eitaa logo
پنجِ پنج
327 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
199 ویدیو
4 فایل
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj 📱ادمین کانال @Khademshohadiran
مشاهده در ایتا
دانلود
📌بخش اول شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱ ۱_ شهید هاشم احدی https://shohud.ir/node/535 ۲-شهید حمید ادریسی فیجانی https://shohud.ir/node/886 ۳_ شهید حسین استاد مهدی عراقی https://shohud.ir/node/937 ۴_ شهید غلامرضا اسدی https: ۵_ شهید حسن اسماعیلیون https://shohud.ir/node/1222 ۶ _شهید اسماعیل اسماعیلیون https://shohud.ir/node/1231 ۷ _شهید غلامرضا امیدی https://shohud.ir/node/1622 ۸_ شهید حسین امیری هزاوه https://shohud.ir/node/2241 ۹_ شهید داوود امیری https://shohud.ir/node/2164 ۱۰_ شهید شعبانعلی ایبک آبادی https://shohud.ir/node/2485 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
پنجِ پنج
📚#داستانک مراسم وداع توی حسینیه برگزار می‌شد. لحظه به لحظه جمعیت بیشتری می‌ آمدند. همه در تکاپو بود
📚 مستقیم به سمت شهادت شب نوزدهم دی بود. قراربود عملیات کربلای ۵ انجام شود. منی که همیشه و همه جا یار جنگی آقا جعفر بودم، قول داده‌‌ بودم که در این عملیات هم تنهایش نگذارم؛ چون من در تمام آن سال‌ها روی جاده‌ها میان این همه توپ و تانک با او همراه بودم. آقا جعفر دستمالی نم‌دار روی صورتم کشید.گرد و خاک‌های عملیات قبل را از روی صورتم پاک کرد. بندهایم را محکم بست. با خودم فکر کردم چقدر خوشبخت هستم که پاهای آقا جعفر در من جای گرفته است. آقا جعفر آماده‌ی رزم شد. استوارتر از همیشه به سمت میدان نبرد حرکت کردیم. با رمز « یا زهرا » عملیات شروع شد. هر لحظه یکی از همرزم‌ها تیر می‌خورد و به عقب جبهه منتقل می‌شد. اشتیاق شهادت در تک تک حرکات و جنب و جوش‌های آقا جعفر به خوبی گویا بود. از هر سمتی، گلوله‌ای یا خمپاره‌ای به من و همرزمانم می‌خورد. در لحظه‌ای خمپاره از سمت راست، محکم به صورتم خورد. صدای « یا زهرا » ی آقا جعفر هر لحظه بلندتر می شد. دیگر نا نداشتم. همراه با آقا جعفر‌ به بیمارستان منتقل شدیم. همین خمپاره باعث شد پای راست آقا جعفر سه دوره در اهواز و شیراز و تهران جراحی شود. اما این پایان کار من و آقا جعفر نبود. برگشتیم جبهه. در سال ۶۷ عملیات مرصاد اسیر شدیم. با نقشه‌ای که دوستان کشیدند به چند ساعت هم نکشید که از دست دشمن فرار کردیم. در سال ۶۷ زندگی روی خوشش را به ما نشان داد. آقا جعفر ازدواج کرد و ثمره این ازدواج دو فرزند بود. دوباره در سال آخر جنگ، در‌ عملیات جبل مروارید، بندهای رزم من را محکم بست‌. به سمت میدان نبرد حرکت کردیم. در این عملیات با رمز « توکلت علی الله » به دل دشمن زدیم. آقا جعفر دل در دلش نبود که نکند از همسفرانش جا بماند. گلوله‌ای سینه‌اش را شکافت و مستقیم به سمت شهادت پرواز کرد. باز هم این پایان همراهی من با آقا جعفر‌ نبود. سی‌ سال دیگر، بین آن خاک‌ها در سرما و گرما کنارش ماندم. تا اینکه سال ۹۹ آقا جعفر به آغوش خانواده‌اش برگشت و من ماندم و من... ⚜ به‌یاد شهید جعفر نوروزی ⚜ نرجس خوش‌گفتار 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۳۸روز مانده... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم جبهه رفتند هم جانباز شدند هم شهید شدند هم توی کارخانه هیچ وقت نذاشتند تولید تعطیل بشه خاطره جانباز آقای سجادی در مورد کارخانه آلومینیوم و مقاومت کارگران 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۳۷روز مانده تا روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 بدونِ یک روز تعطیلی تصمیم گرفتند اقتصادم را فلج کنند. می‌دیدند من، پنج کارخانه بزرگِ هپکو، آلومینیوم، آذرآب، واگن پارس، ماشین سازی را در دل خود جای داده‌ام. می‌دیدند تولید کننده لوکوموتیو، پروژه‌های نیروگاهی و پالایشگاهی، تجهیزات ماشین آلات کشاورزی و حفاری هستم. می‌دانستند فرماندهان جنگی‌ام نیز با کمک بچه‌های مهندسی و کارگرم، لشکری ایجاد کرده‌اند، با نام لشکر مهندسی رزمی ۴۲ قدر. تصمیم‌شان را برای بیست و هشتمین بار، عملی کردند. بمب‌ها را روی سر مردم و کارخانه‌هایم سرازیر کردند. آن روز، پنجِ پنجِ شصت و پنج، زمانی که عقربه‌ها خواستند بر روی اعداد نه و ۴۵ دقیقه خستگی بیرون آورند، به قدری غافلگیر شدم که نه آژیری به صدا درآمد و نه برق قطع شد. چهار فروند جِت جنگی عراقی، در ارتفاع پایین فرزندانم را به زیر رگبار کالیبرهای خود گرفتند. ۸۷ نفر از فرزندان من_ اراک_ به شهادت رسیدند و ۲۹۰ نفر زخمی شدند. بچه‌های مهندسی‌ام، دشمن بعثی متجاوز را در نیل به اهدافش، که تخریب روحیه مقاومت و اختلال در اقتصادم بود، ناکام گذاشتند. آنها نه تنها عقب‌نشینی نکردند که حتی با هم‌بستگی و همدلی و بسیج شبانه، برای بازسازی صدمات وارده، زنگ کارخانه‌ها را ساعت ۷صبح روز بعد به صدا درآوردند. نام پنج کارخانه‌ام برای همیشه درتاریخ ماندگار شد، و روی مزار گلگون کفنانم نوشتند: _محل شهادت: کارخانجات اراک ✍: لیلا جوخواست 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۳۶روز مانده تا ... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 شکار تانک سعی کرد بذاق دهانش را جمع کند. می‌خواست لب‌های خشکش برای ثانیه‌ای تَر شود. نشد! آفتاب داغ می‌تابید. باران آتش شروع شده بود. باید در سنگرها می‌ماندند تا شب از راه برسد. تاریکی بعثی‌‌ها را کم بینا می‌کرد. چندباری طرح عملیات رمضان را مرور کرد. حالا که عملیات وارد فاز پنجم شده بود، باید بچه‌های گردان علی بن ابیطالب کاری می‌کردند کارستان. آتش لحظه‌ای قطع نمی‌شد. دلهره داشت. جان رزمنده‌ها در خطر بود. از سنگر بیرون زد. سرش را دزدید و فریاد زد: از سنگرهایتان بیرون نیایید. حرف‌هایش را تکرار کرد و امیدوار بود وسط این معرکه، صدایش به بچه‌ها رسیده باشد. آفتاب مهربان‌تر شد.کم کم غروب کرد. عقربه‌های ساعت روی ۱۰ ماندند. حالا وقتش بود. همه به صف شدند.