی مشڪےام راگوشه ای ازاتاق پرت میڪنم وخودم راروی تخت میندازم .
دوماه است ڪه رفته ای بابابزرگ!هنوز رفتنت راباورندارم!همه چیز تقریبا بعد ازچهلمت روال عادی بخودگرفته!
اما من هنوز....
رابطه ام هرروزبافاطمه بیشترشده و بارها خود او مرا دلداری داده.
باانگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم وبغض میڪنم
چندتقه به درمیخورد
_ ریحان مامان؟!
_ جانم ماما!..بیاتو!
مادرم بایڪ سینـےڪه رویش یڪ فنجان شکلات داغ وچندتکه کیک که درپیش دستـے چیده شده بود داخل می آید.روی تخت مینشنیدونگاهم میڪند
_ امروز عڪاسـےچطور بود؟
مینشینم یک برش بزرگ ازکیک رادردهانم میچپانم وشانه بالا میندازم!یعنـےبدنبود!
دست دراز میکند ودسته ای ازموهای لخت و مشڪےام راازروی صورتم کنار میزند.
باتعجب نگاهش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان
_ اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی!
_ واع...چیزی شده؟!
_ پاشوخودتوجم و جورڪن،خواستگارت منتظره مازمان بدیم بیاد جلو!.وپشت بندش خندید
کیک به گلویم میپرد به سرفه میفتم و بین سرفه هایم میگویم...
_ چی...چ...چی دارم؟
_ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که!
_ مامان مریم تروخداا..منک بهتون گفتم فعلاقصد ندارم
_ بیخود میکنی!پسره خیلیم پسر خوبیه!
_ عخی حتمن یه عمر باهاش زندگی کردی
_ زبون درازیا بچه!
_ خا کی هس ای پسر خوشبخت!؟
_ باورت نمیشه....داداش دوستت فاطمه!
باناباوری نگاهش میکنم!
یعنـےدرست شنیدم؟
گیج بودم . فقط میدانستم که
#منتظرت_میمانم.
#ادمه_دارد....
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔸 سندروم دست بی قرار فقط جناب #آخوندی که تا خبرنگار میدید کنترل دستش از دست میداد.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🚨 مجلس شورای اسلامی سه ماه است #تعطیل است، آیا در روند اجرایی کشور خللی ایجاد شده است ؟؟
🔅 جواب منفی است زیرا این مجلس انقدر ناکارامد بود که حتی بود یا نبودش هم برای هیچکس مهم نیست.
✅ امیدوارم مجلس آینده عملکرد #انقلابی داشته باشد تا همه مردم این سخن امام خمینی که فرمودند " مجلس خوب همه چیز را خوب می کند و مجلس بد همه چیز را بد می کند" کاملا درک کنند و برایشان واضح شود که مجلس در راس امور است.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#رمان_صدای_عشق #قسمت_نهم چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم دراین مدت فقط تلفنـےبافاطمه سادات درارتباط
#رمان_صدای_عشق
#قسمت_دهم
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی ازرضایت مےزنم.روسری سورمه ای رنگم رالبنانـےمےبندم وچادرم راروی سرم مرتب میڪنم!صدای اِف اِف واین قلب من است ڪه مےایستد!سمت پنجره میدوم،خم میشوم وتوی ڪوچه رانگاه میڪنم.زهراخانوم جعبه شیرینی رادست حاج حسین میدهد.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتمن زینب است!
فاطمه مدام ورجه وورجه میڪند!
"اونم حتمن داره ذوق مرگ میشه"
نگاهم دنبال توست!ازپشت صندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی وقرمز بیرون مےاوری.چقدر خوشتیپ شده ای
قلبم چنان درسینه میڪوبد ڪه اگر هرلحظه دهانم رابازکنم طرف مقابل میتواند ان رادرحلقم بوضوح ببیند!
سرت پایین است وباگلهای قالی ورمیروی!یک ربع است که همینجور ساکت وسربه زیری!
دوست دارم محکم سرم رابه دیوار بکوبم
بلاخره بعدازمکث طولانـےمیپرسی:
من شروع ڪنم یاشما؟
_ اول شما!
صدایت راصاف وآهسته شروع میڪنـے
_ راستش...خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یانه!
ممکنه بعدازین جلسه هراتفاقی بیفته...خب...من بخاطراونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم,,
_ یعنی چی؟؟؟
_ خب."مِن ومِن میڪنی"
_ من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!..برای دفاع!پدرم مخالفت میڪنه..وبهیچ عنوان رضایت نمیده. ازهردری وارد شدم.خب...حرفش اینکه...
بااسترس بین حرفت میپرم:
_ حرفشون چیه؟!!
