eitaa logo
پارتیزان/ علی جمشیدی
743 دنبال‌کننده
747 عکس
295 ویدیو
8 فایل
👌 #پارتیزان: عضوی از یک گروه چریک است که با استفاده از تاکتیک‌های جنگهای نامنظم به مبارزه با یک نیروی اشغالگر #داخلی و #خارجی می‌پردازد. 👈 ارتباط با نویسنده: @nokar950 http://eitaa.com/joinchat/2656108544C7e8c5a39b6
مشاهده در ایتا
دانلود
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_سی_سه سرم را به بدنت محکم فشار میدهی _ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟ به چشمانت نگ
روسری و چادر را سرم میکنند. و هر دو با هم صورتم را میبوسند. از شوق گریه ام میگیرد.هرسه با هم به هال می رویم. روی مبل نشسته ای باکت و شلوار نظامی! خنده ام میگیرد. ! سروبه زیر کنار مینشینم. اینبار با دفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشسته ای...و من میدانم که دوستم داری! نه نه...بگذار بهتر بگویم تو از اول دوستم داشتی! خم میشوی و درگوشم زمزمه میکنی _ چه ماه شدی ریحانم با خجالت ریز میخندم _ ممنون آقا شمام خیلی... خنده ات میگیرد _ مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا هردو میخندیم حاج آقا مینشیند.ددفترش را باز میکند + بسم الله الرحمن الرحیم. ... .... هیچ چیز را نمیشنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنارهم. دیدی آخر برای هم شدیم؟ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ خدایا از تو ممنونم! من برای داشتن حلالم جنگیدم... و الان .... با کنار چادرم اشکم را پاک میکنم. هر چه به آخر خطبه میرسیم. نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس میکنم. مگر میشد جشن از این ساده تر! حقا که تو هم طلبه ای و هم رزمنده! ازهمان ابتدا سادگی ات راد وست داشتم. به خودم می آیم که _ آیا وڪیلم؟... به چهره پدر و مادرم نگاه میکنم و با اشاره لب میگویم _ مرسی بابا...مرسی ماما و بعد بلند جواب میدهم _ با اجازه پدرو مادرم ،بزرگترای مجلس و...و آقا امام زمان عج بله! دستم را در دستت فشار میدهی. فاطمه تندتند شروع میکند به دست زدن که حاج اقا صلوات میفرستد و همه میخندیم. شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی تان... نگاهم میکنی _ حالا شدی ریحانه ی علی! گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار میزنم و نگاهت میکنم. لبخندت عمیق است. به عمق عشقمان! بی اراده بغض میکنم. دوست دارم جلوتر بیایم و روی ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم میشوی زیر چشمی به دستم نگاه میکنی. _ ببینم خانومی حلقت کجاست؟ لبم را کج میکنم و جواب میدهم _ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس... دستت را مشت میکنی و میاوری جلوی دهانت _ اِ اِ اِ...چه اهمیتی؟...پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشتر نشونم را نشانت میدهم _ با این..بعدشم مگه قراره اصن یادم بری که چیزیم یادآور باشه! ذوق میکنی _ همممم...قربون خانوم ! خجالت زده سرم را پایین میندازم. خم میشوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی از همان بدمزه ها که من بدم می آید برمیداری و در جیب پیرهنت میگذاری. اهمیتی نمیدهم و ذهنم را درگیر خودت میکنم. حاج اقا بلند میشود و میگوید _ خب ان شاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه! ب الحن معنی داری زیر لب میگویی _ ان شاءالله! نمیدانم چرا دلم شور میزند!اما باز توجهی نمیکنم و منم همینطور به تقلید از تو میگویم ان شاءالله. همه از حاج اقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش میکنیم. فقط تو تا دم در همراهش میروی. وقتی برمیگردی دیگر داخل نمی آیـے و از همان وسط حیاط اعلام میکنی که دیر شده و باید بروی. ماهم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تا به فرودگاه بیاییم. یکدفعه میخندی و میگویی _ اووو چه خبرشد یهو !؟میدویید اینور اونور ! نیازی نیست که بیاید. نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل شه اونجا..... مادرم میگوید _ این چه حرفیه ما وظیفمونه تو تبسم متینی میکنی _ مادر جون گفتم که نیازی نیست. فاطمه اصرار میکند _ یعنی نیایم؟....مگه میشه؟ _ نه دیگه شما بمونید کنار عروس ما! باز خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم. با هر بدبختی که بود دیگران را راضی میکنی و اخر سر حرف ،حرف خودت میشود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را سخت در اغوش میگیری. زهرا خانوم سعی میکند جلوی اشکهایش را بگیرد اما مگر میشد در چنین لحظه ای اشک نریخت. فاطمه حاضر نمیشود سرش را از روی سینه ات بر دارد. سجاد از تو جدایش میکند. بعد خودش مقابلت می ایستد و به سر تا پایت برادرانه نگاه میکند، دست مردانه میدهد و چندتا به کتفت میزند. _ داداش خودمونیما! چه خوشگل شدی! میترسم زودی انتخاب شی! قلبم میلرزد! "خدایا این چه حرفیه که سجاد میزنه!" ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ پدرم و پدرت هم خداحافظی میکنند.