نذربابا
قسمت دوم
دلیلی به این محکمی برای حقانیتمان پیدا کرده بودم؛ اما یاد سقیفه که افتادم، از فکرم، هم خندهام گرفت، هم لجم درآمد. اگر این دلیل برای آنها محکم بود که مسیر تاریخ به عاشورا نمیرسید. اگر قدرش را میدانستند که خودش را، همسرش را و تا نسلهای بعد، فرزندانش را یک به یک نمیکشتند؛ اما به نظرم خوب هم میدانستند؛ مثل همان قوم قریشی که معجزه تکانخوردن درخت را دیدند و به پیامبر ایمان نیاوردند و او را ساحر نامیدند.
کتاب را ورق زدم. نوشته بود: «بدانید که من در میان شما همانند هارونم در میان آلفرعون و همچون باب «حطّه» در بنیاسرائیل و چونان کشتی نوح در قوم نوح. من «نبأعظیم» و صدّیق اکبرم ...» (همان، ص83)
و چه شباهت نزدیکی بود بین او و هارون و بنیاسرائیل و قوم جاهل زمانش.
چشمهایم دویدند دنبال حقایقی که حقّانیّت مولا را ثابت کند؛ هر چند که گوش شنوایی نبود؛ اما برای منی که ادعای حبّ او را داشتم افتخاری بود و شاید واجبی که تا انجام نشود اعمال دیگرم قبول نخواهد بود.
صفحه دیگر سوگند بابا بود. دلم لرزید. از یک یک جملاتش میشد فهمید که چقدر از آن جماعت کجعقل به ستوه آمده؛ اما چارهای ندارد جز صبر و اثبات حقّانیّت خودش که خود، حق است و حق با اوست.
کلمات را شمرده میخواندم و خودم را میان جمعیت روبروی ولیّخدا تصور میکردم. او دستش را بالا آورده بود و سوگند میخورد:
«سوگند به خدایی که دانه را شکافت و خلق را آفرید و جان بخشید. به خوبی میدانید که منم امام و پیشوای شما. منم آن کسی که باید فرمان او را بپذیرید و پیروش باشید و منم دانشمند و عالِم شما که با دانش او میتوان شما را نجات بخشید. منم جانشین پیامبرتان، برگزیده پروردگار شما، زبان قرآن شما و آگاه به مصالح شما.» (کافی، ج8، ص32)
بیاختیار فریاد کشیدم: «راست میگویی که تو صدّیقی.» به خودم که آمدم، دور و برم را دیدم که چند چشم به من زل زده بودند و زیر لب غرولند میکردند. سرم را بردم توی کتاب و انگار نه انگار این صدای رسا، وسط سکوت مطلق کتابخانه، مال من بوده است.
آبها که از آسیاب افتاد، سرم را بلند کردم. نگاهم به نوجوانی آشنا افتاد. به مغزم که فشار آوردم یکی از همان غیبشدهها بود. تا دستم را بلند کردم و آمدم صدایش بزنم، نگاه چپچپ میز چپ و راست پشیمانم کرد. بلند شدم و با نوک پا به طرف در رفتم؛ اما اثری از نوجوان نبود. محکم به پایم کوبیدم و با لبهایی آویزان رفتم سر میز و صفحهای را باز کردم.
اینبار سخن بهترینِ امت اسلام با بدترینشان بود:
«تو را به خدا سوگند، آیا رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» در زمان حیات خود، به یارانش فرمود که مرا با عنوان «امیرالمؤمنین» سلام دهند یا تو را؟ ...
«تو را به خدا سوگند، آیا این کلام رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» که فرمود: «تو صاحب پرچم من در دنیا و آخرتی» در حق من بود یا درباره تو؟...»
ولیّخدا یک به یک افتخارات خود را میگفت و دشمن خدا به یکایک آنها اعتراف میکرد و در آخر با گریه گفت: «راست گفتی ای ابالحسن. به من مهلت بده تا امشب درباره خود و حرفهای تو تأمل کنم و ولیّخدا فرمود: «هر چه میخواهی فکر کن» (الاحتجاج، ج1، ص115. الخصال، ص548)
کتاب پر بود از احتجاجاتی از زبان امیرالمؤمنین برای یگانهبودنش در دنیا و آخرت، پس از رسولخدا . آنجا که میفرمود: «آیا در میان شما جز من کسی هست که رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» در کنار درختان سرزمین غدیرخم به او گفته باشند: «هر کس از تو فرمان ببرد از من فرمان برده و هر کس از من فرمان ببرد خدا را فرمانبری کرده است و هرکس از تو نافرمانی کند، مرا نافرمانی کرده و هر کس از من نافرمانی کند خداوند متعال را نافرمانی کرده است؟»
و در جای دیگر فرمود: «تو پس از من سزاوارترین کس به امّت من هستی. هر کس با تو دوست باشد با خداوند دوست است و هر کس با تو دشمنی کند با خداوند دشمنی کرده است و خدا بستیزد با کسی که پس از من با تو بجنگد.»