جزئیات بازهم تکرار شد. باید خط را تثبیت می‌کردند. جلوتر از پاسگاه زید در مثلثی‌های سه و چهار، وقتی الحاق نیروها صورت می‌گرفت، چهره بعثی‌ها دیدن داشت. یکی به شوخی گفت: آقارحیم، اگه همین الان آب رومون بریزی گل شدیم. آقا رحیم به چهره‌ی بچه‌ها نگاه کرد. لب‌های خشک، سر و صورت خاکی آن‌ها به رویش خندیدند. راست می‌گفت. منطقه خیلی گرد و خاک داشت. لبخند زد. بچه‌ها حرکت کردند. آقا رحیم جلو می‌رفت و بقیه صف‌ها پشت سرش. به مثلثی‌ها رسیدند. تاریکی و طراحی عجیب و غریب این خاکریزها بچه‌ها را به اشتباه انداخت. می‌گفتند: مثلثی چهار هستیم اما نبودند! هوا میل به روشنی داشت. خورشید و بعثی‌ها با هم بیدار شدند. بارش آتش شروع شد. بی رحمانه می‌کوبیدند. همه چیز وارونه شد. بچه‌ها یکی پس از دیگری به زمین افتادند. باید عقب نشینی می‌کردند. باورش برای خیلی‌ها سخت بود. حقیقت تلخی که باید پذیرفته می‌شد. طبق دستور عد‌ه‌ای با پاهای بی رمق، تن‌های خسته‌شان را به عقب کشاندند. اما هرکسی که می‌توانست باید به شکارگاه می‌رفت. آرپی‌‌جی‌‌زن‌ها در پی شکار تانک‌ها چشمانشان برق زد. سر دزدیدند تا زمان مناسب با یک "یا علی" تانک را بزنند. آرپی‌جی به شکار می‌خورد اما آنقدر بدنه‌ی قوی‌ داشت که تکان نمی‌خورد. کسی گفت: چرخش را بزنید! در این هیاهو، بچه‌ها باز هم یکی یکی به زمین می‌افتادند. خون فواره می‌زد. بغض راه گلویشان را می‌بست اما به سرعت نفر بعدی آرپی‌جی را روی شانه‌هایش می‌گذاشت. نباید دستش می‌لرزید. هم رزمش کنارش جان می‌داد و او باید پرقدرت می‌ایستاد. نبرد ادامه‌دار بود. هرچقدر توانستند تانک زدند و یکی یکی عقب نشستند. باید فکری برای پیکر رفقایشان می‌کردند. باید آن‌ها را به عقب می‌آوردند، اما بعثی‌ها آب دستی را توی منطقه روان کرده بودند. منطقه را آب گرفت. دیگر کاری از کسی ساخته نبود. درمانده به سنگرها برگشتند. کسی توان لب باز کردن نداشت. چهره‌ها درهم فرو رفته بود. بق کرده گوشه‌ای نشسته بودند. پیکر خیلی از رفقایشان در خاک عراق جا مانده بود. جواب خانواده‌هایشان را چطور می‌دادند؟ شب از راه رسید. آقا رحیم بند پوتین سفت کرد و بدون کلامی رفت. کسی چیزی نپرسید. سکوت قوت گرفته بود. چند ساعت بعد با پیکر عزیزی برگشت. دل‌هایشان کنار شهدا جا مانده بود. اما می‌گفتند: صبر کن تا وقتش! آقارحیم تاب ماندن نداشت. باید تا جایی که توان داشت پیکرها را می‌آورد. سه شب این کار را تکرار کرد. فرصت تمام شد. باید به عقب می‌رفتند. دل‌هایشان را در منطقه قلاب کردند و برگشتند. آمار شهدا رسید. ۱۸۷ شهیدی که ۷۲ نفر آن‌ها مفقود شده بودند. خبر در شهر پیچید. همه از مثلثی‌هایی می‌گفتند که طرح اسرائیل بود. خبر پنج مرداد ۱۳۶۱ کمر مادران را خم کرد. پدرها مو سفید کردند. انتظار آن‌ها را از پا در‌می‌آورد. بچه‌های تعاون، فکری به سرشان زد. ۷۲ تاج گل تهیه کردند. سیل جمعیت به یاد بچه‌ها، آن‌ها را تشییع کردند. گل‌ها روی قبرهای خالی نشستند. چشم‌ها به انتظار ماندند تا سال۱۳۷۳. یکی