پارتیزان/ علی جمشیدی
🌞 جناب آقای #فرید_مدرسی اولا تا کی لاف در قریبی میزنی، گریبان چاک کرده ای از دست یک جریان فتنه گر د
🌞 آقای #فرید_مدرسی کسانی را که به سیر و سیاحت در آمدنیوز سازی متهم می کنی سال ها است که مشغول #سیانت از مکتب هستند حتی به قیمت آبروی خیش.
این جوانان ایستاده اند تا #گرگانی در لباس #میش که زیاد هم هستند آبروی مکتب را به واسطه #لابی_قدرت و #خط_آتش نبرند.
👈🏻 فرید مدرسی شهامت ارائه سند و مدرک را نداشتی، و بدون سند و مدرک اتهام زدنند هم جرم است.
ولی گویا با #لابی_قدرتت و #خط_آتشت می خواهی جوانان زیر #پونز این شهر را حذف کنی، بدان یک سرو اگر قطع گردد، هزاران #سرو بجایش رشد می کنند.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_بیست_ششم ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را. کنارت
#صدای_عشق
#قسمت_بیست_هفتم
مرد سجده آخرش را که میرود. تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی. من هم بدنبالت بلند میشوم. دستت را دراز میکنی و روی شانه اش میزنی...
_ ببخشید!... برمیگردد و با نگاهش میپرسد بله؟
همانطور که کودک وار اشک میریزی میگویی
_ فقط خواستم بگم دعا کنید مام لیاقت پیدا کنیم...بشیم همرزم شما!
لبخند شیرینی روی لبهای مرد مینشیند
_ اولاً سلام...دوماً پس شمام آره؟
سرت را پایین میندازی
_ شرمنده!سلام علیکم...ما خیلی وقته آره...خیلی وقته...
_ ان شاءالله خود آقا حاجتت رو بده پسر...
_ ممنون!..شرمنده یهو زدم رو شونتون...فقط... دلِ دیگه... یاعلی
پشتت را میکنی که او میپرسد
_ خب چرا نمیری؟...اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟...کاراتو کردی؟
با هر جمله ی مرد بیشتر میلرزی و دلت آتش میگیرد .نگاهت فرش را رصد میکند
_ نه حاجی!دستمو بستن!...میترسم برم!...
اوبی اطلاع جواب میدهد
_ دستتو که فعلا خودت بستی جوون!...استخاره کن ببین خدا چی میگه!
بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و از ما فاصله میگیرد
نگاهت خشک میشود به زمین...
درفکر فرو میروی..
_ استخاره کنم!؟... شانه بالا میندازم
_ آره! چرا تا حالا نکردی!؟شاید خوب دراومد!
_ آخه...آخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دو دلم...وقتی مطمئنم استخاره نمیگیرم خانوم!
_ مطمئن؟...ازچی میطمئنی؟
صدایت میلرزد
_ ازینکه اگرم برم..فقط سربارم.همین!
بودنم بدبختی میاره برا بقیه!
_ مطمئنی؟..
نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی...اما اثری ازاو نیست.انگار از اول هم نبوده!
وِلوِله به جانت میفتد
_ ریحانه! بدو کفشتو بپوش...بدو...
همانطور که بسرعت کفشم را پا میکنم میپرسم
_ چی شده چی شده؟
_ از دفتر همینجا استخاره میگیریم...فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حکمتیه...اصن شایدم نشه...دیگه حرف دکترم برام مهم نیست....باید برم...
_ چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟
_ میخوام کس دیگه بگیره...
مچ دستم را میگیری و دنبال خودت میکشی. نمیدانیم باید کجا برویم حدود یک ربع میچرخیم. انقدر هول کرده ایم که حواسمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم...
در دفتر پاسخگویی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند. در میزنیم و اهسته وارد میشویم...
_ سلام علیکم...
روحانی کتابش را میبندد
_ وعلیکم السلام...بفرمایید
_ میخواستم بی زحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا!
