#مطالعه🙇🏻♂
وقتی از عملیات خبری نبود،
می خواستی پیداش کنی،
باید جاهای دنج را می گشتی.
پیداش که میکردی، می دیدی کتاب📚 به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست.
ده دقیقه وقت که پیدا می کرد، می رفت سر وقت کتابهاش.
گاهی که کار فوری پیش می آمد، کتاب همان طور باز📖 می ماند تا برگردد.
✍یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 52
#گرامیداشت_هفته_کتاب_و_کتابخوانی📚
@parastohae_ashegh313
#خستـــگی
یک بار منزل ایشان شام🍲 دعوت بودم.
وقتی رفتیم، هنوز نیامده بود.
هرچه منتظر شدیم⏰ نیامد.
مجبور شدیم شام را بخوریم.
آن شب آنجا خوابیدیم.
اذان صبح وقتی برای نماز بلند شدم، دیدم پشت در ورودی آپارتمان یک نفر دراز به دراز خوابیده😴 است.
چون تاریک بود، دقت کردم.
دیدم یوسف است؛ با پوتین و لباس پاسداری .
تا ساعت دوازده شب ما بیدار بودیم، نیامده بود.
خانمش می گفت: « گاهی دو یا سه شب به خانه نمی آید.
اگر فرصت کند و دو سه ساعت بیاید، همانجا پشت در از زور خستگی با پوتین و لباس می خوابد و صبح هم پا می شود و می رود سرکار. »
#شهید_یوسف_کلاهدوز🕊
✍کتاب هالهای از نور، ص100
@parastohae_ashegh313
صبح؛🌝
هدیه🎁 شگفت انگیز خداوند است
فرصت جدیدی برای بهتر بودن
و تلاشی دوباره
از این فرصت تازه،
نهایت استفاده را ببر👌
#روزتون_شهـــدایی🤲🍃
@parastohae_ashegh313
#طنز_جبهــہ😄😄
#مرخصى
پس از مدت ها درى به تخته خورد
و دسته ما بار و بندیلش👝 را بسته بود که فاصله بین دو عملیات را برود مرخصى
و یک آبى زیر پوستمان برود و هوائی تازه کنیم و قبراق و با روحیه برگردیم😍
بین ما بودند کسانى که شاید شش ماه بود مرخصى نرفته بودند😱 یا نخواسته بودند بروند
اما این وسط دوستان دیگر انگار جان فک و فامیل شان قسم خورده بودند که حال ما را بگیرند و مرخصى رفتن را کوفت مان کنند🤨
یکى رد مى شد و مزه مى پراند که : کجا؟ 😕
مگر امام نگفته جبهه ها را گرم نگهدارید و خالى نگذارید؟🤭
اما همین که دومى گفت که: مگر
نمیگفتید ما اهل کوفه نیستیم حسین تنها بماند؟
معطل نکردیم و دسته جمعى گفتیم : بله
درسته شنیدیم اما مصرع دومش را نشنیدید🙄
حالا بشنوید:🗣
ما اهل کوفه نیستیم حسین تنها بماند
ما مى رویم به تهران امام تنها نماند !🍃
حسابى خندیدیم و آنها که قصد داشتند سر به سرمان بگذارند
بور شدند و رفتند پى کارشان😄👌
@parastohae_ashegh313
#خاکریز_خاطراتــــ🌹
به خاطر مساله اے یه نامه✉️ تند
به سید نوشتم که یعنی من از گروه رفتم...
حالم خیـــلی بد بود و حسابی شاکی بودم😔
وقتی اومدم خونه و چشم روے هم گذاشتم، #حضرت_زهـــرا رو به خواب دیدم
و شروع کردم گلایه از مجلــہ،
بی بی فرمود:
با بچه من چکار دارے؟!!!✨
من دوباره از حوزه و سید نالیدم،
اما باز بی بی فرمودند: با بچه من چکار دارے؟
سومین بار که حضرت زهرا این جمله رو فرمودند، از خوابـــ پریدم...
یه نامه💌 از سید به دستم رسید که نوشته بود؛ یوسف جان!
دوستت دارم
هرجا میخواے برے برو!
ولی بدان براے من پارتی بازی شده و اجدادم هوام رو دارن...🍃
✍منبع: کتاب همسفر خورشید
#شهید_سید_مرتضی_آوینــی
@parastohae_ashegh313
#زمزمه_هاے_زیبــا
#شهید_مدافع_حرم_حسین_جمالی🥀
هرگاه صداے اذان به گوشش میرسید
بلافاصله وضو میگرفت و به نماز می ایستاد🍃
این عادت همیشه حسین بود✨
یک شب🌌 که همه خواب بودند از رختخواب برخاستم تا یک لیوان آب بخورم
نور ضعیفی💫 را در آشپزخانه دیدم
به سمت آشپزخانه رفتم👈
حسین را دیدم که با صداے زیبایش #زیارت_عاشورا می خواند🕊
گفتم مادر چرا چراغ💡 را خاموش کرده اے؟
گفت: میخواستم شما بیدار نشوید.
زمزمه های زیباے حسین هنوز هم در خانه به گوشم میرسد♥️
@parastohae_ashegh313
همه دلخوشیم آخر شب ها 🌙 این است
دو سه خط با تو
سخن گفتن و آرام شدن
#رفیق_شهیدم🕊
آرامش آسمان شب
سهم قلبتــ❣ــان باشد
و نور ستاره ها🌟
روشنیِ بی خاموشِ تمام لحظه هایتان
#شبتون_نورانی
@parastohae_ashegh313
بسم رب الشهـــداء والصدیقیـــن🌷
مثل این رزمنده بیسیـــم چـــی
امروز را با لبخنــــد شروع ڪنید
#سلام_صبحتان_پر_از_عطر_شهـــدا🌷
@parastohae_ashegh313
#شهید_گمنام🥀
قبل از اذان صبح برگشت.
پیکر شهید هم روی دوشش بود.
خستگی در چهره اش موج میزد.
برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز به همراه پیکر شهی🥀ـد حرکت کردیم.
خسته بود و خوشحال.
می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم.
فقط همین شهید🍂 جا مانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم🍃
خبر خیلی سریع رسید تهران.
همه منتظر پیکر شهید⚰ بودند.
روز بعد، از میدان خراسان تهران تشییع با شکوهی برگزار شد
می خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است.
قرار شد فردا شب🌌 از جلوی مسجد حرکت کنیم.
بعد از نماز بود.
با ساک وسایل👝 جلوی مسجد ایستاده بودیم.
با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم😄
پیرمردی جلو آمد.
او را می شناختم. #پدر_شهید بود.
همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود🍃
سلام کردیم و جواب داد.
همه ساکت بودند.
انگار می خواهد چیزی بگوید اما!
لحظاتی بعد سکوتش را شکست.
آقا ابراهیم ممنون🙏زحمت کشیدی، اما پسرم!
پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.
چشمانش گرد شده بود از تعجب!😳
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.
چشمانش خیس از اشک بود😭
صدایش هم لرزان و خسته:😞
دیشب پسرم را در خواب دیدم.
میگفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم،
هر شب مادر سادات #حضرت_زهرا(س) به ما سر می زد🌟
اما حالا!
دیگر چنین خبری برای ما نیست😔
می گویند #شهداے_گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند.
پیرمرد دیگر ادامه نداد.
سکوت جمع ما را گرفته بود.
به #ابراهیم_هادی نگاه کردم.
دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد😭 و پایین می آمد.
می توانستم فکرش🤔 را بخوانم.
ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود؛ #گمنامی🕊
@parastohae_ashegh313