لحظه ی تلخی است... خودت سعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی. برای همین هرکس که به آغوشت می آید سریع خودت را بعداز چند لحظه کنار میکشی. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میکشید نزدیکت بیاید برای همین در دو قدمی ایستاد و خداحافظی کرد. اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر میدیدم...میترسیم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند! حالا میماند یک من...با تو! جلو می آیم. به سر تا پایم نگاه میکنی. لبخندت از هزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشمند ترواست. پدرت به همه اشاره میکند که داخل خانه برگردند تا ما خداحافظی کنیم. زهراخانوم دردحالیکه با گوشه روسری اش اشکش را پاک میکند میگوید _ خب این چه خداحافظی بود؟ تا جلو در مگه نباید ببریمش!؟ 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
✅ این تصویر خانم معلم دانش آموزان، است که در این شرایط به خاطر حس وظیفه شناسی، این زحمت را می کشد تا به منزل دانش آموزان خود برود و حضوری به آنها درس یاد بدهد. ⚠️ اگر یک درصد این حس وظیفه شناسی را بعضی از ما داشته باشند تمام مشکلات کشور حل می شود، آقای مدیری که برای خود در نظر می گیرد یا که صرف یک وعده ناهارش چندین ملیون قیمت دارد یا وزیری که آقازاده اش از رانت پدر استفاده کرده و وارد کننده لباس های مارک و خوراک شده است. توانایی مدیریت کشور را ندارند چون وظیفه شناس نيستند و فقط به فکر پر کردن جیب خود هستند. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_سی_چهار روسری و چادر را سرم میکنند. و هر دو با هم صورتم را میبوسند. از شوق گریه ام
حس میکنم خیلی دقیق شده ام چون یڪ لحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم میگذرد " چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟...خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده....بوی خداحافظی برای همیشه" حسین آقا با آرامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند _ چرا خانوم...کاسه آبو بده عروست بریزه پشت علی...داینجوری بهترم هست! بعدم خودت که میبینی پسرت از اون مدل خداحافظی خوشش نمیاد. زهراخانوم کاسه را لب حوض میگذارد تا آخر سر برش دارم. آقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد. لحظه آخر وقتی که جلوی در ایستاده بودن تا داخل بروند صدایشان زدی _ حلال کنید... یک دفعه مادرت داغ دلش تازه میشود و با هق هق داخل میرود. چند دقیقه بعد فقط من بودم و تو. دستم را میگیری  و با خودت میکشی در راهروی اجری کوتاه که انتهایش میخورد به در ورودی. دست در جیبت میکنی و شکلات نباتی را در می آوری و سمت دهانم می گیری. پس برای این لحظه نگهش داشتی! میخندم و دهانم را باز میکنم. شکلات را روی زبانم میگذاری و با حالتی بانمک میگویی _ حالا بگو آممم... و دهانش را میبندد! میگویم آممم و دهانم را میبندم...میخندی و لپم را آرام میکشی. _ خب حالا وقتشه... دستهایت را سمت گردنت بالا می آوری انگشت اشاره ات را زیر یقه ات میبری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون میکشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق میزند در زنجیرت تاب میخورد. از دور گردنت بازش میکنی و انگشتر را در می آوری _ خب خانوم دست چپتو بده به من... با تعجب نگاهت میکنم _ این مال منه؟ _ اره دیگه! نکنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟ مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم _ چرا اینقد زحمت.... خب...چرا همونجا دستم نکردی لبخندت محو میشود. چادرم را کنار میزنی و دست چپم را میگیری و بالا می آوری _ چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من میخوام پا بند خودم کنمت...حتی بعد از اینکه .... دستم را ازدستت بیرون میکشم و چشمهایم را تنگ میکنم _ بعد چی؟ _ حالا بده دستتو دستم را پشتم قایم میکنم _ اول تو بگو! با یک حرکت سریع دستم را میگیری و بزور جلو می آوری _ حالا بلاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم... با درد نگاهت میکنم. سرت را پایین انداخته ای. حلقه سفید و در انگشتم فرو میبری _ وای چقد تو دستت قشنگ تره!! عین برگ گل ...ریحانه برازندته... نمیتوانم بخندم...فقط به تو خیره شده ام. حتی اشک هم نمیریزم. سرت را بالا می آوری و به لبهایم خیره میشوی _ بخند دیگه عروس خانوم... نمیخندم...شوکه شده ام! میدانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم. بازو هایم را میگیری و نزدیک صورتم می آیـے و پیشانی ام را میبوسی. طولانی...و طولانی... بوسه ات مثل یک برق در تمام وجودم میگذرد و چشمهایم را میسوزاند...یکدفعه خودم را در آغوشت میندازم و باصدای بلند گریه میکنم... خدایا علیمو به تو میسپارم خدایا میدونی چقدر دوسش دارم میدونم خبرای خوب میشنوم نمیخوام به حرفهای بقیه فکر کنم علی برمیگرده مثل خیلیای دیگه ما بچه دار میشیم... ما... یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دارهمانطور که سر روی سینه ات گذاشته ام میپرسم _علی _ جون علی؟ _ برمیگردی آره؟... مکث میکنی.