لبخند میزند و بمن اشاره میکند
_ برای امر خیر ان شاءالله؟...
_ نه حاجی عقدیم...یعنی موقت...
_ خب برای زمان دائم؟!...خلاصه خیر دیگه!
_ نه!...
کلافه دستت را داخل موهایت میبری.میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین به دادت میرسم
_ نه حاجی!...همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره...
حاج آقا چهره دوست داشتنی خود را کج میکند
_ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!...باید رفت...
_ نه آخه...همسرم یه مشکلی داره...که دکترا گفتن ...دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا!
سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش راواز کنار قرآن کوچک میز برمیدارد.
کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید
_ دیدی گفتم ؟... تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد....باید رفت بابا..رفت!
با چفیه روی شانه ات زیر پلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی
_ یعنی...یعنی خوب اومد؟
حاج اقا چشمهایش را به نشانه تأیید میبندد و باز میکند.
_ حاجی جدی جدی؟....میشه یہ بار دیگه بگیرید؟
او بی هیچ حرفی اینبار قرآن کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعداز چند دقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید
_ ای بابا جوون! خدا هی داره میگ برو تو هی خودت سنگ میندازی؟
هر دو خیره خیره نگاهش میکنیم
میپرسی
_ چی در اومد...یعنی بازم؟
_ بله! دراومد که بسیار خوب است.اقدام شود.کاری به نتیجه نداشته باشید....
چند لحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی...دو دستت را بالا می آوری و صورتت را رو به آسمان میگیری
_ ای خدا قربونت برم من!...اجازمو گرفتم....چرا زودتر نگرفته بودم...
بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویی
_ دستتون درد نکنه!...نمیدونم چی بگم....
_ من چیکار کردم اخه؟برو خداتوشکر کن...
_ نه! این استخاره رو شما گرفتی... ان شاءالله هرچی دوست دارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده...
جلو میروی و تسبیح تربتت را از جیب در می آوری و روی میز مقابل او میگذاری
_ این تسبیح برام خیلی عزیزه.....
ولی .... الان دوست دارم بدمش بہ شما...
خبر خوب رو شما بہ من دادی...خدا خیرتون بده!
او هم تسبیح را برمیدارد و روی چشمهایش میمالد
_ خیر رو فعلا خدا به تو داده جوون! دعا کن!
خوشحال عقب عقب می آیے
_ این چه حرفیه ما محتاجیم
چادرم را میگیری و ادامه میدهی
_ حاجی امری نیس؟
بلند میشود و دست راستش را بالا می آورد
_ نه پسر! برو یاعلی
لبخند عمیقت را دوست دارم...
چادرم را میکشی و....
#ادامہ_دارد...
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
⛔️ #کاخ_نشينان_بی_درد
🚨 اشتباه فکر نکنید اینجا #دبی یا سواحل جزیره #قناری نیست، اینجا لواسانات تهران محل زندگی مرفهین بی دردی است که این لوکس خانه ها فقط محل عیش و نوش و پارتی های مختلط آنهاست نه محل زندگی روزمره.
✖️ در فاصله چندین کیلومتر پاین شهر همین تهران، کسی زندگی می کنند که نان شبشان را از زباله ها پیدا می کنند، این فاصله طبقاتی محصول اقتصاد لیبرال است که آن مرحوم پایه ریزی کرد.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_بیست_هفتم مرد سجده آخرش را که میرود. تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی. من هم
#صدای_عشق
#قسمت_بیست_هشتم
ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند. چادرم را روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم...
چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست...
میدانی آقا؟ دلم برایت تنگ میشود...
خیلی زود!...نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می آیم...تنها!
کاش میشد نرفت...هنوز نرفته دلم برایت میتپد رضا ع
بغض چنگ به گلویم میندازد...
#خداحافظ_رفـیـق...
اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد...
نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه میکنی
میدانم هم خوشحالی هم ناراحت...
خوشحال بخاطر جواز رفتنت...
ناراحت بخاطر دو چیز..
اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر میزند
و دوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویی که میخواهی بروی ...میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند
دستم را روی دستت میگذارم و فشار میدهم.میخواهم دلگرمی ات باشم...
_ علی؟..
_ جان؟...
_ بسپار بخدا
لبخند میزنی و دستم را میگیری
زمان حرکت غروب بود و ما دقیقا لحظه حرکت قطار رسیدیم. تو با عجله ساک را دنبال خود میکشیدی و من هم پشت سرت تقریباً میدویدم...
بلیط ها را نشان میدهی و میخندی
_ بدو ریحانه جا میمونیما
تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که الان جا میمونیم...
واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتماً باید کنار پنجره بشینم. توهم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم.
لبخند میزنی و کنارم مینشینی
_ خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشمهایت راورصد میکنم.نزدیک می آیم و در گوشت آرام میگویم
_ تو که باشی همه چیز خوبه...
چانه ام را میگیری و فقط نگاهم میکنی.آخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد...
_ آره!....ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد...همه چیز...
سرم را روی شانه ات میگذارم که خودت را یکدفعه جمع میکنی
_ خانوم حواسم نیست توام چیزی نمیگی ها!!...زشته عزیزم! اینکاره رو نکن دوتا جوون میبینن دلشون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه
میخندم و جواب میدهم
_ چـــشــم...عاقا! شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن!
_ اونکه رو چشم!دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون...
ذوق زده لبخند میزنم
که ادامه میدهی
_ البته بعد شهادت! و بعد بلند میخندی.لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگویم
_ خعلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم!
_ خب منظور شمایی دیگه!...بعد شهادت شما میشی حوری ...عزیزم!
رویم را سمت شیشه برمیگردانم
_ نعخیر دیگه قبول نیست!قَرقَر تا روز قیامت!
_ قیامت که نوکرتم.ولی حالا الان بقول خودت قَر نکن...گناه دارما...
یروز دلت تنگ میشه خانوم نکن!
دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم
درکدلم میگذرد آره دلم برات تنگ میشه...برای امروز...برای این نگاه خاصت.یکدفعه بلند میشوم و از جایگاه کیف و ساکها،کیفم را برمیدارم و از داخلش دور بینم را بیرون می آورم. سرجایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم
_ خب...میخوام یه یادگاری بگیرم...زود باش بگو سیب!
میخندی و دستت را روی لنز میگذاری
_ ارپز قیافه کج و کوله من؟....
_ نعخیر!..به سید توهین نکنا!!!..
_ اوه اوه چه غیرتی...
و نیشت را به طرز مسخره ای باز میکنی بقدری که تمام دندانهایت پیدا میشود
_ اینجوری خوبه؟؟؟
میخندم و دستم را روی صورتت میگذارم
_ عههه نکن دیگه!....تروخدا یه لبخند خوشگل بزن
لبخند میزنی و دلم را میبری
_ بفرما خانوم
_ بگو سیب
_ نه....نمیگم سیب
_ باز اذیت کردی
_ میگم...میگم..
دوربین را تنظیم میکنم
_ یک ....دو..... سه....بگو
_ شهیـــد...
قلبم با ایده ات ڪنده و یادگاریمان ثبت میشود...
بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتت فوت میکنم
چندتار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد. میخندی و تو هم سمت صورتم فوت میکنی
نفست را دوست دارم...
خنده ات ناگهان محو میشود و غم به چهره ات مینشیند
_ ریحانه...حلال کن منو!
جا میخورم ، عقب میروم و میپرسم
_ چی شد یهو؟
همانطور که باانگشتانت بازی میکنی جواب میدهی
_ تو دلت پره...حقم داری! ولی تا وقتی که این تو...." دستت را روی سینه ات میگذاری درست روی قلبت.." این تو سنگینه...منم پام بسته اس...