_ ازدواج کنم!بعد برم.یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پابند میشم ودیگه نمیرم...
خودش جبهه رفته اما.نمیدونم!!
جسارته این حرف،اما...من میخوام کمکم کنید....حس میکردم رفتارشما بامن یطور خاصه.اگر اینقدرزوداقدام کردم...برای این بود که میخواستم زود برم.
"گیج وگنگ نگاهت میکنم."
_ ببخشید نمیفهمم!
_ اگر قبول کنید...میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه...موقت!اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
اینطوری اسمن ،عرفاوشرعا همه مارو زن و شوهرمیدونن..
اما...من میرم جنگ.و ...
وشما میتونید بعدازمن ازدواج کنید!
چون نه اسمی رفته...نه چیزخاصی!
کسی هم بپرسه.میشه گفت برای اشنایی بوده و بهم خورده!!
یچیز مثل ازدواج سوری
" باورم نمیشود این همان علـےاکبراست! دهانم خشک شده وتنها باترس نگاهت میکنم..ترس ازینڪ چقدرباان چیزی که ازتو درذهنم داشتم فاصله داری!!"
_ شایدفکر کنید میخوام شمارومثل پله زیرپابزارم وبالابرم!اما نه!.
من فقط کمک میخوام.
" گونه هایم داغ میشوند.باپشت دست قطرات اشکم راپاک میکنم"
_ یک ماهه که درگیراین مسعله ام!..که اگربگم چی میشه!؟؟؟
" دردلم میگویم چیزی نشد...تنهاقلب من شکست!...اماچقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تومیخواهےازقفس بپری!پدرت بالت رابسته!و من شرط رهایـےتوام!...
ذهنم انقدردرگیرمیشودکه چیزی جز سکوت درپاسخت نمیگویم!!
_ چیزی نمیگید؟؟...حق دارید هرچی میخواید بگید!!...ازدواج کردن بدنیست!فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد...زن و بچم تنها بمونن.درسته خدا بالاسرشونه!
اما خیلـےسخته...خیلی!...
منکه قصدموندن ندارم چراچندنفرم اسیرخودم کنم؟؟
" نمیدانم چرا میپرانم:
_ اگر عاشق شیدچی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیرهیجانت راخفه میکند!شوکه نگاهم میکنی!
این اولین باراست که مستقیم چشمهایم رانگاه میکنی ومن تاعمق جانم میسوزم!
بخودت می آیـےونگاهت رامیگردانـے.
جواب میدهیـ:
_ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه!
" میدانم عاشق پریدنـے!اما..چه میشود عشق من درسینه ات باشد وبعدبپری"
گویـےحرف دلم راازسڪوتم میخوانـے..
_ من اگر ڪمڪ خواستم...واقعا کمک میخوام!نه یه مانع!....ازجنس عاشقـے!
" بـےاختیارلبخندمیزنم...
نمیتوانم این فرصت راازدست بدهم.
شاید هرکس که فکرم رابخواندبگوید #دختر_توچقدراحمقی ..اما...امامن فقط این رادرک میکنم!که قراراست مال من باشـے!!...شاید کوتاه...شاید...
من این فرصت را...
یا نه بهتراست بگویم
من تورا به جان میخرم!!
#حتی_سوری
چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمیڪنندڪه باید ڪیڪ را #باهم ببرید.
لبخندمیزنـےونگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدرسرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند...
#بازیگرخوبی_هستی.
_ افتخارمیدی خانوم؟
وچاقوراسمتم میگیری...
دردلم تڪرارمیڪنم خانوم خانومِ تو!...دودلم دستم راجلو بیاورم.میدانم دروجودتوهم اشوب است.تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیست❣️نگاهت روی دستم سرمیخورد..
_ چاقو دست شما باشه یامن؟
فقط نگاهت میڪنم.دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزات خودت راروی مشت گره خورده ی من!...
دست هردویمان یخ زده.باناباوری نگاهت میڪنم.
اولین تماس ما..#چقدرسردبود!
باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومیبریم وهمه صلوات میفرستند.
زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم را میزنے.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند
بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنـےوجعبه شیشه ای ڪوچڪےرابیرون میڪشـے.درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند
#ادامه_دارد...
@paartizan
⚠️ #ایتا به خاطر مشکلات سرور بکاپ های خودش متاسفانه بعضی از گروه ها را از دست داد و بعضی از کانال هام با ریزش عجیب عضو مواجه شدند و داد همه درآمد که این چه وضعی است، خداروشکر دیروز با تلاش تیم فنی ایتا مشکل کانال ها مرتفع شده است.