کفری میشوم و با حرص دوباره میگویم _ برمیگردی میدونم _ اره! برمیگردم... _ اوهوم! میدونم!...تو منو تنها نمیزاری... _ نه خانوم چرا تنها؟...همیشه پیشتم...همیشه! _ علی؟ _ جانم لوس آقایی _ دوست دارم.... و باز هم مکث...اینبار متفاوت ... بازوهایت را دورم محکم تنگ میکنی... صدایت میلرزد _ من خیلی بیشتر! کاش زمان می ایستاد...کاش میشد ماند و ماند در میان دستانت...کاش میشد! سرم را میبوسی و مرا ازخودت جدا میکنی _ خانوم نشد پامونو بلرزونیا! باید برم... نمیدانم...کسی از وجودم جواب میدهد _ برو!....خدابه همرات..... توهم خم میشوی. ساکت را برمیداری،در را باز میکنی، برای بار اخر نگاهم میکنی و میروی... مثل ابر بهار بی صدا اشک میریزم. به کوچه میدوم و به قدمهای آهسته ات نگاه میکنم. یک دفعه صدا میزنم _ علی؟ بر میگردی و نگاهم میکنی.داری گریه میکنی؟...خدایا مرد من داره با گریه میره... حرفم را میخورم و فقط میگویم _ منتظرم.... سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی. همانطور که پشتت من است بلند میگویی _ منتظر یه خبر خوب باش...یه خبر! پوتین و لباس رزم و میدان نبرد.... خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم! خبر...فقط میتواند خبرِ.. میخواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه میدوم بدون آنڪه در را ببندم.میخواهم به پشت بام بروم تا تو را ببینم... هر لحظه که دور میشوی... نفس نفس زنان خود را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو به خیابان اصلی است. باد میوزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یڪ تاڪسی زرد رنگ مقابلت می ایستد. قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی... به کوچه... " او هنوز فڪ میکنه جلوی درم" 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 جدید 🚷 این فیلم نا موفق دو دختر در تهران است، یادتان هست چند سال پیش در ماجرای بازی دو دختر نوجوان اصفهانی خود کشی کردند... 🚫 اطلاعات دقیقی دارم که مافیای و چه خوابی برای دختران نوجوان در دیده اند و با هزار دوز و کلک آینده ای دختران این سرزمین را قرار است سیاه کنند. ⚠️ این فیلم را نمیدانم مربوط به این نقشه شوم شهوت پرستان اینستاگرام هست یا نه ولی کاملا جدی است.... ☑️( به اطلاعات این نقشه خطر ناک را با شما به اشتراک می گذارم) 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_سی_پنجم حس میکنم خیلی دقیق شده ام چون یڪ لحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم میگذرد
ڪف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم. به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم.لب هایم را روی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم... نیا! چقدر مقاوت برای نیامدن اشڪ های دلتنگی!... فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیڪی اش را روی لب هایم میگذارم... یڪ دفعه مقابل چشم هایم میخندی... تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد و قطرات اشڪ روی گونه هایم سر میخورد... یڪ جرعه از چای را مینوشم...دهانم سوخت...و بعد گلویم!... فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میذارم... دلم برایت ت شده... نه روز است که بی خبرم...از تو... از لحن آرام صدایت...از شیرینی نگاهت... زیر لب زمزمه میکنم... "دیگه نمیتونم علی" غلت میزنم، صورتم را در بالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم... هق هق میزنم... نکنہ...نکنہ چیزیت شده! چرا زنگ نزدی...چرا؟! نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست!... به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم... نمیدانم چقدر... اما اشڪ دعوت خواب بود به چشمانم... حرڪت انگشتان لطیف و ظریف در لابه لای موهایم باعث میشود تا چشم هایم را باز کنم... غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندبار پلڪ میزنم...تصویر تار مقابلم واضح میشود...مادرم لبخند تلخی میزند... _عزیزدلم! پاشو برات غذا آوردم.... غلت میزنم.روی تخت مینشینم و در حالیکه چشمهایم را میمالم. میپرسم... _ساعت چنده مامان؟ _نزدیڪ دوازده... _چقدر خوابیدم؟ _نمیدونم عزیزم! و با پشت دست صورتم را نوازش میکند. برای شام اومدم اتاق خوابت دیدم خوابی، دلم نیومد بیدارت کنم...چون تا صبح بیدار بودی... با چشمهای گرد نگاهش میکنم _تو از کجا فهمیدی؟؟ _بلاخره مادرم! با سر انگشتانش روی پلکم را لمس میکند _صدای گریه ات میومد! سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم _غذا زرشک پلوعه...میدونم دوس داری!برای همین درس کردم به سختی لبخند میزنم _ممنون مامان... دستم را میگیرد و فشار میدهد _نبینم غصه بخوری!علی هم خدایی داره...هرچی صلاحه مادرجون باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند. بالاخره اگه قرار باشد اتفاقی برای دامادش بیفتد... دخترش بیچاره میشود... از لبه ی تخت بلند میشود وبا قدمهایی آهسته سمت پنجره میرود.پرده را کنار میزندو پنجره را باز میکند _یکم هوا بیاد تو اتاقت...