اگر تو دلت رو خالی کنی ...
شک ندارم اول تو ثواب شهادت رو میبری
از بس که اذیت شدی
تبسم تلخی میکنم و دستم را روی زانوات میگذارم
_ من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم...خیلی وقته
نفست را با صدا بیرون میدهی ، از لبه پنجره بلند میشوی و چندبار چند قدم به جلو و عقب برمیداری. آخر سر سمت من رو میکنی و نزدیکم میشوی.
با تعجب نگاهت میکنم. دستت را بالا می آوری و باسر انگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانی ام را کمی کنار میزنی. خجالت میکشم و به پاهایت نگاه میکنم. لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند
_ چرا خجالت میکشی؟
چیزی نمیگویم...منی که تا چند وقت پیش بدنبال این بودم که ...حالا...
#ادامہ_دارد...
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این قسمت از سریال نون خ۲ که تقلید بازی #بهروز_وثوقی در #گوزنها توسط یک پسربچه است، سانسور شده و بعد از پخش سریال #سعید_آقاخانی قسمت حذف شده را در اینستاگرامش منتشر کرد و تقدیم کرده به مسعود کیمیایی.
✍🏻 نفوذ در صداوسيما کاملا مشهود است ، پلن اول این ماجرا در فیلم #پایتخت رقم خورد ، که صحنه کپی شده از فیلم بهروز وثوقی را به نمایش گذاشتند، پلن دوم این بازی خطرناک در سریال #نون_خ اجرایی شده.
🚨 چه کسی یا چه کسانی به دنبال قبح زدایی و تطهیر بازیگران فیلم های مستهجن قبل از انقلاب هستند؟؟
چگونه می شود همزمان در دو سریال پشت سرهم دقیقا هم در #یک شبکه واحد اینگونه از فیلم های فارسی قبل از انقلاب تقلید کنند؟؟؟
⚠️ جناب آقای علی عسکری مدیریت محترم سازمان صدا و سيما، نتیجه دستورتان راجب نفوذ ستون پنجم فرهنگی به کجا رسیده است، چه میشود بعد از صحبت های شما، وقیحتر از گذشته همان کار را تکرار کردنند. حال و روز این روز های رسانه ملی ثمره #وادادگی شما در #مدیریت است.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_بیست_هشتم ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند. چادرم را روی صورت
#صدای_عشق
#قسمت_بیست_نهم
خم میشوی سمت صورتم و به چشمهایم زل میزنی. با دو دستت دو طرف صورتم را میگیری و لب هایت را روی پیشانی ام میگذاری... آهسته و عمیق!
شوکه چند لحظه بی حرکت می ایستم و بعد دستهایم را روی دستانت میگذارم. صورتت را که عقب میبری دلم را میکشی. روی محاسنت از اشک برق میزند
با حالتی خاص التماس میکنی
_ حلال کن منو!
همانطور که لقمه ام را گاز میزنم و لی لی کنان سمت خانه می آیم پدرت را از انتهای کوچه میبینم که با قدمهای آرام می آید. در فکر فرورفته...حتماً با خودش درگیر شده! جمله آخر من درگیرش کرده..
چندقدم دیگر لی لی میکنم که صدایت را از پشت سرم میشنوم
_ افرین! خانوم کوچولوی پنج ساله خوب لی لی میکنیا!
برمیگردم و ازخجالت فقط لبخند میزنم
_ یِوخ نگی یکی میبینتتا وسط کوچه!
و اخمی ساختگی میکنی
البته میدانم جداً دوست نداری رفتار سبک از من ببینی! از بس که غیرت داری...ولی خب در کوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پر نمیزند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟
با این حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمیگویم.
از موتور پیاده میشوی تا چند قدم باقی مانده را کنار من قدم بزنی...
نگاهت به پدرت که میفتم می ایستی و ارام زمزمه میکنی
_ چقد بابا زود داره میاد خونه!