❕❗️ دقیقا سال 95 همین اتفاق برای #تلگرام رخ داد، تلگرامی که هم از نظر نیروی انسانی، پشتیبانی مالی و سرور های قوی از ایتا جلوتر بود.
✅ با تمام کمی و کاستی های مختلف، عدم حمایت دولت، نداشتن بودجه چشم گیر هنوز ایتا درحال فعالیت است و باید خدا قوت گفت به تیم مدیریت ایتا.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔷 #چادر_جهالت
🔶 بعد از لو رفتن 43 ملیون ایدی و شماره های کاربران ایرانی #تلگرام اصرار برخی از کانال های مذهبی در جذب اعضا برای تلگرام را درک نمی کنم یا سواد رسانه ای ندارید یا چادر جهالت بر سر خود کشیده، تا حقایق را درک نکنید.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paattizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#رمان_صدای_عشق #قسمت_دهم خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی ازرضایت مےزنم.روسری سورمه ای رنگم رالبنانـےمے
#رمان_صدای_عشق
#قسمت_یازدهم
ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است.
درجعبه رابازمیڪنـےوانگشترنشانم رابیرون میاوری.نگاه سردت میچرخد روی صورت خواهرت زینب.
اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن!
اماتو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے..
اڪراه داری ومن این رابه خوبـےاحساس میڪنم.
زهراخانوم لب میگزد وبرای حفظ آبرومیگوید:
_ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن
من باززیرلب تکرارمیکنم.عروست!عروس علی اکبر!صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم.
رومیگردانـےبایڪ لبخندنمایشـے،نگاهم میڪنے،دستم رامیگیری وانگشتر دادردست چپم میندازی.ودوباره یڪ صلوات دسته جمعی دیگر
فاطمه هیجان زده اشاره میڪند:
_ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم.
میخندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت راکنار دستم میگذاری...
_ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه!
فاطمه اخم میکند:
_ عه داداش!...بگیردست ریحانو...
_ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره...
_ وا!...خب عاخه...
دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪه:
_ عافرین بشما زن داداش...
نگاهت میکنم.چهره ات درهم رفته.خوب میدانم که نمیخواستـےمدت طولانـےدستم رابگیری...
هردومیدانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت به دور است.
امامن تنهایڪ چیزرامرور میڪنم.آن هم اینڪه توقراراست 3ماه همسرمن باشـے!اینڪه 90روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم.
#اینک_عاشقی_کنم_تورا!!
اینڪه خودم رادراغوشت جاکنم.
باید هرلحظه توباشـےوتو!
فاطمه سادات عڪس راکه میگیردباشیطنت میگوید:یڪم مهربون تربشینید!
ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪت میشوم..شانه به شانه,
نگاهت میڪنم.چشمهایت رامیبندی ونفست راباصدا بیرون میدهـے.
دردل میخندم ازنقشه هایـےبرایت ڪشیده ام.برای توڪه نه! #برای_قلبت
درگوشَت ارام میگویم:
_مهربون باش عزیزم!...
یکبار دیگرنفست رابیرون میدهـے.
عصبی هستے.این راباتمام وجود احساس میڪنم.اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!!!!
این راکه میگویم یکدفعه ازجا بلند میشوی ،عرق پیشانی ات راپاک میکنی وبه فاطمه میگویـے:
_ نمیخوای ازعروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
ازمن دور میشوی وکنارپدرم میروی!!
#فرارکردی_مثل_روزاول♡
اما تاس این بازی راخودت چرخانده ای!
برای پشیمانـے #دیر است
خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه میڪنم.
دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش رابادقت صاف میڪنم.
دسته گلـےڪه برایت خریده ام را باژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.
امده ام دنبالت مثل #بچه_مدرسه_ایا!!
میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم #شیرینی بدهی آن هم حسابـے:D
درباز میشود و طلاب یکےیکے بیرون می آیند.
میبینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالیکه یک دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنده بیرون می آیـے.
یک قدم جلو می آیم و سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم.
نگاهت بمن میخوردورنگت به یکباره میپرد!یکلحظه مکث میکنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت وچیزی به دوستانت میگویـے.
ازبین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم:
_ آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمیکنی ومن سمج ترمیشوم
_ اقا سید!علی جان؟
یکدفعه یکی ازدوستانت باتعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من!😐
به شانه ات میزند و باطعنه میگوید:
_ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها
خجالت زده بله میگویـے ،ازشان جدا میشوی و سمتم می آیـے.
دسته گل راطرفت میگیرم
_ به به!خسته نباشیداقا!میدیدم که مسیر بادیدن خانوم کج میکنید!
_ این چه کاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همسرت هست...
_ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟
_ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمیکنے؟
_ چراجار بزنم زن گرفتم درحالیکه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم میدود.نفس عمیق میکشم
_ حالا که فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت!
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن!
ارحرفت خنده ام میگیرد!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشوی.حسابی حرصت گرفته!
_ حالا گلو نمیگیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم)
#ادامه_دارد
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🗯 #ادبیات_وزیر_مملکت
🔘 جناب آقای جهرمی شما #مردمی، ساده زیست، اصلا شما عالی اگر از تویت بازی و جواب کامنت دادن فارق شدید لطفا جواب بدهید شبکه ملی اطلاعات، حمایت از پیام رسان های ایرانی چه شد؟
چرا فیلترشکن ها به راحتی قابل دسترس است؟
چرا از پوسته های غیررسمی تلگرام وزارت ارتباطات حمایت می کرد؟
و از همه جالبتر دزدیده شدن اطلاعات کاربران ایرانی تلگرام را چه کسی باید پاسخگو باشد؟
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🚨 بعد از دزدیده شدن شماره و ایدی #تلگرام کاربران ایرانی برای خیلی ها سوالاتی مطرح شده که به وسع خودم جواب میدهم.
⚠️ سوال : چقدر در خطر هستم؟
جواب: حداقل خطری که شمارا تهدید میکند افشای شماره موبایل شما برای ارسال تبلیغات و یا کلاهبرداری احتمالی است.
اگر فکر میکنید فرد یا گروهی به دنبال هویت واقعی شما هستند (سیاسی / اجتماعی) در خطر جدی هستید ، امروز به جز #هکران هر فردی که میتونه برای منافع شما خطرناک باشه شماره موبایل شما رو داره(هنوز این اطلاعات به صورت عمومی منتشر نشده).
⚠️ سوال : حالا چکار کنم؟
جواب: اگر نگران افشا هویت خود نیستید جای نگرانی نیست هیچ کاری اضافه ای نکنید- و به زندگیتون برسید یا حداکثر از یک شماره جدید استفاده کنید و شماره قبلی رو حذف کنید.
اگر فعال سیاسی هستید باید بدونید این اطلاعات سالهاست که در اختیار تلگرام است و استفاده از شماره موبایل واقعی برای فعالیت سیاسی روش عاقلانه ای نیست. راهی ندارید فعالیت خود را با حساب قبلی متوقف کنید - (حذف حساب تلگرام به شما کمکی نمیکند حتی درصورت حذف آی دی شما در دسترس است).
⭕️ اگر مورد سواستفاده ، تهدید و یا کلاهبرداری تلفنی قرارگرفتید(چون شماره شمارو دارن) حتما مراتب رو به نزدیکترین دفتر پلیس فتا گزارش کنید .
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#رمان_صدای_عشق #قسمت_یازدهم ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است. درجعبه رابازمیڪنـےوانگشترن
#رمان_صدای_عشق
#قسمت_دوزدهم
_ الله اکبرا...قراربود مانع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم نه!اما..
همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی اهسته میگوید:
_ داداش چیزی شده؟...خانوم کارشون چیه؟
دستت را باکلافگی درموهایت میبری.
_ نه رضا،برید!الان میام
و دوباره باعصبانیت نگاهم میکنی.
_ هوف...برو خونه...تایچیز نشده.
پشتت را میکنی تابروی که بازوات رامیگیرم...
یک لحظه صدای جمعیت اطراف ماخاموش میشود
تمام نگاه هاسمت ما میچرخد وتوبهت زده برمیگردی ونگاهم میکنی
نگاهت سراسر سوال است که
_ چرااینکاروکردی!؟ابروم رفت!
دوستانت نزدیک می آیند وکم کم پچ پچ بین طلاب راه می افتد.
هنوز بازوات رامحکم گرفته ام.
نگاهت میلرزد...ازاشک؟نمیدانم فقط یکلحظه سرت راپایین میندازی
دیگرکارازکارگذشته.چیزی را دیده اند که نباید!
لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد _ چیزی نیست!...خانوممه.
لبخند پیروزی روی لبهایم مینشیند.موفق شدم!
همان پسر که بگمانم اسمش رضا بودجلو میپرد:
_ چی داداش؟زن؟کی گرفتی ما بی خبریم؟
کلافه سعی میکنی عادی بنظربیایی:
_ بعدن شیرینیشو میدم...
یکی میپراند:
_ اگه زنته چرا درمیری؟
عصبی دنبال صدامیگردی وجواب میدهی:
_ چون حوزه حرمت داره.نمیتونم بچسبم به خانومم!