کتاب را تا آخر ورق زدم. فضایل مولا تمامی نداشت. بیش از ششصد صفحه، امیرالمؤمنین از زبان خودش، خودش را و برتریهای بینظیرش را شمرده بود. دیگر حجّت تمام بود. چرا مکتب و مذهبی برتر نباشد وقتی امیر و سرورش، برترین است؟
ادامه دارد.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#مولا_علي_علیهالسلام
#فضايل_امیرالمؤمنين
#شيعه
#پهلوانی_قمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸عید ولایت و امامت مبارک 🌸
ألحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة أميرالمؤمنین علی علیهالسلام
نذربابا
قسمت پایانی
از جا بلند شدم. کتاب که در سیستم کتابدار ثبت شد، لبخند به لب به طرف خانه حرکت کردم. حالا خیلی چیزها داشتم برای گفتن. توی راه همان نوجوان را دیدم که نشسته بود روی جدول کنار خیابان و مشغول خواندن بود.
نگاهش که به من افتاد، از جا بلند شد. یک قطره اشک روی گونه راستش سُر خورده بود و تا چانهاش را خیس کرده بود. دستی روی شانهاش گذاشتم و سلام کردم. با آستینش صورتش را پاک کرد و لبخند زیبایی صورت گرد و سفیدش را پر کرد.
نگاهم به دستش افتاد. آمدم چیزی بگویم که دیدم نگاه او هم روی کتاب من قفل شده است. ظاهرا هر دو با یک دغدغه به کتابخانه پناه آورده بودیم. خم شدم و کنار گوشش کلام مولا را زمزمه کردم:
«خداوند متعال میفرماید: «و انّ من شیعته لابراهیم» (سوره صافات، آیه 83)
شیعه اسمی است که خداوند در کتاب خویش به آن شرافت بخشیده است. این اسم اختصاص به ابراهیم ندارد؛ بلکه شما نیز شیعیان محمد رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» هستید و در این نامگذاری بدعتی وجود ندارد.
سلام خدا بر شما باد؛ چه اینکه خداوند سلام است و دوستان خود را از عذاب خوارکننده میرهاند و به سلامت میرساند و با عدل خویش بر آنان حکم میراند.» (علی از زبان علی، ص550)
نوجوان رو کرد به من. چشمان عسلیاش که در حوضی از اشک غرق شده بود، زیر نور آفتاب میدرخشید. بدون اینکه حرفی بزند، کتابش را دستم داد و به صفحهای که میخواند، اشاره کرد. به نوجوان گفتم: «بریم مسجد؟» دیدم خودش جلوتر از من راه افتاده است. صدا زدم: «کتابت...» بدون اینکه سرش را برگرداند جواب داد: «جوابمو گرفتم. باشه پیش شما»
صفحهای را که میگفت باز کردم و شروع کردم به خواندن:
- ای اباالحسن، خداوند وعدهای را که به من داده بود درباره تو محقّق ساخت و به عهدش وفا کرد.
- یا رسولالله، خداوند کدامین وعده را درباره من محقق ساخت؟
- این وعده درباره تو، همسرت، فرزندانت و خاندان تو بود که شما را در والاترین درجات قرب، در مقام علیّین جای دهد.
- پدر و مادرم به فدایت. یا رسولاالله! پس شیعیان ما در چه جایگاهی قرار دارند؟
- شیعیان ما همراه ما هستند و قصرهایشان در اطراف قصرهای ما و منازلشان در مقابل منازل ماست.
- یا رسولالله به شیعیان ما در دنیا چه عنایتی خواهد شد؟
- امنیت و عافیت.
- درهنگام مرگ چگونه خواهند بود؟
- چگونگی مرگ بر عهده خود آنان گذاشته میشود. فرشته مرگ مأمور به اطاعت از آنهاست و با هرنوع مرگ که بخواهند با همان میمیرند.