متعجب بهم نگاه میکنیم ،دوباره راه میفتیم. به جلوی در که میرسیم منتظر میمانیم تا اوهم برسد.
نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است با دیدن ما بزور لبخند میزند و سلام میکند
_ چرا نمیرید تو؟...
هر دو باهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم
_ گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما کوچیکام پشت سر
چیزی نمیگوید و کلید را در قفل میندازد و در را باز میکند
فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس با ماست میخورد.
حسین اقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میکند و داخل میرود. میخندم و میگویم
_ سلام بچه!...چرا کلاس نرفتی؟؟...
_ اولاً سلام دواًن بچه خودتی...سوماً مریضم..حالم خوب نبود نرفتم
تو میخندی و همانطور که موتورت را گوشه ای از حیاط میگذاری میگویی
_ اره! مشخصه...داری میمیری!
و اشاره میکنی به چیپس و ماست.
فاطمه اخم میکند و جواب میدهد
_ خب چیه مگه...حسودید من اینقد خوب مریض میشم
تو باز میخندی ولی جواب نمیدهی.کفشهایت را درمیاوری و داخل میروی.
من هم روی تخت کنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپسش فرو میبرم که صدایش درمی آید
_ اوووییی ...چیکا میکنی؟
_ خسیس نباش دیه
و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم میچپانم
_ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم میخورم..انداره اونقدی که الان کردی تو دهنت نشد!
کاسه ماست را برمیدارم و کمی سر میکشم.پشت بندش سرم را تکان میدهم و میگویم
_ به به!...اینجوری باید بخوری!یادبگیر...
پشت چشمی برایم نازک میکند. پاکت را از جلوی دستم دور میکند.
میخندم و بندکتونی ام را باز میکنم که تو به حیاط می آیـے و با چهره ای جدی صدایم میکنی
_ ریحانه؟...بیا تو بابا کارمون داره
حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقابلت مینشیند. سرش را تکان میدهد و در حالیکه پای چپش از استرس میلرزد نگاهش را به من میدوزد
_ بابا؟...تو قبول کردی؟
سکوت میکنم ،لب میگزم و سرم را پایین میندازم
_ دخترم؟...ازت سوال کردم! تو جداً قبول کردی؟
تو گلویت را صاف میکنی و در ادامه سوال پدرت از من میپرسی
_ ریحان؟..بگو که مشکلی نداری!
دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و آهسته جواب میدهم
_ بله!...
حسین اقا دستش را در هوا تکان میدهد
_ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر!
سرم را بالا میگیرم و در حالیکه نگاهم را از نگاه پر نفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم
_ یعنی...بله! قبول کردم که علی بره!
این حرف من آتشی بود به جان زهراخانوم تا یکدفعه از جا بپرد ، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید.
_ میبینی اقا حسین؟...میبینی!!عروسمون قبول کرده!
رو میکند به سمت قبله و دستهایش را با حالی رنجیده بالا می آورد
_ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ... ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه...
علےاصغر که تا الان فقط محو بحث مابود در حالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد
_ ماما داداچ علی کوجا میره؟
پدرت باصدای تقریبا بلند میگوید
_ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟...هنوز که این وسط صاف صاف واساده...
و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد
_ هیچ جا بابا جون هیچ جا...
مادرت هم مابقی حرفش را میخورد و فقط به اشکهایش اجازه میدهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم
گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد...ولی زبانم مدام و پیا پی تو را تشویق میکند که برو!
تو روی زمین روبروی مبلی که پدرت روی آن نشسته مینشینی
_ پدر من! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره
من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم.همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره...
#ادامہ_دارد...