این رامیگویی،مچ دستم رامحکم دردست میگیری و بدنبال خود میکشی.
جمع راشکاف میدهی وتقریبا به حالت دو ازحوزه دور میشوی ومن هم بدنبالت...
نگاه های سنگین راخیره به حالتمان احساس میکنم...
به یک کوچه میرسیم،می ایستی ومرا داخل آن هل میدهی و سمتم می آیـے.
خشم ازنگاهت میبارد.میترسم وچندقدم به عقب برمیدارم.
_ خوب شد!...راحت شدی؟...ممنون ازدسته گلت...البته این نه!(به دسته گلم اشاره میکنی) اونیومیگم ک اب دادی
_ مگه چیکارکردم؟.
_ هیچی!...دنبالم نیا.تاهواتاریک نشده بروخونه!
به تمسخرمیخندم!
_ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یانه؟
جا میخوری...توقع این جواب رانداشتی
_ نه مهم نیست...هیچ وقتم مهم نمیشه.هیچ وقت!
وبسرعت میدوی وازکوچه خارج میشوی...
دوستت دارم وتمام غرورم راخرج این رابطه میکنم
چون این احساس فرق دارد..
بندی است که هرچه درآن بیشتر گره میخورم آزاد ترمیشوم
فقط نگرانم
نکند دیرشود..هشتادوپنج روز مانده..
موهایم رامیبافم وبا یک پاپیون صورتی پشت سرم میبندم.
زهراخانوم صدایم میکند:
_ دخترم!بیاغذاتونوکشیدم ببر بالا باعلےتو اتاق بخور.
درایینه برای بار اخر بخود نگاه میکنم.آرایش ملایم و یک پیراهن صورتے رنگ باگلهای ریز سفید.چشمهایم برق میزند و لبخند موزیانه ای روی لبهایم نقش میبندد.
به اشپزخانه میدوم سینےغذارا برمیدارم و بااحتیاط از پله ها بالا میروم.دوهفته از عقدمان میگذرد.
کیفم رابالای پله ها گذاشته بودم خم میشوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون مےاورم و میگذارم داخل سینی.
آهسته قدم برمیدارم بسمت پشت اتاقت.چندتقه به درمیزنم.صدایت می اید!
_ بفرمایید!
دررا باز میکنم. و بالبخند وارد میشوم.
بادیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت میپرد و سریع رویت را برمیگردانی سمت کتابخانه ات.
_ بفرمایید غذا اوردم!
_ همون پایین میموندی میومدم سرسفره میخوردیم باخانواده!
_ ماما زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.
دستت راروی ردیفی از کتاب های تفسیر قران میکشی و سکوت میکنی.
سمت تختت می ایم و سینی را روی زمین میگذارم .خودم هم تکیه میدهم به تخت ودامنم رادورم پهن میکنم.
هنوزنگاهت به قفسه هاست.
_ نمیخوری؟
_ این چه لباسیه پوشیدی!؟
_ چی پوشیدم مگه!
بازهم سکوت میکنی.سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم میشینی...
سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم میشینی
یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشمهایم.چقدر نگاهت رادوست دارم!
_ ریحان!این کارا چیه میکنی!؟
اسمم راگفتی بعد ازچهارده روز!
_ چیکار کردم!
_ داری میزنی زیر همه چی!
_ زیر چی؟تو میتونی بری.
_ اره میگی میتونی بری ولی کارات...میخوای نگهم داری.مثل پدرم!
_ چه کاری عاخه؟!
_ همینا!من دنبال کارامم که برم.چراسعی میکنی نگهم داری.هردو میدونیم منو تو درسته محرمیم.اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه!
_ چرانباشه!؟
عصبی میشوی..
_ دارم سعی میکنم اروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه
من برات نمیمونم!
جمله اخرت در وجودم شکست
#توبرایم_نمیمانی:(
می آیـے بلند شوی تابروی که مچ دستت رامیگیرم و سمت خودم میکشم.و بابغض اسمت را میگویم که تعادلت راازدست میدهی و قبل ازینک روی من بیفتی دستت را به قفسه کتابخانه میگیری
_ این چه کاریه اخه!
دستت را ازدستم بیرون میکشی و باعصبانیت از اتاق بیرون میروی...
میدانم مقاومتت سرترسی است که داری از عاشقی.
ازجایم بلند میشوم و روی تختت مینشینم.
قنددردلم اب میشود!اینکه شب درخانه تان میمانم!
#ادامه_دارد...
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻تعریف عدم کفایت سیاسی #رییس_جمهور از نظر حسن #روحانی
آیا #حسن_روحانی به وظایفی که #قانون_اساسی محول کرده، عمل می کند؟
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