آری، شیعیان ما به اندازه محبتی که به ما دارند مرگ بهتری هم خواهند داشت...(تأویلالآیاتالظاهره، ص752. علی از زبان علی، ص589)
اگر همین چند سطر را به آن جوان سهتیغه نشان میدادم برای اثبات برتریمان کافی بود؛ البته اگر واقعا دنبال جواب باشد.
بی خود نبود که نوجوان روی ابرها راه میرفت. سرم را بالا گرفتم. سینه ستبر کردم و با قدمهایی محکم مسیر مسجد را طی کردم. دلم قرص شده بود. تمام وجودم شده بود زبان و به شکر این نعمت مشغول:
«الحمدلله الذی جعلنا من المتمسّکین بولایة امیرالمؤمنین علی علیهالسلام»
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#شیعه
#فضایل_امیرالمؤمنین
#پهلوانی_قمی
سعید یا مسعود یا محمدباقر؟
🔸ملّت فرهیخته ایران، مصمّم پای ارزشهای انقلاب اسلامی ایستاده است و همواره خودش، سعادت را برای خودش رقم زدهاست.
🔸مهم اینست کسی بر صندلی ریاست این ملّت سعید تکیه بزند که سعادت دنیا و عقبای ما را تضمین کند.
🔸آنچه مسلّم است، برای ملّت انقلابی ایران، ریاست هر دو قوّه مهم و حیاتیست.
🔸و با مدارک و شواهد موجود، چه بهتر که یکی از انقلابیها را برای قانونگذاری اسلامی و دیگری را برای اجرای اسلامی این قانون انتخاب کنیم.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#من_رأی_میدهم
#جلیلی_رئیس_مجریّه
#قالیباف_رئیس_مقنّنه
عید بندگی
تا سحر مدام پیام آمد؛ یکی دل پنچرشدهام را برمیداشت و مثل یک توپ چهلتکه چروک پرتاب میکرد پشت کوه قاف و دیگری مثل مجیددلبندم دست دراز میکرد و دل اتوکشیده و سرحال را به بدن خستهام برمیگرداند.
از همان اوّل صبح، شاید هم یکی دو روز قبل، به دور دوّم کشیده شدن انتخابات معلوم بود؛ مهم از اینجا به بعدش است. فکر اینکه دوباره جمعیتی ترسو بر مردم ایران حاکم شوند که اقتدار و عزّت ایران سربلندمان را به پیرمرد مو زرد دیگری تقدیم کنند و جایش ناامیدی و هراس و خودکمتربینی تحویل بگیرند، دلم را میلرزانَد.
مردم فهیم قم که همیشه پای کار نظام اسلامی و آرمانهای امام و شهدا هستند. این را وقتی زن میانسال روشندلی را دیدم که با چشم فرزندش، راه صندوق رأی را جستوجو میکرد به چشم دیدم.
تمام شب قلبم دوسه برابر معمول تپید تا اینکه سحر با دیدن خوابی عجیب آرام گرفت.
یک سالن پر بود از سفرههای سفید و مرد و زنی که دو طرف سفره نشسته بودند. مقابل بعضی، ظروفی نقرهای بود که با درپوش گنبدی درخشانی پوشیده شده بود. عطر خوشی فضا را پر کرده بود.
خودم مهمان آن سفره بودم؛ ولی به عادت همیشگی، تحمّلم تمام شد و بلند شدم برای کمک.
با اینکه هیچ سینی صبحانهای درباز نبود؛ ولی من در خواب میدانستم که این صبحانهها خیلی خاص هستند و شاید در هیچ رستورانی سرو نشوند.
اسم یکی از خوراکیها را که میزبان به دستم داد پرسیدم. نامش «عرقنِی» بود و توضیحش عرق سنّتی همراه با نیشکر.
جالب اینکه حین پذیرایی، برای مهمانان توضیح میدادم که این سفره پربرکت، به خاطر عید بندگی گسترده شده است...
تعبیر این خواب هر چه باشد، برای من طعم شیرینی داشت و بسیار امیدبخش بود؛ آن هم پس از یک هفته تلاش برای روی کار آمدن دولتی اسلامی و انقلابی و از آن سختتر اضطراب صبح جمعه تا سحر.