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
☑️ #یک_بام و #دوهوا دو #گروه
◽️ به شخصه نسبت به #علی_اکبر_رائفی_پور، #نقد های زیادی دارم بخصوص در بحث #فضای_مجازی ولی این نقد روزنامه #فرهیختگان را دقیقا مصداق یک بام و دو هوا میدانم، زیرا اگر صاحب نظر بودن در تمام زمینه ها نقص کسی به شمار می آید پس چرا نسبت به #علی_اکبر_ولایتی این انتقاد را مطرح نکرده اید که در چندین امور صاحب نظر که نه صاحب #منصب هستند ؟؟؟
◾️اما همین مسئله یک بام و دوهوا هم در #طرفداران آقای رائفی پور کاملا مشهود است، زیرا وقتی کسی را که من باب میلشان نباشد به آزادی می توانند نقد کنند و حتی نقد خود را با الفاظ رکیک بیان کنند
ولی اگر کسی به آقای رائفی پور یک نقد #تخصصی هم داشته باشد سریع #هشتک علی اکبر رائفی پور تنها نیست میزنند و گوش خود را گرفته و هیچ نقدی را منصفانه نداسته اند. و بازی حمله گسترده رسانه ای به رائفی پور را شروع می کنند.
✅ بار ها در #یادداشت هایم در مذمت #قبیله_گرایی و #باند_بازی قلم زده ام، چه می خواهد این قبیله گرایی در میان #اصولگرایان باشد چه #اصلاح_طلبان و یا حتی در میان حامیان #رائفی_پور.
تا وقتی نگاه ما این باشد که همه را می شود نقد کرد بجز هم #حزبی های خود،اصل ازادگی و #حریت را کنار گذاشته و مجبور می شویم اشتباهات هم صنفی های خود را زیر سبیلی رد کنیم.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🚨 کانال #رزنانس با انتشار این پست بطور موقت به کار خود پایان داد.
این اکانت #تویتری وابسته به #فرید_ابراهیمی (س،ظ،م ) بود.
☑️ دستور کار اکانت های #امنیتی دست یابی به مجلس کاملا #اصولگرا بود، به هر قیمتی که شده، حتی شاهد ایجاد #دو_قطبی کاذبی توسط این اکانت ها بودیم که می گفتند اگر به لیست کامل اصولگرایان رای ندهیم #لولو های اصلاح طلب بر سر کار می آیند، که با این دو قطبی سازی افرادی مانند #یامین_پور و #علی_جعفری را از ورود به مجلس باز داشتند تا هم #قبیله های خودشان وارد مجلس شوند.
⁉️ حال باید دید با آغار بکار #مجلس_جدید آیا اکانت های فرید ابراهیمی و #حاج_فیدل نیز به کار خود پایان می دهند؟
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_بیست_نهم خم میشوی سمت صورتم و به چشمهایم زل میزنی. با دو دستت دو طرف صورتم را میگی
#صدای_عشق
#قسمت_سی
حسین آقا اخم میکند و بین حرفت میپرد
_ چی چی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟..مگه دخترمردم کشکه؟...اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!...من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه...
توحق نداری بری
تا منم رضایت ندم پاتو از در این خونه بیرون نمیزاری
بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری
_ قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!...بیا این زن! " و بہ من اشاره میکند"
چرا آخه میزنی زیر حرفات باباجون
دستش را از دستت بیرون میکشد
_ میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم..چیزی میتونی بگی؟...
این دختر هم عقلشو داده دست تو! یه ذره بفکر دل زنت باش
همین که گفتم حق نداری!!
سمت راهرو میرود که دیدن چشمهای پر از بغض تو صبرم را تمام میکند.یکدفعه بلند میگویم
_ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو میزنی؟...
یک لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد.بعداز چند ثانیه دوباره به سمت راهرو میرود...
با یک دست لیوان آب را سمتت میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می اورم.
_ بیا بخور اینو علی...
دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت پنجره باز رو به خیابان
_ نه نمیخورم...سردرد من با اینا خوب نمیشه
_ حالا تو بیا اینو بخور!
