eitaa logo
پژواک
690 دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
15.4هزار ویدیو
894 فایل
انعکاس بخشی از رویدادهای تربیتی آموزش و پرورش ناحیه 4 قم ارتباط با ادمین : @Payametollab
مشاهده در ایتا
دانلود
| مادر ◽️مجموعه داستانک‌های «نگاهی به کنیم» مناسب استفاده در شبکه‌های اجتماعی. ◽️ مبارک
هدایت شده از منتظران نور
👌 داستان کوتاه پند آموز 💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند. 💭 پدر گفت: امتحان کن پسرم پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛که غیر ممکن است! 💭 پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد. دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛ خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک میکند، حتی اگر معنی آنرا ندانی...!! اگر معنی بدانی که نور علیٰ نور است...
هدایت شده از منتظران نور
👌 داستان کوتاه پند آموز 💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند. 💭 پدر گفت: امتحان کن پسرم پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛که غیر ممکن است! 💭 پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد. دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛ خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک میکند، حتی اگر معنی آنرا ندانی...!! اگر معنی بدانی که نور علیٰ نور است...
🍃🌺🍃 🔹 فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن. 🔸 بهلول گردوها را شکست و خورد، اما دعا نکرد! 🔹 مرد گفت: گردوها را ‌خوردی نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم… 🔸 بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده... ✅با منّت زدن، برکت انفاق را کم نکنیم. شهدای غزه 1 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
💎اثر قرائت قرآن کریم 🌺 مرد بیسوادے قرآن میخواند ولے معنے قرآن را نمیفهمید. روزے پسرش از او پرسید: چه فایده اے دارد قرآن میخوانے، بدون اینڪه معنے آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرڪن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممڪن است ڪه آب در سبد باقے بماند. 🔹 پدر گفت: امتحان ڪن پسرم. پسر سبدے ڪه در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولے همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبے در سبد باقے نماند. 🔸پسر به پدرش گفت؛ ڪه هیچ فایده اے ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان ڪن پسرم. 🔹پسر دوباره امتحان ڪرد ولے موفق نشد ڪه آب را براے پدر بیاورد. براے بار سوم و چهارم هم امتحان ڪرد تا اینڪه خسته شد و به پدرش گفت؛ ڪه غیر ممڪن است...! 🔹 پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد ڪه از باقیمانده هاے زغال، ڪثیف و سیاه بود، الان ڪاملاً پاک و تمیز شده است. 🔸پدر گفت: این حداقل ڪارے است ڪه قرآن براے قلبت انجام میدهد. ✔️ و ڪارهاے آن، قلبت را از ها و ڪثافتها پرمیڪند؛ خواندن همچون دریا سینه ات را میڪند، حتی اگر معنے آنرا ندانی...‼️ ✅در ماه رمضان بهار قران بیشتر با کلام خدا انس بگیریم🍃♥️🍃  ‎‌┄┅┅═✧❅🌹❅✧═┅┅┄ 🌷معاونت پرورشی دانش پژوه2🌷
🔰 📚 : 🔷مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. 🔶 ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. 🔷 ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» 🔶 مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. 🔷 ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» 🔶مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ✍ ✅ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. 🔰 قانون زندگی٬ قانون باورهاست  ‎‌┄┅┅═✧❅🌹❅✧═┅┅┄ 🌷معاونت پرورشی دانش پژوه2🌷
هدایت شده از پرورشی 🌹شهید هندویان 🌹 شیفت یک
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. خارپشتها تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و همدیگر را حفظ کنند. وقتی به هم نزدیکتر بودند بدنشان گرمتر میشد ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد، تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی از سرما میمردند. مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند و گرم بمانند، یا نسلشان منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است گردهم آیند و آموختند که با زخمهای کوچکی که همزیستی بوجود می آورد زندگی کنند، و این چنین توانستند زنده بمانند. بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبیهای آنان را تحسین نماید. 🌸 🌸 متوسطه اول_شهید هندویان یک