شاید حالت بهترشه! وقتی میچرخد تا سمت در برودمیگوید _راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر به ما نمیزنه!...راس میگه مادر جون یه سر برو خونشون! فکر نکنن فقط به خاطر علی اونجا میرفتی... در دلم میگویم"خب بیشتر بخاطر اون بود" مامان با تاکید میگوید _باشه مامان؟فردا برو یسر. کلافه چشمی میگم و از پنجره بیرون رو نگاه میکنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و از اتاق بیرون میرود. 💞 با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم. باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه... چقدر سخت است فرو بردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته! دستی به شال سرخابیم میکشم و یکبار دیگر زنگ در را فشار میدهم. صدای علی اصغر در حیاط میپیچد _کیه!... چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود!تقریبا بلند جواب میدهم _منم قربونت برم! صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در مشنوم _آخ جوووون خاله لیحانههههه... بمن خاله میگوید!...کوچولوی دوس داشتنی. در را که باز میکند سریع میچسبد بمن! چقدر با محبت!...حتما او هم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هر طور شده خودش را خالی کند. فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا باهم وارد خانه شویم _خوبی؟...چیکار میکردی؟مامان هست؟... سرش را چند باری تکان میدهد _اوهوم اوهوم...داشتم با موتوره داداش علی بازی میکردم... و اشاره میکند به گوشه حیاط... نگاهم میچرخد و روی موتورت که با آب بازی علی خیس شده قفل میشود. هر چیزی که بوی تو رابدهد نفسم را میگیرد. علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود _مامان مامان...بیا خاله اومده... پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه نگاهم سمت موتورات با اشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز میکند وبا دیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند _ریحانه!!!...از این ورا دختر! سرم را با شرمندگی پایین میندازم _ببخش مامان بی معرفتی عروستو! دستهایش را باز میکند و مرا در آغوش میکشد _این چه حرفیه!تو امانت علی منی... این را میگوید و فشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ! 💞 جمله اش دلم را لرزاند...... مراچنان در آغوش گرفته که کامل میتوان حس کردمیخواهد علی را در من جست و جو کند...دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم... میدانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان میگیرد. برای همین خودم را کمی عقب میکشم و او خودش میفهمدو ادامه نمیدهد. ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
♦️ امروز ۱۱ اردیبهشت سالگرد فیلتر تلگرام هست ! ❌روزی که فهمیدیم ‏در واقع دوتا حسن روحانی داشتیم: حسن روحانی رئیس شورای عالی فضای مجازی که دستور فیلترینگ رو صادر کرده بود؛ و ‏اون یکی حسن روحانی، رئیس جمهوری که در رسانه ها از فیلترینگ ⁧تلگرام انتقاد می‌کرد ! ⭕️ روزی که وزارت ارتباطات، از طرفی به ضرورت استفاده و حمایت از پیام رسان های ایرانی تاکید می کرد و از طرف دیگر در حال ساخت و تقویت پوسته های تلگرام بود. 🔱 دوگانگي در این دولت کم نبوده و نیست اگر 11 اردیبهشت 1397 تلگرام رسما فیلتر می شد امروز پیام رسان های ایرانی و از همه مهمتر شبکه ملی ارتباطات جان گرفته بودند. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_سی_ششم ڪف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم. به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میب
سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشودو سمت حیاط میرود _میرم گلهارو آب بدم... دوست ندارد بی تابیه مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوارروبه رو اشک میریزد دستم راروی شانه اش میگذارم... _آروم باش آبجی...بیابریم پشت بوم هوا بخوریم... شانه اش را از زیر دستم بیرون میکشد _من نمیام ...تو برو... _نه تو نیای نمیرم!... سرش را روی زانو میگذارد _میخوام تنها باشم ریحانه... 💞 نمیخواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد! بلند میشوم و همانطور که به سمت حیاط میروم میگویم _باشه عزیزم!من میرم...توام خاسی بیا زهرا خانوم با دیدنم میگوید _بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور... لبخند میزنم!میخواهد حواسم را پرت کند _نه مادر جون!اگر اشکال نداره من برم پشت بوم... _پشت بوم؟ _آره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره... _نه عزیزم!اگر اینجوری آروم میشی برو... تشکر میکنم.نگاهم به شاخه های چیده شده می افتد. _مامان اینا چین؟ _اینا یکم پڗمرده شده بودن...کندم به بقیه آسی نزنن... _میشه یکی بردارم؟ _آره گلم ...بردار خم میشوم و یک شاخه گل رز برمیدارم و از نرد بام بالا میروم...نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسری ام را به بازی میگیرد... 💞 همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد...انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم میکنی...