#پارت_ممنوعه
رژ قرمزمو روی لب هام مالیدم و نگاهی از توی آئینه به خودم انداختم.عالی شده بودم!
بوسی برای خودم فرستادم و از اتاق بیرون رفتم.با دیدن هیراد و مامان سرجام ایستادم و برای اینکه حرصش رو در بیارم گفتم؛
_چطور شدم؟
مامان با تحسین نگاهم کرد و گفت:
_عالی شدی عزیزم...محشر شدی!
به هیراد نگاه کردم و با خباثت گفتم:
_چطور شدم پسر دایی؟
کارد می زدی خونش در نمی اومد.
ولی می دونستم جلوی مامانم چیزی نمیگه.
لب باز کرد و با غیض گفت:
_خوبی دختر دایی!
دختر دایی رو با عصبانیت گفت.
معلوم بود بد داره می سوزه و من هم همین رو می خواستم! به اصرار مامان جلو پیش هیراد نشستم و بعد سرش رو نزدیک گوشم برد و آروم جوری که فقط من بشنویم آروم و با حرص گفت:
_اون شال بی صاحابت رو درست کن،تمام گردنت معلومه.
از حرص خوردنش لذت می بردم!
http://eitaa.com/joinchat/2471952406C4c11d8963a