#عاشقانہ_دو_مدافع ♥️
#قسمت_بیست_هشتم
ده بودم غرق تو افکار خودم بودم
کہ متوجہ شدم داره دستشو جلوے صورتم تکوݧ میده صدام میکنہ
خانم محمدی❓
بہ خودم اومدم
هاااا❓چییییی❓بلہ❓
یہ لحضہ نگاهموݧ بهم گره خورد
انگار همو تازه دیده بودیم
چند دیقہ خیره با تعجب بہ هم نگاه میکردیم
_چہ چشمایے داشت...
_چشماے مشکے با مژه هاے بلند،با تہ ریشی کہ چهرشو جذاب تر کرده بود
چرا تا حالا ندیده بودم خوب معلومہ چوݧ تو چشام نگاه نمیکرد
سجادے بہ چے خیره شده بود❓
فقط خودش میدونست
_احساس کردم دوسش دارم،بہ ایـݧ زودی.
با صداے آقایے یہ خودموݧ اومدیم
آقا❓چیز دیگہ اے میل ندارید❓
از خجالت سرمونو انداختم پاییـ.
لپام قرمز شده بود دلم میخواست زمیـݧ دهـݧ باز کنہ مـݧ برم توش
_سجادے هم دست کمے از مـݧ نداشت
مرد خندید و رو بہ سجادے گفت نامزد هستید❓
سجادے اخمے کردو گفت نخیر آقا بفرمایید.
هموݧ طور کہ سرموݧ پاییـݧ بود مشغول خوردݧ آب هویج شدیم
گوشیم زنگ خورد
مریم بود ینے چیکار داشت❓
جواب دادم:
_الو سلام
-سلااااااام عروس خانم بے معرفت چہ خبر❓
اقا داماد خوبـ❓
کجاے بحثید❓
تاریخ عقد و اینام کہ مشخص شده دیگہ❓
واے حالا مـݧ چے بپوشم خدا بگم چیکارت نکنہ اسماء همہ ے کارات هول هولکیہ....ماشااالا نفس کم نمیورد.
جلوے سجادے نمیتونستم چیزے بگم
یہ لبخند نمایشے زدم و گفتم:
مریم جاݧ بعدا خودم باهات تماس میگیرم فعلا...
إ اسماء وایسا قطع نکن اس...
گوشے و قطع کردم
انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو شنیده بود و داشت میخندید
از خندش خندم گرفت
_سوار ماشیـݧ شدیم مونده بودیم کجا باید بریم
سجادے دستش و گذاشت روفرموݧ و پووووووفے کرد و گفت:
خوب ایندفہ شما بگید کجا بریم❓
بہ نظریم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم
باشہ چشم ....
ادامه دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@parastohae_ashegh313
#نمازشب
#سیرهشهدا
🌕 شهید علی حیدری اهل مراقبت و محاسبه نفس بود،او هیچ زمانی را مانند شرایطی که با خدا خلوت می کرد دوست نداشت در این شرایط از خودش بیخود می شد و متوجه اطرافش نبود، او فقط و فقط در محضر دوست بود .
🌟 همیشه قبل از اذان صبح بیدار بود برای اقامه نمازشب.میگفت؛ وقتی توی جمع هستی خدا میگوید این سرش شلوغ است ولی وقتی تنها باشی خدا می آید سراغت.
[نماز شب در تاریکی و خلوت قرار داده شده است تا جذب رحمت الهی و همنشینی با خدا مشهود باشد].
#شهیدعارفعلیحیدری
📥منبع : #راویاننور
#امام_زمانعج
#نمازشبرابهنیتظهورمیخوانیم
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
─┅═ঊঈ🧡ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🧡ঊঈ═┅─
قسمت۳
شهید ناصر قاسمی این چشمه جوشان تعهد و وفا و اخلاص، علاوه بر فعالیتهای سیاسی، فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی بسیاری نیز در شهرها و روستاهایاطراف داشت و در هر فرصتی به کمک مردم و محرومین میشتافت.