باهمان لباس رزم وساک دستی ات.دلم نگاهت را میطلبد! شاخه گل را بالا میگیرم تابوکنم که نگاهم به حلقه ام می افتد.همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.از انگشتم در می آورم و لب هایم را روی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد...خدایا تکرار فاصله بغضم چقد کوتاه شده...یکباره دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یکدفعه چشمم به رینگ نقره ای رنگش که چیزی روی آن حک شده می افتد...چشمهایم را تنگ میکنم... ... پس چرا تا بحال ندیده بودم!! ... اسم تو و من کناره هم داخل رینگ حک شده... خنده ام میگیرد...اما نه ازسرخوشی مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگیش جواب باشد... انگشتر را دستم میندازم و یک بگ گل ازگل رز را میکنم و رها میکنم...نسیم آن را به رقص وادار میکند... چرا گفتی هر چی شد محکم باش؟؟ مگه قرار چی بشه؟... یکلحظه فکری کودکانه به سرم میزند یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم _برمیگردی... یک برگ دیگر _برنمیگردی... _برمیگردی... _برنمیگردی... وهمینطور ادامه میدهم... یک برگ دیگر مانده قلبم می ایستد نفسم به شماره می افتد... نمیگردی... آرزوی بلــندی و دست من ڪــــوتاه.... دسته باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و با کلافگی باز میکنم. نزدیک غروب است و هر دو بیکار در اتاق نشسته ایم.چند دقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم...امیدوار بودم به زودی خبری شود! موهایم را روی صورتم رها میکنم و با فوت کردن به بازی ادامه میدهم... یکدفعه به سرم میزند _فاطمه؟ درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد _هوم؟... _بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم میکند _وااااا...حالت خوبه؟ _نچ دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا می اندازد _خوبه!...بریم!... روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روزخداحافظیمان دوس داشتم به پشت بام بروم... یک کت مشکی تنش میکند وروسری اش را برمیدارد _بریم پایین اونجاسرم میکنم. از اتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد. هردو بهن نگاه میکنیم وسمت هال میدویم.زهراخانوم از حیاط صدای تلفن را میشنود،شلنگ آب را زمین میگذارد و به خانه می آید. تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!...اصن از کجا معلوم علی.... 💞 فاطمه با استرس به شانه ام میزند _بردار گوشیو الان قطع میشه... بی معطلی گوشی را برمیدارم _بله؟؟؟.... صدای بادو خش خش فقط... یکبار دیگر نفسم را بیرون میدهم _الو...بله بفرمایید... وصدای تو!...ضعیف و بریده بریده... _الو!...ریحا...خودتی!!... اشک به چشمانم میدود.زهرا خانون در حالیکه دستهایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید ولب میزند _کیه؟... سعی میکنم گریه نکنم _علی؟...خوبی؟؟؟... اسم علی را که میگویم مادرو خواهرت مثل اسپند روی آتیش میشوند _دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی... صدا قطع میشود _علی!!!!؟؟...الو... و دوباره... _نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه!!... سرم را تکان میدهم... _ریحانه...ریحانه؟... بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم _جان ریحانه...؟ و سکوت پشت خط تو! _محکم باشیا!!...هر چی شد راضی نیستم گریه کنی... باز هم بغض منو صدای ضعیف تو! _تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم...دوست دارم!... دهانم خشک و صدایت قطع میشود و بعدهم...بوق اشغال! دستهایم میلرزدو تلفن رها میشود... برمیگردم و خودم را در آغوش مادرت میندازم و صدای هق هق من...و لرزش شانه های مادرت! ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
✅ اگر تقدیر چنین بود که آقای مطهری به شهادت نمی‌رسید در آن صورت به نظر شما و با تجربه و شناختی که جنابعالی از جمهوری اسلامی و از انقلاب دارید مناسب‌ترین مسؤولیت برای ایشان چه مسؤولیتی بود؟» این سؤالی است که آقای حداد عادل در اردیبهشت ۶۳ از مقام معظم رهبری پرسیده‌اند. 🔸اما پاسخ رهبری: «اگر ایشان بودند یک رئیس جمهور خوب و مناسب برای این اجتماع بود.» کمتر کسی را می‌شناسم که پاسخ این سؤال را این گونه بدهد، شهید مطهری را ما با بعد فرهنگی و عقیدتی می‌شناسیم و از سوی دیگر هم در رئیس جمهور و کارهای اجرایی به صورت کلی، نیازی به وجود پایه‌های عمیق فکری نمی‌بینیم. 🔘رهبری در توضیح مناسبت این پست برای این شهید عزیز، این طور استدلال کردند و هر دوی این تلقی‌ها را باطل می‌دانند: «حقیقت هم همین است که انقلابی که مثل انقلاب ما با ابعاد فکری و فرهنگی عمیق و قوی و با یک پیام معنوی و با یک رسالت فلسفی دارد می‌آید و اخلاقی توی جوامع و خودش را ظاهر می‌کند در رأس این نظام یک شخصیتی مثل آقای مطهری لازم است... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_سی_هفتم سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشودو سمت حیاط میرود _میرم گلهارو آب بدم..