📗 از متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟ گفت:کنار دریا،مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود اومد پایش را داخل گل های رس مالید بعد به پشت خوابید... پایش را سمت نور خورشید گرفت تا خشک شد اینطوری پای خود را گچ گرفت فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده... به خودت نگاه کنی خداشناس می شوی مغرور نشوید... وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد، وقتی میمیرد مورچه او را میخورد. شرایط به مرور زمان تغییر میکند. هیچوقت کسی را تحقیر نکنید. شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان ازشما قدرمندتر است. یک درخت، هزاران چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند! پس خوب باشیم و خوبی کنیم. https://eitaa.com/joinchat/4110418075Ca39cd07397
📗 از متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟ گفت:کنار دریا،مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود اومد پایش را داخل گل های رس مالید بعد به پشت خوابید... پایش را سمت نور خورشید گرفت تا خشک شد اینطوری پای خود را گچ گرفت فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده... به خودت نگاه کنی خداشناس می شوی مغرور نشوید... وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد، وقتی میمیرد مورچه او را میخورد. شرایط به مرور زمان تغییر میکند. هیچوقت کسی را تحقیر نکنید. شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان ازشما قدرمندتر است. یک درخت، هزاران چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند! پس خوب باشیم و خوبی کنیم. https://eitaa.com/joinchat/4110418075Ca39cd07397
زندانی‌اش کردند چون عشق حسن بن علی عسکری (ع) در دل داشت. آزاد که شد، کارش را از دست داده بود. همسرش کیسه‌ی خالی گندم را نشانش داد: 《گندم نداریم؛ نان نداریم؛ بچه‌ها گرسنه‌اند.》 خواست نامه‌ای به امام عسکری (ع) بنویسد و کمک بخواهد؛ اما همانند بار قبل خجالت کشید. صبح در خانه‌اش به صدا درآمد. ابراهیم بود. از دوستان وفادارش. کیسه‌ای به او داد: 《از سامرا می‌آیم. این کیسه را امام عسکری(ع) داد. نامه‌ای هم داخل آن است.》 بند کیسه را باز کرد. پر از سکه‌های طلا بود. در نامه نوشته بود: 《ای ابوهاشم! هرگاه نیازمند شدی، خجالت نکش. از من بخواه که به خواست خدا هر چه بخواهی، به آن می‌رسی》 📚 قصه‌های مهربانی؛ مجیدملامحمدی؛ ص۱۰ ┅⊰༻🔳༺⊱┅ (ع) 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 @quran_d 👈: ایتا ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎
🌿🌿 ▫️به مناسبت سالروز تاسیس مسجد مقدس جمکران به امر امام عصر علیه السلام (17 رمضان) بازسازی مسجد تازه شروع شده بود. برای بنایی، آب را از قم می آوردند. سخت بود. قرار شد به حفر چاه. رفت تهران. با یک شرکت حفّاری صحبت کرد. چک داد تا بیایند و چاه حفر کنند. جایی از زمین جمکران، برای حفر چاه انتخاب شد. قرار شد از شنبه شروع کنند. شب جمعه، در صحن مسجد، مشغول راز و نیاز بود که دستی بر شانه اش نشست. قاصدی بود از طرف صاحب مسجد؛ حضرت، پیغام داده بودند که: «آنجا نه! آنجا بعدها بخشی از مسجد میشود. به آب هم نخواهد رسید!» قاصد حجت خدا، جای دیگری را برای حفر چاه نشانش داد. صبح شنبه شد. از مهندسان حفاری انکار که جای تازه مناسب نیست. از او اصرار که فقط همین جا! تعهد داد و مسئولیت همه چیز را بر عهده گرفت. چند روز بعد، مهندس ها آمدند سراغش؛ خوشحال و حیرت زده! آسانتر از همیشه به آب رسیده بودند. آب که جاری شد، ماند تامین مبلغ چک. متوسل شد به صاحب جمکران! روز قبل از موعد چک، اتفاقی افتاد. صاحب شرکت حفاری و پسرش آمدند مسجد. مشتاق اینکه بدانند کار چه کسی بوده، جانمایی تازه چاه. از حاج آقای لطیفی نسب شنیدند که: «این مسجد صاحب دارد.» گفتند: پس این چاه هم هدیه ما به مسجد جمکران. چک را پس دادند و گره،گشوده شد. 📚 راه وصال، ص119. 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ @quran_d 👈: ایتا @ImamReza_N4Qom 👈 : شاد