امیدوارم جمعه آینده، همگی با هم عید بندگی را جشن بگیریم و کام ملّت حقجو و مؤمن ایران، با پیروزی نامزد جبهه انقلاب شیرین شود. انشاالله
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#جلیلی
#قالیباف
#همدلی
#جبهه_انقلاب
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
#پهلوانی_قمی
کنکور الهی
یکی دو هفته است آسمان ایران سوراخ شده و مدام قطرات درشت امتحان میبارد. زمین دل بعضیها را سیراب میکند و بعضیها را سیل آزمون، میبرد جایی که عرب نی انداخت.
سقف خانه ما هم بینصیب نمانده و امتحانات الهی از درزهای دیوار راه باز کرده و شُرّه کردهاست بر سر و رویمان.
دیگر تن و رویَم جای خالی نمانده، خیس خیسام از باران امتحان!
نه محل کارم در امانم، نه خانه، نه کوچه و خیابان و نه حتی فضای مجازی.
گوشی همراهم پر شده از خبرهای دلهرهآور و اما و اگرهایی که دلم را آشوب میکند؛ جوری که با هر صدایی، قلبم از جا کنده میشود و گویا بیشتر از همیشه منتظر جمعهای هستم که شاید بیاید، شاید...
دیشب اگر اسمش را بشود گذاشت مناظره بود، شاید هم مشاجره و با اینکه دلم میخواست بنشینم و سیر تا پیازش را ببینم؛ اما صدحیف که شیفت بودم؛ آن هم چه شیفتی!
همزمان روی سه تخت، یازده بیمار خوابیده بودند!
فکر میکنید اشتباه تایپی است؟ یا معما طرح کردهام؟
نه، فقط یکی از دکترهای متخصص زنان، نیمهشب نشسته بود مطبش و مدام برایمان بیماران گل و بلبل بستری میکرد. یکی سهقلویی بود که رشد یکی از قلهایش بسیار کم بود؛ چیزی در حد یک درصد حالت معمول.
دیگری سهقلویی بود که درد داشت، پشت سرهم.
دیگری دوقلویی بود که حال فرزندانش خوب بود؛ اما خودش نه. یکساعت طول میکشید تا قلب جنینهای نیموجبیاش را پیدا کنیم و صدای دلنشین تاپتاپاش را از مانیتور بشنویم و نیمساعت بعد، مادر هوس بلندشدن و دستشویی رفتن و آب و غذا و هواخوردنش میگرفت.
حالا بماند بیمار خونگرمی که هنوز آمپول خوشقد و قواره آپوتلاش تمام نشده دوباره در تب میسوخت و بیماری که فشارش به هفده رسیده بود و ...
هر چه بود شیفت سنگینی بود؛ فقط یک گوشهاش خوب بود و آنهم لبخند رضایت مادری بود که از اول شیفت، نگران فرزندش بود و دمدمای سحر خواب دیده بود که فرزندش در حرم خواهر دردانه امام رضا علیهالسلام متولد شده است.
شیفت که تمام شد تازه دلم شروع کرد مثل سیر و سرکه جوشیدن. به فکر فردای پسفردا بودم. همان روزی که نتایج اعلام میشود و ...
برای همین نزدیک ظهر دویست سیصد پیام به این طرف و آن طرف فرستادم و حرف دلم را گفتم؛ شاید سخنی که از دل برآید بر دل نشیند.
گفتم: «از آن شبی که اقتدار ایرانمان را به رخ اسرائیل کشیدیم، جور دیگری به ایرانی بودنم افتخار میکنم.»
گفتم: «من به کسی رأی میدهم که دوباره ذلّت برجام را برایمان زنده نکند.»
«به کسی رأی میدهم که دست التماسش به سوی رژیم کودککش و اربابش دراز نباشد.»
گفتم: «به کسی رأی میدهم که ایران را سربلند بخواهد.»
گفتم...
خلاصه اینکه این یکی دو هفته خیلیها کنکوری داشتند که دستاندرکارش خدا بود و فرشتگانش.
خیلیها زودتر از موعد رد شدند و خیلیها منتظر نتیجهاند.
امیدوارم تمام کسانی که قلبشان برای نام ایران پرافتخار میتپد، روز جمعه پای صندوقهای رأی حاضر شوند و به کسی که بیشترین شباهت را به شهید جمهور دارد (سعید جلیلی) رأی دهند و همگی از این کنکور الهی سربلند بیرون بیایند.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#شهید_جمهور
#ایران_سربلند
#سعید_جلیلی
#پهلوانی_قمی