دلشوره ی عجیبی در دلم افتاده.قاشقم راپر ازسوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگاهم روی گلهای ریزسرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد.کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم.نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس میکنم.پدرم اما بی خیال هر قاشقی که میخورد به به و چه چه ای میگویدو دوباره به خوردن ادامه میدهد.اخبار گوی شبکه سه بلند بلند حوادث روز را با آب وتاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم.استرس عجیبی در وجودم افتاده.یکدفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزنه و بعد صحنه عوض میشود.اینبار همان مرد در چارچوب قاب یک تابوت که روی شانه های مردم حرکت میکند.احساس حالت تهوع میکنم. زنهایی که با چادر مشکی خودشان را روی تابوت می اندازند...و همان لحظه زیر نویس مراسم پر شکوه شهید... یکدفعه بی اراده خم میشوم و کنترل رو کنار دست مادر برمیدارم و تلویزیون را خاموش میکنم.مادر پدرم هردو زل میزنند به من.با دودست محکم سرم رامیگیرم و آرنجهام رو روی میز میگذارم. "دارم دیوونه میشم خدا...بسه!" مادرم در حالیکه نگرانی درصدایش موج میزند،دستش را طرفم دراز میکند _مامان؟...چت شد؟ صندلی راعقب میدهم. _هیچی حالم خوبه! از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم. بغض به گلویم میدود. "دلتنگتم دیوونه!" به اتاق میروم ودر را پشت سرم محکم میبندم.احساس خفگی میکنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم. تمام اتاق دور سرم میچرخد.آخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم...همان روزی که به دلم افتاد برنمیگردی. 🌹🌹 پنجره اتاقم راباز میکنم وتا کمر سمت بیرون خم میشوم.یک دم عمیق...بدون بازدم!نفسم را در سینه حبس میکنم.لبهایم میلرزد. "دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت..." خودم را از لبه ب پنجره کنار میکشم وسلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم.حس میکنم یه قرن است تو را ندیده ام.نگاهی به تقویم روی میزم میندازم و همانطور که چشمانم روی تاریخ ها سر میخورد.پشت میز مینشینم. دستم که بشدت میلرزد را سمت تقویم درازمیکنم و سر انگشتم را روی عددهامیگذارم.چیزی در مغزم سنگینی میکند.فردا...فردا... درسته!!!مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم! فردا همان روز نودم هست...یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی...نود روز نفس کشیدن بافکر تو! تمام بدنم سست میشود.منتظریک خبرم.دلم گواهی میدهد... از جا بلند میشوم و سمت کمدم میروم.کیفم رااز قفسه دومش برمیدارم و داخلش را با بی حوصلگی میگردم.داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است بمن لبخند میزند.آه غلیظی میکشم و عکست ر ازجیب شفافش بیرون میکشم.سمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشک سردش رها میکنم. عکست را روی لبهایم میگذارم واشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد.عکس را از روی لب به سمت قلبم میکشم.نگاهم به سقف و دلم پیش توست... تند تند بند های رنگی کتونی ام رو بهم گره میزنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده سمتم می آید. _داری کجا میری...؟؟ _خونه مامان زهرا... _دخترالان میرن؟سرزده؟ _باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم. لقمه را سمتم میگیرد. _بیا حداقل اینو بخور.از صبح تو اتاق خودتو حبس کردی.نه صبحونه نه ناهار...اینو بگیر بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی! لقمه را از دستش میگیرم با آنکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود. _یه کیسه فریزر بده مامان. میرود و چند دقیقه بعد با یک کیسه می آید.از دستش میگیرم و لقمه را داخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم _میزاریش تو کیفم؟ شانه بالا می اندازد و من مشغول کتونی دومم میشوم.کارم که تمام میشود کیف را از دستش میگیرم.جلو میروم و صورتش را آرام میبوسم. _به بابا بگو من شب نمیام... فعلا خداحافظ... از خانه خارج میشوم،در را میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم. از اول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم.حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم.مثل کسی که از حفظ نمازش را میخواند بی آنکه به معنایش دقت کند...سر یک چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم.همان لحظه دخترکی نیمه کثیف با لباس کهنه سمتم میدود _خاله یدونه گل میخری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم _نه خاله جون مرسی. کمی دیگر اصرار میکند و من با کلافگی ردش میکنم.نا امیدمیشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود. چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم _آی کوچولو.... با خوشحالی سمتم برمیگردد... _یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم را باز میکنم و.... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◀️ نظرات صریح و جالب حاج درباره برخی از اسامی: - سردار سلیمانی: ژنرالی که بحث روز نظامیان دنیا شد - سعید جلیلی: باهوش، زیرک، دلسوز - راکتور اراک: مکانی که روحانی و ظریف و... باید در آن محاکمه شوند : آینده در لباس - محسن رضایی: ای کاش حق سربازی را برای امام ادا میکرد - حسن مصطفوی: نوه ی گیج! 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
😂 روز جهانی خنده رو به ایشون تبریک میگم که از هر زبانی فقط خندیدنش رو بلده. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_سی_هشتم دلشوره ی عجیبی در دلم افتاده.قاشقم راپر ازسوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگ
فاطمه مرا دلسوزانه به آغوش میکشد و در حالیکه سرم را روی شانه اش قرار داده زمزمه میکند _امروز فردا حتمن زنگ میزنه،مام دلتنگیم... بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم تر حلقه میکنم."بوی علی رو میدی..."این را در دلم میگویم و میشکنم. فاطمه سرم را میبوسدو مرا از خودش جدا میکند _خوبه دیگه بسه... بیابریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم. سمت در اتاق میرود که میگویم _تو برو...من لباس مناسب تنم نیست...میپوشم میام _آخه سجاد نیستا! _میدونم!ولی بالاخره که میاد... شانه بالا میندازدو بیرون میرود.احساس سنگینی در وجودم،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم.سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم.روسری سفیدم را بر میدارم و روی سرم میندازم...همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی بااون رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام...با چادر در اتاقی که هیچ کس نیست رو میگیرم و از اتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد _حقا که تو ریحانه منی! سر میگردانم... هیچ کس نیست...! وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم را که برمیدارم باز صدایت را میشنوم _ریحانه؟...ریحانه ی من...؟ اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست! اما کجا...؟ به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی در اتاقت خشک میشود. از زیر در...درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبینم که پشت در،داخل اتاقت ایستاده...!احساس ترس و تردید...! با احتیاط یک قدم به جلو برمیدارم... بازهم صدای تو _بیا!... آب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم _خدایا...چرا اینجوری شدم!بسه! سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را درازمیکنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار میدهم.در با صدای تق کوچک و بعد جسر کشیده ای باز میشود.هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده.دستم را روی سینه ام میگذارم و پیرهنم را در مشتم جمع میکنم.چه خیال شیرینی است خیال تو...!سمت پنجره اتاقت می آیم...یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و با تمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را... تبسمی تلخ...سرم میسوزد از یاد تو! یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه میشود.قلبم دیوانه وار میتپد. صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده در گوشم میپیچد _دل بکن ریحانه...از من دل بکن! بغضم می ترکد.تکانی میخورم وبا دو دستم صورتم رامیپوشانم.بازانو روی زمین می افتم ودر حالی که هق میزنم اسمت را پشت هم صدا میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم. بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم. نمیخوام هیچی بشنوم... هیچی!!! زنگ تلفن قطع میشود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند. عصبی آه کشیده و بلندی میگویم و به اتاق فاطمه میروم.صفحه ی گوشیم روشن وخاموش میشود. نگاهم به شماره ناشناس می افتد...تماس را رد میکنم "برو بابا..." کمتر از چند ثانیه میگذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر میشود. "اه چقدر سیریش!" بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن میکشم _بله؟؟ _سلام زن داداش! باتردید میپرسم _آقا سجاد؟ _بله خودم هستم...خوب هستید؟ دلم میخواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...امااکتفا میکنم به یک کلمه _خوبم!! _میخوام ببینمتون! متعجب در حالیکه دنبال جواب برای چند سوال میگردم جواب میدهم _چیزی شده؟؟ _نه!اتفاق خاصی نیست... "نیست؟پس چرا صدایش میلرزید" _مطمئنید؟...من الان خونه خودتونم! _جدی؟؟؟...تاپنج دقیقه دیگه میرسم _میشه یکم از کارتون رو بگید؟ _نه!...میام میگم فعلا یاعلی زن داداش و پیش از آنکه جوابی بدم، بوق اشغال در گوشم میپیچد... "انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شمارمو از کجا آورده!!!" بافکراینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم.حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده ودر حیاط میدود.هر از گاهی هم از کمر درد ناله میکند... به حیاط میروم وسلام نسبتا بلندی به پدرت میکنم.می ایستدو گرم با لبخند و تکان سر جوابم را میدهد. زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندونه ی بزرگی را قاچ میدهد. مرا که میبیند میخنددو میگوید _بیا مادر!بیا شام حاضریه!! گوشه ی لبم رابجای لبخند کج میکنم.فاطمه هم کنارش قالبهای کوچک پنیررا در پیش دستی میگذارد. زنگ درخانه زده میشود. _من باز میکنم این را در حالی میگویم که چادرم راروی سرم میندازم. حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم _کیه؟ _منم!... خودش است!در را بازمیکنم.چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته... وحشت زده میپرسم _چی شده؟ آهسته میگوید _هیچی!خیلی طبیعی برید توخونه.. ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
1.57M
🚨 پشت پرده بستن صفحه 🚫 چرا پیج تتلو را کرد؟؟؟ ❌ از مافیای و اینستاگرام چه میدانید؟؟؟ 🔞 چه کسانی پشت پرده (خدمات جنسی) در اینستاگرام هستد؟؟؟ 🔊 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_سی_هشتم دلشوره ی عجیبی در دلم افتاده.قاشقم راپر ازسوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگ
قلبم می ایستد.تنها چیزی که به ذهنم میرسد.... _علی!!!؟؟...علی چیزیش شده؟ دستی به لب و ریشش میکشد... _نه!برید... پاهایم را به سختی روی زمین میکشم و سعی میکنم عادی رفتار کنم.حسین آقا میپرسد _کیه بابا؟؟... _آقا سجاد! و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود.سلام علیکی گرم میکند و سمت خانه میرود و با چشم اشاره میکند بیا... "پشت سرش برم که خیلی ضایع است!" به اطراف نگاه میکنم... چیزی به سرم میزند _مامان زهرا!!؟...آب آوردید؟ فاطمه چپ چپ نگاهم میکند _آب بعد نون پنیر؟ _خب پس شربت! زهرا خانوم میگوید _آره!شربت آبلیمو میچسبه...بیا بشین برم درست کنم. ازفرصت استفاده میکنم وسمت خانه میروم. _خدا حفظت کنه! در راهرو می ایستم و به هال سرک میکشم.سجاد روی مبل نشسته وپای چپش رابا استرس تکان میدهد _بیاید اینجا... نگاهش در تاریکی برق میزند بلند میشود و دنبالم به آشپز خانه می آید.یک پارچ از کابینت برمیدارم _من تا شربت درست میکنم کارتون رو بگید! و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم _اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن؟ سمتم می آید، پارچ را از دستم میگیرد وزل میزند به صورتم!!این اولین باراست که اینقدر راحت نگاهم میکند. _راستش...اولن حلال کنید من قایمکی شماره شمارو ظهرامروز از گوشی فاطمه پیدا کردم...دومن فکر کردم شایدبهتره اول به شما بگم!...شاید خود علی راصی تر باشه... اسمت را که میگوید دستهایم میلرزد. خیره به لبهایش منتظر میمانم _من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابابگم...حس کردم همسر از همه نزدیک تره... طاقتم تمام میشود _میشه سریع بگید... سرش را پایین می اندازد.با انگشتان دستش بازی میکند...یکلحظه نگاهم میکند..."خدایا چرا گریه میکنه.." لبهایش بهم میخورد!...چند جمله را بهم قطار میکندکه فقط همین را میشنوم _....امروز...#علی...... و کلمه آخرش را خودم میگویم _شد! تمام بدنم یخ میزند.سرم گیج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه میدهم. احساس میکنم میکنم چیزی در وجودم مرد! نگاه آخرت!...جمله ی بی جوابت... پاهایم تاب نمی آورد. روی زمین میفتم...میخندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم به نقطه ای دور... و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم.... "دروغ میگه!!...تو برمیگردی!!...مگه من چند وقت....چند وقت...تورو داشتمت..." گفته بودی منتظر یک خبر باشم... زیر لب باعجز میگویم _خیلی بدی...خیلی! فضای سنگین و صدای گریه های بلندخواهرها و مادرت... ونوای جگرسوزی که مدام در قلبم میپیچد!.. +این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم حاشا اینکه از راه تو حتی لحظه ای برگردیم... زینب... چه عجیب که خرد شدم از رفتنت... اما احساس غرور میکنم از اینکه همسر من انتخاب شده بود! جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند... همگی سر به زیر اشک میریزند... نفراتی که آخر از همه پشت سرشان می آیند...تورا روی شانه میکشند "دل دل میکنم علی!!دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!"تورا برای من می آورند!درتابوتی که پرچم پر افتخارسه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده آرام گرفته ای.آهسته تورا مقابلمان میگذارند.میگویند خانواده اش...محارمش نزدیک بیایند! زیر بازوهای زهرا خانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین آقاشوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغر را نیاوردند...سجاد زودتر از همه ما بالای سرت آمده...از گوشه ای میشنوم. _برادرش روشو باز کنه! به طبعیت دنبالشان می آیم...نزدیک تو! قابی که عکس سیاه و سفیدت در آن خودنمایی میکندمی آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است!پر از لبخند! نمیفهمم چه میشود... فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو!میخواهم فریاد بزنم خب باز کنید.مگه نمیبینید دارم دق میکنم! پاهایم را روی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان آزارم میدهد... چیزی نشده که!!فقط... فقط تمام زندگیم رفته... چیزی نشده... فقط هستی من اینجا خوابیده... مردی که براش جنگیدم... چیزی نیست... من خوبم! فقط دیگه نفس نمیکشم! همرازو همسفر من... علی من!... علی... سجاد که کنارم زمزمه میکند _گریه کن زن داداش...تو خودت نریز... 💞 گریه کنم؟چرا!!؟؟...بعد از بیست روزقراره ببینمش... سرم گیج میرود. بی اراده تکانی میخورم که سجاد با احتیاط چادرم را میگیردو کمک میکند بنشینم... درست بالای سرتو! کف دستم را روی تابوت میکشم... خم میشوم سمت جایی که میدانم که صورتت قرار دارد... _علی؟... لبهام رو روی همان قسمت میزارم... چشمهایم را میبندم _عزیز ریحانه...؟...دلم برات تنگ شده بود! سجاد کنارم مینشیند _زن داداش اجازه بده... سرم را کنار میکشم.دستش راکه دراز میکند تاپارچه را کنار بزند.التماس میکنم _بزارید من اینکارو کنم... سجادنگاهش را میگرداندتا اجازه بالاسری ها راببیند...اجازه دادند!! 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 و در به بهانه جذب جوانها؟ 🔹 چند وقتی است که هیت های پا گرفته اند و اکثرا هم با لایو گذاشتن کوشش در مذهبی سازی دارند، نیت این دوستان عزیز حتما خیر است ولی "ما حق نداریم به بهانه ی افراد را دعوت کنیم به "، شاید بعضی ها بگویند تو کی باشی که به جریان انقلابی امر و نهی می کنی؟؟؟ خدمت این دسته از عزیزان باید بگویم این جمله از من نیست از امام جامعه ایت الله خامنه ای است. 🔸 دردآور این است که نهاد های ما و دستگاه های اداری انقلابی هم رویکردشان شده جوانان به اینستاگرام به خیال کار فرهنگی یک سوال ساده از متوليان این دستگاه ها دارم شما یک جوان و نوجوانان را ببرید در و آنجا برای آنها کلاس فرهنگی بگذارید آیا نتیجه ای دارد؟؟؟ 👆🏻 عزیزان قبل از هجمه به بنده حقیر کلیپ بالا را که از امام خامنه ای است با دقت گوش دهند. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
◾️انا لله و انا الیه راجعون درگذشت مرحوم حاج محمد ، پدر گرانقدر استادم دکتر و جناب آقای را به خانواده گرامی ایشان تسلیت عرض کرده و برای آن عزیز، غفران الهی را مسئلت می‌نماید. این معلم مومن، فرهیخته و انقلابی که عمر خود را در تربیت آینده‌سازان این مرز و بوم سپری کرد، صبح روز چهارشنبه بر اثر بیماری و به علت نارسایی دستگاه گوارش دار فانی را وداع گفت. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