دست راستت را بالا می آوری و جواب میدهی
_ گفتم که نه خانوم!...بزار همونجا بمونه
لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و کنارت می ایستم
نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی در خانه تان خیره مانده
میدانم مسئله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده
کافیست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی
شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه بگوش میخورد
لبه ی پنجره مینشینی
یاد همان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی و من ...
بی اراده لبخند میزنم.
من هنوز موفق نشده ام تا تو را ببوسم
بوسه ای که میدانم سرشار از پاکیست
پر است از احساس محبت ...
بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند
سرم را کج میکنم ، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم
قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری
البته این تعبیر خودم است
میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی
_ چیه؟چرا میخندی ؟...
چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم
شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت
_ وا چی شده؟...
موهایم را پشت شانه ام میریزم و روبرویت مینشینم. طرف دیگر لبه پنجره.نگاهم میکنی
نگاهت میکنم...
نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی
قند دردلم آلاسکا میشود😁
با عجله کتونی هایم را گوشه ای پرت میکنم و به خانه میروم. در راهرو ایستاده ای که با دیدن من به اشپزخانه اشاره میکنی.
پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیـے.
حسین اقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته.
بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم. بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع میکند
_ علی...بابا! از دیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم... فنجان چایش را برمیدارید و داخلش با بغض فوت میکند
بغض مرد جنگی که خسته است...
ادامه میدهد
_ برو بابا...برو پسرم....
سرش را بیشتر پایین میندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم.دلم میلرزد و قلبم تیر میکشد
خدایا...چقدر سخته!
_ علی...من وظیفم این بود که بزرگت کنم...مادرت تربیتت کنه! اینجور قد بکشی...وظیفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم.
پسر...خیلی سخته خیلی...
اگر خودم نرفته بودم...هیچ وقت نمیزاشتم تو بری!... البته...تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی...
باعث افتخارمه بابا!
سرش را بالا میگیرد و ماهر دو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم.
یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی.
_ چاکرتم بخدا...
دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد
_ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری...مادرتم با من...
بلند میشود و فنجانش را برمیدارد و میرود. هر دو میدانیم که غرور پدرت مانع میشود تا ما بیشتر شاهد گریه اش باشیم...
او که میرود از جا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم رافشار میدهی
_ دیدی؟؟؟...دیدی رفتنی شدم رفتنی...
این جمله را که میگویی دلم میترکد...
#رفتنی_شـــدی
به همین راحتی؟...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
پدرت به مادرت گفت و تا چندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم.اما مادرانه بلاخره بسختی پذیرفت.
قرارگذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنت اطلاع ندهیم و همین هم شد. روز هفتاد و پنجم ...موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم. لباست را با چه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی ع میبستی. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم.
تمام سعیم در این بود که یڪ وقت با اشک خودم را مخالف نشان ندهم. پس تمام مدت لبخند میزدم.
#ادامه_دارد
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔱 بحث #ریاست_مجلس در رسانه ها مطرح است.
✅ اولا ریاست مجلس باید در بزنگاه های حساس یک دهه گذشته کارنامه قابل قبولی داشته باشد.
سکوت غیرانقلابی در #فتنه88، خطای راهبردی در #برجام و #لوایحFatf و اخیرا هم موضع همسو با #لیبرالها در استقراض از lmf
حجت روشنی برای #مخالفت با گزینه های غیرانقلابی است؛
چه یک رای داشتنه باشند یا هزار رای.
🔰 دوما ریاست مجلس مسئله #داخلی مجلس هست ولی مردم انتظار دارند #نمایندگانی که انتخاب کردند با برنامه چهار ساله آمده باشندنه مقدمه ای برای ورودبه #انتخابات1400.
باید مطالبه ای ایجاد شود که نامزدهای ریاست مجلس #تضمین دهند در انتخابات 1400 ثبت نام نمی کنند.