🌻🌻🌻
با شروع جنگ تحمیلی، علیرغم نیاز شدید به فعالیت های پشت جبهه با اصرار و تأکید فراوان راهی مناطق عملیاتی جنوب شد، در عملیات بستان مجروح گردید که ایشان را برای مداوا به یکی از بیمارستانهای اصفهان منتقل کردند و پزشکان نهایت تلاش خود را برای نجات یکی از ارزشمندترین فرزندان اسلام و قرآن به عمل آوردند ولی سرانجام در روز بیستم آذرماه 1360 روح بزرگ و ناآرام او به ملکوت اعلی پیوست و به آرامش ابدی رسید.
مزار مطهر این شهید بزرگوار اسلام در شهر زرقان در جوار حرم عارف و شاعر شهید سید عمادالدین نسیمی قرار دارد
@parastohae_ashegh313
قسمت۴
🌹بخش خاطرات🌹
مجری و برنامهریز فعالیتهای قبل از پیروزی انقلاب:
قبل از انقلاب، معمولاً برنامهریزی حرکتها و مسیرها و انتظامات و اعلام برنامهها به عهدۀ ناصر بود، امافقط به این کارها اکتفا نمیکرد و هر کاری را که لازم بود انجام میداد.
ایشان بارها در مراسم مختلف قبل از انقلاب سخنرانی کرد.
اجرای سرود «خمینی ای امام» نیز از ابتکارات ایشان بود که همزمان با تهران، در زرقان نیز به اجرا در آمد و تأثیر عجیبی در روح مردم داشت.
🌻🌻🌻
امافقط به این کارها اکتفا نمیکرد و هر کاری را که لازم بود انجام میداد. ایشان بارها در مراسم مختلف قبل از انقلاب سخنرانی کرد. اجرای سرود «خمینی ای امام» نیز از ابتکارات ایشان بود که همزمان با تهران، در زرقان نیز به اجرا در آمد و تأثیر عجیبی در روح مردم داشت.
@parastohae_ashegh313
25.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند مادرانه
🌸به روایــتــ مــادر شهــید یعقوبی🌸
@parastohae_ashegh313
#قسمت123
شهرك المهدي
علي مقدم، حسين جهانبخش
دو ماه پس از شــروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. درآن ديــدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت مي كرد. اما از خــودش چيزي نمي گفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد. يكدفعه ابراهيم خنديد وگفت: درمنطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آن ها از يك روستا باهم به جبهه آمده بودند. چند روزي گذشت.
❄️❄️❄️❄️
ديدم اين ها اهل نماز نيستند! تا اينكه يك روز با آن ها صحبت كردم. بندگان خدا آدم هاي خيلي ساده اي بودند. آن ها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر عاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفي خودشــان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند.
من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيش نماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بديد. من هم كنار شــما مي ايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار مي كنم تا ياد بگيريد.
ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!! خيلــي خنده ام گرفت امــا خودم را كنترل كردم.
❄️❄️❄️❄️
اما درســجده، وقتي امام جماعت بلند شد ُمهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد. پيش نماز به ســمت چپ خم شــد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه آن ها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇💞
#لحظاتعاشقانه
♥️ دیدار ڪمتر دیده شده سردار دلها شهیدحاج قاسم سلیمانی با رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت امام خامنهای حفظه الله در بیت رهبری
🌷شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا #فاتحه و #صلوات قرائت کنیم .
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#امامزمانعج
#لبیکیاخامنهاے
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
┄┅═✧❁♥️❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁♥️❁✧═┅┄
#وصیتنامهشهدا
🌷 از خط #ولایت جدا نشوید و چادر، این هدیه #حضرتزهرا (سلاماللهعلیها ) را که امانتی دست شما هست را پاسداری کنید.
🏷 وصیت شهید به دو فرزندش:
❤️ خانم فاطمه ی عزیز، #حجابت را همیشه رعایت کن. مثل مادرت چادر را که دست شما امانت است، پاسداری کن.
💔 محمدحسین عزیز، شما را ندیدم، اما می دانم که شما هم مثل خواهرت هدیه ی حضرت رقیه (سلاماللهعلیها ) به من هستید. با این که خیلی دوست داشتم ببینمت، اما نشد. چون من صدای کمک خواستن بچه های شیعیان را می شنیدم و نمی توانستم به صدای کمک خواستن آنها جواب ندهم.
🕌 مدافع حرم
#شهیدسجادطاهرنیا"
تاریخ شهادت 1آبان ۱۳۹۴
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
#امام_زمان_عج
#لبیک_یا_خامنه_ای
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─
همسرانه💞
همسر شهید جواد جهانی میگفتند:
من در تلفنم، نام همسرم را شهیـد زنـده ذخیره کرده بودم.
یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد!
به ایشان گفتم:
آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما میبینم
و عشق شهادت داری که برای من شهید زندهای.
قبل از رفتنش برای آخرینبار صدایم زد و گفت:
شمارهاش را بگیرم.
وقتی این کار را کردم، دیدم شماره مرا با عنوان شریک جهادم و مسافر بهشت ذخیره کردهبود.
گفت: از اول زندگی شریک هم بودهایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزشترین داراییام را به خدا میسپارم و میروم.
آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم.
شام غریبان امام حسین علیهالسلام بود
که در خیمهی محلهمان شمع روشن کردیم، ایشان به من گفت دعا کنم تا بیبی زینب قبولش کند.
من هم وقتی شمع روشن میکردم، دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود، من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را بیتالشهدا قرار دهم.
🥀@parastohae_ashegh313🥀
✨ جستجوگران نـــور✨
📍کبوتر پیامرسان
آفتاب، سنگين و داغ به زمين مي ريخت. بچه ها در گرمايي طاقت سوز، عاشقانه به دنبال بقاياي پيكر شهدا بودند. از صبح علي الطلوع كار را شروع كرده بودند.
نزديكي هاي غروب بود كه بچه ها خواستند قدري استراحت كنند. راننده ي بيل مكانيكي كه سرباز زحمت كشي بود بنام «بهزاد گيج لو» چنگك بيل را به زمين زد و از دستگاه پياده شد. بچه ها روي خاكريزي نشسته و مشغول استراحت و نوشيدن آب شدند.
در گرماي شديد كه استخوان هاي آدم را به ستوه مي آورد، ناگهان متوجه شديم كه كبوتر سپيد و زيبا، بال و پر زنان آمد و روي چنگك بيل نشست و شروع كرد به نوك زدن به بيل!!
بچه ها ابتدا مسأله را جدي نگرفتند، ولي چون كبوتر هي به بيل نوك مي زد و ما را نگاه مي كرد، اين صحنه براي بچه ها قابل تأمل شد. يكي از رفقا كلمن را پر از آب كرد و در كنار خودمان روي خاكريز قرار داد. اندكي بعد كبوتر از روي بيل بلند شد و خود را به كنار ظرف آب رساند. لحظاتي به درون كلمن آب نگاه كرد و دوباره به ما خيره شد. بدون اين كه ترسي داشته باشد، مجدداً پريد و روي چنگك بيل نشست و باز شروع به نوك زدن كرد...!
دقايقي بعد از روي بيل پر كشيد و در امتداد غروب آفتاب گم شد! منظره ي عجيبي بود. همه مات و مبهوت شده بودند. هركس چيزي مي گفت در اين ميان «آقا مرتضي» رو به بچه ها كرد و گفت: «بابا، به خدا حكمتي در كار اين كبوتر بود...!»
ساير بچه ها هم همين نظر را دادند و در حالي كه هم چنان در مورد اين كبوتر حرف هاي تازه اي بين بچه ها رد و بدل مي شد، شروع به كار كرديم. جست وجو را در همان نقطه اي كه كبوتر نوك مي زد ادامه داديم. با اولين بيلي كه به زمين خورد،
💚سر يك شهيد با يك كلاه آهني بيرون آمد.💚
در حالي كه موهاي سر شهيد به روي جمجمه باقي بود و سربند «يا زيارت يا شهادت» نيز روي پيشاني شهيد به چشم مي خورد! ما با بيل دستي بقيه ي خاك ها را كنار زديم. پيكر تكيده ي شهيد در حالي كه از كتف به پايين سالم به نظر مي رسيد از زير خاك نمايان شد. بچه ها با كشف پيكر گلگون اين شهيد غريب، پرده از راز حكمت آميز آن كبوتر سفيد برداشتند.
راوي : شهيد حاج علي محمودوند
🕊•••|@parastohae_ashegh313