11.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این فیلم آخرین لحظات اعتکاف و موقع اذان مغرب و عشاست...
دلتون شکست ما و همهی شهدای مسجد را با صلواتی بر محمد و آل محمد یاد کنید...
التماس دعا
#رفیق_شهیدم
#خداحافظ_ای_خانهی_خدا😭
🔰 گروه مردمی پناه
@panah_mardomi
شب میلاد امیرالمومنین، برای اولین بار وقتی وارد حیاط مسجد همتآباد شدم، در حالی که بوی گل نرگس فضای مسجد را پر کرده بود، احساس کردم گویی عکسهای شهدا به من خوشآمد میگفتند. آن فضا، با تمامی سادگیاش، سرشار از معنویت و انرژی مثبت بود؛ طوری که تمام وجودم را در بر گرفت و احساسی عمیق، همچون یک لایه نورانی، بر قلبم نشست. گویی در آن لحظه، به دعوت شهدا آمده بودم؛ دعوتی که در سکوت، صمیمانه مرا به سمت خود میکشاند. در آن فضا، از من خواسته شد که عکسی با شهدا بگیرم؛ عکسی به سبک عروس و داماد، بیآنکه بدانم قرار است در اعتکاف، مهمان نو عروس شهید نوید صفری باشم.✨✨
اما آن روز، بیشتر از یک روز توفیق خادمی نصیبم نشد و امروز، پس از گذشت یک هفته از اعتکاف، راهی شهر ری شدم. ناخودآگاه، گامهایم مرا به سمت بهشت زهرا هدایت کرد. از لحظه اذان ظهر گذشته بود و من در جستجوی جایی بودم تا نماز ظهر را بهجا آورم. در همان لحظه، به ذهنم خطور کرد که ای کاش توفیق زیارت شهید صفری را داشتم. ای کاش میدانستم مزارشان کجاست تا به زیارت آن شهید عزیز بروم. ولی با خودم گفتم وقت کم است و من هم که نمیدانم کجاست. انشاءالله دفعه بعد. در دل گفتم: «همینجا سلامی به اولین شهیدی که میبینم میدهم و میروم.»
چند قدمی جلوتر رفتم و ناگهان فضای یک مزار نظرم را جلب کرد. به خودم گفتم: «همین مزار را زیارت میکنم و برمیگردم...» هنگامی که به سنگ مزار رسیدم، چشمم به نام شهید نوید صفری افتاد و احساس عجیبی داشتم. دل تو دلم نبود. اشک شوق در چشمانم حلقه زد و بغض در گلویم حبس ماند. واقعاً باورم نمیشد که هنوز یک هفته از اعتکاف نگذشته، حالا به مزار او آمدهام.
حس عمیقی در دل داشتم، گویی تکتک کسانی که در این اعتکاف حضور داشتند، با دعوتنامهای از جانب شهدا و این شهید عزیز به آن مکان قدم گذاشته بودند و من هم باید به فیض زیارتشون میرسیدم.
شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود...
#روایت_پناه
#رفیق_شهیدم
🔰 گروه مردمی پناه
@panah_mardomi