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
13.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدای قلب شما چه خدائیه؟
خدای توانایی که هر کاری ازش بر میاد؟
یا خدای ناتوانی که هیچ کاری ازش بر نمیاد؟
🎙#حجة_الاسلام_سیاحت
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_سی حسین آقا اخم میکند و بین حرفت میپرد _ چی چی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟
#صدای_عشق
#قسمت_سی_یک
. ساکت را که بستی ،در اتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و از روی میز سر بندت را برداشتم
_ رزمنده اینو جا گذاشتی.
برگشتی و به دستم نگاه کردی. سمتت آمدم ،پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم...بستن سر بند که نه.... با هر گره راه نفسم را بستم...
آخر سر از همان پشت سرت پیشانی ام را روی کتفت گذاشتم و بغضم را رها کردم...
💞
بر میگردی و نگاهم میکنی. با پشت دست صورتم را لمس میکنی
_ قرار بود اینجوری کنی؟...
لبهایم را روی هم فشار میدهم
_ مراقب خودت باش...
دستهایم را میگیری
_ خدا مراقبه!...
خم میشوی و ساکت را برمیداری
_ روسریت و چادرت رو سر کن
متعجب نگاهت میکنم
_ چرا؟...مگه نامحرم هست؟
_ شما سر کن صحبت نباشه...
شانه بالا میندازم و از روی صندلی میز تحریرت روسری ام را بر میدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم که میگویی
_ نه نه...اون مدلی ببند...
نگاهت میکنم که با دست صورتت را قاب میکنی
_ همونیکه گرد میشه...لبنانی!
میخندم ، لبنانی میبندم و چادر رنگی ام را روی سرم میندازم.
سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم میکشی
_ رو بگیر...بخاطر من!
نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم .درحالیکه در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت!
رو میگیرم و میپرسم
_ اینجوری خوبه؟
_ عالیه عروس خانوم...
ذوق میکنم
_ عروس؟....هنوز نشدم...
_ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه...
خیلی به حرفت دقت نمیکنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم.
از اتاق بیرون میروی و تأکید میکنی با چادر پشت سرت بیایم.
میخواهم همه چیز هرطور که تو میخواهی باشد. از پله ها پایین میرویم. همه در راهرو جلوی در حیاط ایستاده اند و گریه میکنند. تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظر میرسد علی اصغر است که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده. مادرت ظرف آب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده
فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قرار بود به فرودگاه بیایند.
نگاهت را در جمع میچرخانی و لبخند میزنی
_ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه با چشم ازت میپرسند
_ کی؟....کی مهمونه؟...
روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی..
زینب میپرسد
_ کی قراره بیاد داداش؟
_ صبرکن قربونت برم...
هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود
از جا میپری و میگویی
_ مهمون اومد...
به حیاط میدوی و بعد از چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد
_ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی
_ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟...دیر که نکردم.؟
_ نه سر وقت اومدید
همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت با مردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید. مرد رو بہ همه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش را میدهیم. همه منتظر توضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تا داخل بیاید.او هم کفش هایش را گوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود. راه را برایش باز میکنیم. به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید...مام میایم
او میرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی
_ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا...
مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید
_ نمیخوای بگی این کیه؟ باز چی تو سرته مادر...
لبخند میزنی و رو بمن میکنی
_ حاجی از رفقای حوزس...ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد منو ریحان رو بخونه!...
حرف از دهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد...
همگی با دهان باز نگاهت میکنیم...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
❣❤️❣❤️❣❤️❣
خم میشوی و ظرف را از روی زمین برمیداری
_ چیزی نشده که...گفتم شاید بعداً دیگه نشه.
دستی به روسری ام میکشی
_ ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسا کنی...میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم...
علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد...
چقدر دوســـت دارم علی!
چقدر عجیب خواستنی هستی
خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شڪ ندارم جز ما نیست...
از اول #آســـمانی بوده ... 💞
امن یجیب #قلب من چشمان بی همتای توست
#ادامہ_دارد...
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