برای نماز صبح صدام کرد
محمدحسن هم بیدار شد
رفتم وضو گرفتم و اومدم تو هال
محمدحسن رو گذاشته بود رو کابینت و از پشت پنجره، باغ همسایه رو تو تاریکی نشونش می داد
چادر رو که داشتم میذاشتم روی سرم گفت:
ابومهدی رو یادته؟
گفتم خب؟ همین پریشب تو اخبار میدیدمش
گفت آمریکایی ها ترورش کردن..
گفتم واااای، کجا، چجوری؟
گفت از فرودگاه بغداد که داشت می اومد، موشک زدن به ماشینش..
نفس عمیق سنگینی کشیدم و نماز رو بستم و کل دو رکعت نماز رو داشتم به اربعین فکر میکردم. که ای بابا.. حالا سفرهای اربعین چیمیشه.. چقدر سخت میشه.. چقدر اوضاع عراق سخت تر میشه..
چادرم رو جمع میکردم که بذارم کنار،
گفت: نمازت تمامشد؟
گفتم آره.
گفت: حاج قاسم هم تو اون ماشین بود..
چند ثانیه خیره شدم بهش و مبهوت و یخ زده و خیس اشکِ بی اراده نشستم رو پله ی آشپزخونه..
تا طلوع آفتاب زانوهام رمق نداشت برای از جا بلند شدن.
انگار داغ چند تا عزیز رو یکجا ریختن رویقلبم.
هنوز هم می سوزه از این داغ..
لا تبرد ابدا..
بااینکه غم داشتیم
صاحب علم داشتیم
عمومون رو کشتن
همین رو کم داشتیم..
#جانفدا
#سرداردلها
#حاج_قاسم_سلیمانی
#یک_وبیست
🏴🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷🏴
✍ عطیه السادات حسینی
🌐https://eitaa.com/joinchat/115867850C87c0764798