یکی تلفن خانه‌ها به صدا درآمد. گل‌ها یکی پس از دیگری برگشتند. بعضی از آنان سال ۱۳۷۶ به خانه آمدند. اما هنوز تعدادی از خانواده‌ها انتظار آمدن عزیزشان را می‌کشند و امید دارند یک روز کسی خبری از همه‌ی وجودشان بیاورد; خانواده‌هایی مثل خانواده شهید حمید جهان‌پناه! ✍️ فرشته عسگری 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۳۵روز مانده تا روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
پنجِ پنج
📌بخش اول شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱ ۱_ شهید هاشم احدی https://shohud.ir/node/535 ۲-شه
📌بخش دوم شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱ ۱۱ _شهید رحیم آبایی هزاوه https://shohud.ir/node/84 ۱۲ _شهید عزیزالله آبایی https://shohud.ir/node/82 ۱۳ _شهید هادی آقاجانی https://shohud.ir/node/176 ۱۴ _شهید غلامحسین آنجفی مرزیجرانی https://shohud.ir/node/278 ۱۵ _شهید ابوالحسن برجی https://shohud.ir/node/2913 ۱۶ _شهید حسن برکوک تبار https://shohud.ir/node/2961 ۱۷_ شهید حسین برکوک تبار https://shohud.ir/node/2962 ۱۸ _شهید جواد پاکپور https://shohud.ir/node/368 ۱۹_ شهید حمید پرچمیان https://shohud.ir/node/439 ۲۰_ شهید علیرضا تاج آبادی https://shohud.ir/node/757 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 مرد دستش را به دیوار اتاقک تکیه داد تا بایستد. رو کرد به رفقایش که مثل خودش از نفس افتاده بودند: -مگه نگفتید همه جنازه‌ها رو دفن کردیم؟! پس این کف دست بدون آرنج، این مچ پای بدون ساق، این ساعد بدون انگشت چیه که اینجاست؟! همه سر به زیر انداختند. یکی آهسته گفت: - جا موندن. اونقدر تعداد شهدا زیاد بود که نتونستیم بفهمیم هر کدوم این‌ها، تکه‌پاره‌های تن کدوم یکی بوده. کسی پرسید: -حالا چه کار کنیم؟ مرد نتوانست بایستد. دست‌هایش را به زانوهایش تکیه داد و خم شد. بغضی که از صبح بارها فرو خورده بود، روی صدایش جاری شد: -همه رو در یک قبر دفن کنید؛ بدون نام، گمنام. ✍️مولود توکلی تقدیم‌ به مزار مطهری که در بمباران کارخانه‌های اراک در ۱۳۶۵/۵/۵ به نام شهید گمنام، پاره‌های تن چند شهید را در خود جای داده است. 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۳۴روز مانده تا روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
پنجِ پنج
📌بخش دوم شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱ ۱۱ _شهید رحیم آبایی هزاوه https://shohud.ir/node/84
📌بخش سوم شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱ ۲۱ _شهید محمد توسطی https://shohud.ir/node/1176 ۲۲_ شهید مهدی توکلی https://shohud.ir/node/1229 ۲۳_ شهید محمود جعفری https://shohud.ir/node/624 ۲۴_ شهید احمد چقایی https://shohud.ir/node/1553 ۲۵ _شهید ابوالقاسم حسنی https://shohud.ir/node/4165 ۲۶ _شهید سید حسین حسینی https://shohud.ir/node/4545 ۲۷ _شهید عباس خمیجانی https://shohud.ir/node/1169 ۲۸ _شهید حمید داودآبادی فراهانی (حمیدی نسب) https://shohud.ir/node/554 ۲۹ _شهید محمدعلی داودآبادی فراهانی https://shohud.ir/node/508 ۳۰ _شهید محمد علی صادقی https://shohud.ir/node/1889 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 دربست تا بهشت چهارمین روز مرداد ماه سال شصت و پنج بود. خانه یکی از اقوام، در تهران مهمان بودیم. رضا سرش را بلند کرد. گفت: _مامان، باید راه بیفتیم بریم، من باید فردا سرکار باشم. غروب که شد راه افتادیم.رسیدیم به اراک. آفتاب که طلوع کرد و خورشید با تارِ موهای طلایی بیرون آمد، چشم باز کردم. رضا و همسرم لقمه‌های پنیر را در دهان می‌گذاشتند و با هم گفتگو می‌کردند. لبخندهای رضا مثل همیشه، قند را در دلم آب می‌کرد. هر دو لباس پوشیدند. راه افتادند به سمت محل کارِشان، کارخانه آلومینیوم. همسرم در بخش تعمیرات کار می‌کرد و پسرم رضا در واحد حسابداری. صدای گوينده نیامد که بگوید: "توجه توجه ! علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید،‌ اعلان خطر یا وضعیت قرمز است." صدای آژیر خطر هم بلند نشد. اما ناگهان دودِ غلیظی، آسمان آبی را پوشاند. صدای غرش هواپیماها به گوش رسید. نقطه‌ای روشن، بالاتر از تمام گلوله‌ها، دل آسمان را شکافت. خط سفیدی از خود به جای گذاشت. همهمه در محله پیچید: _بمباران شد! می‌گفتند که کارخانه آلومینیوم‌سازی را زدند. زیر لب دعا می‌خواندم. سراسیمه، با پای برهنه و دلی پر از آشوب تا منطقه شهر‌‌‌صنعتی دویدم. رنگ به چهره نداشتم. صدای به‌ هم خوردن دندانهایم را می‌شنیدم. می‌دانستم که واحد حسابداری را زدند. به فکر رضایم بودم. عده‌ای می‌گفتند که بچه‌های قسمت حسابداری می‌خواستند از کارخانه بروند بیرون، خلبان، بچه‌ها را با کالیبر به رگبار بسته. تعدادی شهید و عده‌ای مجروح شده بودند. چشمم افتاد به آقا مُسیّب، یکی از آشنایانمان . _آقا مُسیّب، از حسابداری چه خبر؟ سرش را پایین انداخت.قطره‌های عرق از پیشانی‌اش چکه می‌کرد‌. گفت: _ خواهر بیا بریم خونه . لحنش، فکرم را هزار‌ جا برد. آهی کشیدم. در ذهنم مدام این سوال مُرور می‌شد، یعنی بلایی سر رضایم آمده ؟ به خانه که رسیدیم، در حیاط را باز کردم. چشمم به شوهرم افتاد. زخمی شده بود. _حسن آقا!! پس بچه‌م کو؟ جواب داد: _ بیا بشین خانم، کمی حوصله داشته باش. هنوز که اتفاقی نیفتاده. بر آرزوهای مادری خودم، قلمِ سیاه کشیدم . فهمیدم به آسانی رضا را پیدا نمی‌کنم. بیمارستان‌ها را گشتیم، یکی پس از دیگری؛ ولیعصر و قدس را زیر پا گذاشتیم. آه و ناله‌ی مجروح‌ها، تمام بیمارستان را پر‌ کرده بود. هر‌ کس چیزی می‌گفت: _بردنش تهران. _نه، بردنش اصفهان. آفتاب، هم‌درد منِ مادر شد. چهره در هم کشید. غروب کرد. گمشده‌ام را پیدا نکردم. به خانه برگشتم. شب که شد، خواب چشم‌هایم را ربود. رضا به خوابم آمد. _ من زیر میزهای آلومینیوم‌سازی‌ام. چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟پاشو برو آلومینیوم سازی. از خواب پریدم. صدای