شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_بیست_هشتم
🍃 از او خواستم یک زود پز برایم بیاورد، خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم تا برای مصطفی سوپ درست کنم.
ناصر گفت: دکتر قبول نمی کند.
گفتم: نمی گذاریم مصطفی بفهمد.
بهشون میگیم ستاد درست کرده.
من با احساس برخورد می کردم و مصطفی احتیاج به تقویت داشت.
دلم خیلی برایش می سوخت.
زود پز را چون که خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبزها.
آن جا اتاق افسرهای ارتش بود که یخچال ، گاز و... داشتن.
🍃 به ناصر گفتم: وقتی زودپز شروع کرد به سوت زدن هر کسی در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند.
ناصر رفت زود پز را گذاشت.
آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آن جا جلسه داشتند.
من در طبقه بالا نماز می خواندم.
یک دفعه صدای انفجاری شنیدم که از داخل خود ستاد بود.
فکر کردیم توپ به ستاد خورده.
افسرها از اتاق می دویدند بیرون و همه فکر می کردند اینها ترکش خورده اند. بعد فهمیدم زود پز سوت نکشیده و وسط جلسه شان منفجر شده.
اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کننده ای بود.
همه می گفتند: جریان چی بوده؟
زود پز خانم دکتر منفجر شده و...
نمی دانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کردهایم در ستاد.
برگشتم بالا و همان طور می خندیدم گفتم: مصطفی یک چیز به شما بگویم ناراحت نمی شوید؟ گفت: نه.
گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید.
دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم.
بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی می خندید و می خندید و به من گفت: چه کردید جلوی افسرها؟ چرا اصرار داشتید به من سوپ بدهید؟ ببینید خدا چه کرد...
🍃 (غاده اگر میدانست مصطفی این کارها را می کند ، عقب نمی آید،
اهواز می ماند و اینقدر به خودش سخت می گیرد ، هیچ وقت دعا نمیکرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد! )
هر کس می آمد مصطفی می خندید و می گفت: غاده دعا کرده که من تیر بخورم و دیگر بنشینم سرجایم.
(او نمیتوانست برای همه آنها بگوید که او چقدر عاشق مصطفی است ، که این همه عشق قابل تحمل برای خودش نیست ، که مصطفی مال او است)
🍃 آن وقتها انگار در مصطفی فانی شده بودم، نه در خدا .
به مصطفی می گفتم ایران را ول کن.
منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون.
مخصوصاً وقتی جنگ کردستان شروع شد.
احساس می کردم خطر بزرگی هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم.
یک آشوب در دلم بود.
انتظار چیزی، خیلی سخت تر از وقوع آن است.
من می گفتم : مصطفی تو مال منی . او درک می کرد .
می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است. تو به ملکیت توجه می کنی.
من مال خدا هستم ، همه این وجود مال خدا هست.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
#عاشقانہ_دو_مدافع ♥️
#قسمت_بیست_هشتم
ده بودم غرق تو افکار خودم بودم
کہ متوجہ شدم داره دستشو جلوے صورتم تکوݧ میده صدام میکنہ
خانم محمدی❓
بہ خودم اومدم
هاااا❓چییییی❓بلہ❓
یہ لحضہ نگاهموݧ بهم گره خورد
انگار همو تازه دیده بودیم
چند دیقہ خیره با تعجب بہ هم نگاه میکردیم
_چہ چشمایے داشت...
_چشماے مشکے با مژه هاے بلند،با تہ ریشی کہ چهرشو جذاب تر کرده بود
چرا تا حالا ندیده بودم خوب معلومہ چوݧ تو چشام نگاه نمیکرد
سجادے بہ چے خیره شده بود❓
فقط خودش میدونست
_احساس کردم دوسش دارم،بہ ایـݧ زودی.
با صداے آقایے یہ خودموݧ اومدیم
آقا❓چیز دیگہ اے میل ندارید❓
از خجالت سرمونو انداختم پاییـ.
لپام قرمز شده بود دلم میخواست زمیـݧ دهـݧ باز کنہ مـݧ برم توش
_سجادے هم دست کمے از مـݧ نداشت
مرد خندید و رو بہ سجادے گفت نامزد هستید❓
سجادے اخمے کردو گفت نخیر آقا بفرمایید.
هموݧ طور کہ سرموݧ پاییـݧ بود مشغول خوردݧ آب هویج شدیم
گوشیم زنگ خورد
مریم بود ینے چیکار داشت❓
جواب دادم:
_الو سلام
-سلااااااام عروس خانم بے معرفت چہ خبر❓
اقا داماد خوبـ❓
کجاے بحثید❓
تاریخ عقد و اینام کہ مشخص شده دیگہ❓
واے حالا مـݧ چے بپوشم خدا بگم چیکارت نکنہ اسماء همہ ے کارات هول هولکیہ....ماشااالا نفس کم نمیورد.
جلوے سجادے نمیتونستم چیزے بگم
یہ لبخند نمایشے زدم و گفتم:
مریم جاݧ بعدا خودم باهات تماس میگیرم فعلا...
إ اسماء وایسا قطع نکن اس...
گوشے و قطع کردم
انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو شنیده بود و داشت میخندید
از خندش خندم گرفت
_سوار ماشیـݧ شدیم مونده بودیم کجا باید بریم
سجادے دستش و گذاشت روفرموݧ و پووووووفے کرد و گفت:
خوب ایندفہ شما بگید کجا بریم❓
بہ نظریم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم
باشہ چشم ....
ادامه دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@parastohae_ashegh313