الله اکبر فضای خانه را پر کرده بود. وقت نماز صبح بود. _حسن، پاشو! من را ببر آلومینیوم سازی. _ آخه حالا موقع رفتن به آلومینیوم سازیه؟! _گفتم منو ببر آلومینیوم سازی‌! رضا رو خواب دیدم! راه افتادیم. چشمم افتاد به ژیان رضا که در‌ پارکینگ آلومینیوم سازی پارک شده بود. _خانم تقوایی، نیا! این‌جا هیچی نیست. _آقای کریمی! من بچه‌م رو می‌خوام، یه ناخُنم که شده از بچه‌م پیدا کنم. همه شهیداشون رو پیدا کردند. _ یه نشونی بده. _ جوراب خال خالی سفید پاش بود، یه پیرهن چهارخونه تنش. برگشتیم توی محوطه. _ خانم تقوایی! رضا هیچیش این‌جا نیست. اگر می‌خوایی چیزی پیدا کنی، برگرد برو سردخونه. _ سردخونه رفتم، اما باشه یه بار دیگه هم میرم. سرمای گزنده سردخانه در سلول‌هایم دوید. _خانم تو چطور میای این گوشت‌ها رو به‌ هم می‌زنی؟ _دنبال بچه‌م می‌گردم حتی شده یه ناخنش. _مادر نشونی از پسرت داری؟ یادم افتاد وقتی از سربازی می‌آمد، برایم خاطره تعریف می‌کرد. پاهایش را به هم‌ می‌کوبید و با لبخند برایم احترام نظامی می‌گذاشت. می‌گفت: _این پام برات یادگاری می‌مونه. _رضا جان، اینطور نگو . این چه حرفیه؟! مرد از داخل سرخانه فریاد زد: _ما این جا یه پا داریم. ببینی، می‌شناسی ؟ _آره می‌شناسم. روی مچ پای راستش یه برآمدگی کوچک داره. _ باید قول بدی اگه راهت دادم، توی سرت نزنی، سر و صدا نکنی، داد و فرياد نکنی!! جلوتر رفتم . _ این همون پای راسته که برای ما مونده. با خودم زمزمه کردم: _ مامان برای همین مهمونی تهران رو نموندی. انگار جای دیگه‌ای وعده داشتی. 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 تقدیم به رضا تقوایی شهید بمباران کارخانه آلومینیوم‌سازی اراک سال ۶۵/۰۵/۰۵ ✍لیلا جوخواست 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۳۳روز مانده تا روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره همسر شهید پرویز عباسی از شهدای کارخانه واگن پارس که در پنج مرداد سال ۶۵به شهادت رسید. 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
پنجِ پنج
📌بخش سوم شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱ ۲۱ _شهید محمد توسطی https://shohud.ir/node/1176 ۲
📌بخش چهارم شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱ ۳۱ _شهید محمد رضی دولت آبادی https://shohud.ir/node/1030 ۳۲ _شهید سیف الله ربیعی https://shohud.ir/node/1371 ۳۳ _شهید حجت الله رجبی هزاوه https://shohud.ir/node/1651 ۳۴_ شهید جمشید رستگاری https://shohud.ir/node/1896 ۳۵_ شهید عباس رفیعی https://shohud.ir/node/2787 ۳۶ _شهید حمید رضا زینعلی( زینلی) https://shohud.ir/node/1722 ۳۷_شهید سید مرتضی سجادی مرزیجرانی https://shohud.ir/node/1690 ۳۸_شهید فرزاد سفیدی https://shohud.ir/node/3486 ۳۹_شهید محمدجواد سگوندی https://shohud.ir/node/3973 ۴۰_شهید شهریار سلطانی https://shohud.ir/node/3986 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj