eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
سلامتی امام عصرارواحناه فداه وحضرت آقا حفظه الله صلوات سایه تون مستدام بر سر ما @parastohae_ashegh313
شهادت: عملیات بستان (طریق القدس) در تاریخ 8/8/1360 روز یکشنبه با رمز یاحسین(ع) آغاز گردید. گردانی که از بچه های مرودشت و زرقان بودند بر روی پل سابله رودخانه نیسان مستقر شدند، چون عراق می‌خواست از روی این پل نیروهای خود را به داخل عراق انتقال دهد. روی این پل از زمین و آسمان آتش می بارید. پاتک دشمن روی این پل خیلی زیاد بود. از آنجا که پشت سر عراقی‌ها هورالعظیم و هورالهویزه بود و راه فراری نداشتند ما در این جا هشت روز مقاومت کردیم. برای استراحت به روستای اِحمر بین سوسنگرد و دهلاویه برگشتیم. نیروهایی که جایگزین ما شدند نتوانسته بودند مقاومت کنند، بسیاری از رزمندگان زخمی یا شهید شده بودند. هنوز چهل و هشت ساعت از استراحت ما نگذشته بود که سردار رودکی (معاون محور عملیاتی بستان) به روستای اِحمر آمد و از ما خواست به عقب برگردیم، چون پل داشت سقوط می‌کرد. من با شهید ناصر قاسمی صحبت کردم گفت: «مشکلی نیست برمی گردیم.» قرار شد سردار رودکی و شهید ناصر سخنرانی کوتاهی داشته باشند و بعد از آن حرکت کنیم.... وقتی که ما روی رودخانه نیسان (پل سابله) مستقر شدیم، من صد متری با شهید فاصله داشتم. موقعی که ایشان بلند شد آرپی‌جی بزندتک تیر اندازهای عراقی او را از ناحیه سر مورد هدف قراردادند و موقعی که من رسیدم بی هوش شده بود ولی هنوز رمقی داشت. من چفیه خودم ر ا به سرش بستم و او را با اورژانس به اهواز منتقل کردیم و از آنجا به اصفهان منتقل کردند. به علت شدت جراحات وارده بعد از هفت یا هشت روز در بیمارستان اصفهان به درجه رفیع شهادت نائل گردید. شهادت ایشان در تاریخ 20/9/1360 همزمان با شهادتآیت الله دستغیب استاد و راهنمای او بود و طی مراسم باشکوهی روی دستان مردم باغیرت و شهیدپرور زرقان تشییع و در گلزار شهدای زرقان به خاک سپرده شد. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جايزه قاسم شبان يكــي از عمليات هاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچه ها را فرستاديم عقب. پس از پايان عمليات، يك يك ســنگرها را نگاه كرديم. كسي جا نمانده بود. ما آخرين نفراتي بوديم كه بر مي گشتيم. ســاعت يك نيمه شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم 🌼🌼🌼 . هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به ما نزديك مي شود! يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاماً مشخص بود. يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل مي كرد به ما نزديك مي شد! خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم. كسي غير از آن عراقي نبود! وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن عراقي قرار گرفتيم. سرباز عراقي خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست. يكدفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچه هاي بســيجي خودمان است! او مجروح شده و جامانده بود! خيلــي تعجب كــردم. .🌼🌼🌼 اســلحه را روي كولم انداختم. بــا كمك بچه ها، مجروح را از روي دوش او برداشتيم. رضا از او پرسيد: تو كي هستي، اينجا چه مي كني!؟ ســرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زني در ميان سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده شــما از درد به خود مي پيچيد و مولا اميرالمومنينو امام زمان(عج) را صدا مي زد. 🌷🌷🌷 @parastohae_ashegh313
3.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ✨ حاجت ها رو از طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن *هرڪسی‌با‌هرشهیدےخو‌گرفت *روز‌محشر‌آبرو‌از‌او‌گرفت حاجتش را در کنار حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) گرفت. ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عراقی سرپران اولین عملیاتی بود كه شركت می‌كردم😞 بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوی مواضع دشمن ، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بكنند ، دچار وهم و ترس شده بودم 🙈 ساكت و بی صدا در یك ستون طولانی كه مثل مار در دشتی می‌خزید جلو می‌رفتیم . جایی نشستیم . یك موقع دیدم یك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند 😱 كم مانده بود از ترس سكته كنم . فهمیدم که همان عراقی سرپران است 😢 تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با قنداق سلاحم محكم كوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم😕 لحظاتی بعد عملیات شروع شد . روز بعد در خط بودیم كه فرمانده گروهان مان گفت : دیشب اتفاق عجیبی افتاده ، معلوم نیست كدام شیر پاك خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان كوبیده 🤨 كه همان اول بسم‌الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده از ترس صدایش را در نیاوردم كه آن شیر پاك خورده من بوده ام 😂 @parastohae_ashegh313
امروز قرارگاه حسین بن علی ، ایران است بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند ، دیگر حرم ها می مانند. اگر دشمن ، این حرم را از بین برد ، حرمی باقی نمی ماند . . . والله ،‌ والله ،‌ والله اگر بلایی سر این خیمه بیاید ، نه بیت الله الحرام، نه مدینه، نه حرم رسول خدا، نه نجف، نه کربلا، نه کاظمین و نه سامرا و نه مشهد باقی خواهند ماند . @parastohae_ashegh313
جايزه قاسم شبان من با خودم گفتم: به خاطر مولا علي تا هوا تاريك اســت و بعثي ها نيامده اند اين جوان را به نزديك سنگر ايراني ها برسانم و برگردم! بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثي را از حساب ما سربازان شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد. 🌼🌼🌼 حســابي جاخــوردم. ابراهيم به ســرباز عراقي گفت: حــالا اگر بخواهي مي تواني اينجا بماني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي. ســرباز عراقي عكســي را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اين ها خانواده من هســتند. من اگر به نيروهاي شــما ملحق شــوم صــدام آن ها را مي كشد. بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربي پرسيد: َانت ابراهيم هادي!! همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشــت. ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندي از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا مي دوني!؟ من به شــوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقي ها هم رفيق داري! 🌷🌷🌷 @parastohae_ashegh313
ڪتاب باغ حاج علی را به یاد فرمانده قهرمان لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) ، حاج علی فضلی ، مطالعه کنید و لذت ببرید . ☕️ کانال پر از آب و برف بود و به سختی می‌توانستیم حرکت کنیم ، سرما هم فشار می‌آورد 😞 با خودم گفتم : خدایا ، کاش شهید بشم تا از این سرما نجات پیدا کنم !🥀 از شدت سرما دست‌ هایم کبود شده بود و حتی نمی‌توانستم گلنگدن اسلحه را بکشم. به قدری دست‌هایمان یخ زده بود که اسلحه را به زمین تکیه می‌دادیم و گلنگدن را با پا می‌کشیدیم🙊 حتی نمی‌توانستیم اسلحه را از ضامن خارج کنیم 😢 با سنگ روی ضامن می‌زدیم تا جابه‌جا شود. نمی‌دانستیم سرنوشتمان چه خواهد شد 💔 ناگهان سعید طاهرخانی از بین جمع بلند شد و کنار یک جنازه رفت و آرام آن را جابه‌جا کرد 🍃 درست زیر جنازه یک گلوله آرپی‌جی بود. جنازه از کی آنجا بود ؟! 🤔 نمی دانستیم ، اما به بدنه گلوله گل‌ های خشک چسبیده بود 🌱 سعید سر نیزه‌ای در آورد و شروع کرد به تراشیدن گل‌ های روی گلوله آرپی‌جی تا بتواند آن را در قبضه جا بزند 😇 هیچ فرصتی نداشتیم و دل توی دلمان نبود سعید ایستاد و در همان تاریکی شب قرآنی را مقابل صورتش گشود و شروع کرد به خواندن دعا 🙃 گاهی به آسمان نگاه می‌کرد و گاه به قرآن❤️ نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود. یکی دو دقیقه‌ای طول کشید. سید جلال از کوره در رفت و گفت: «برادر ، اگه نمی‌زنی ، بده من بزنم ! عراقیا رسیدن‌ها ! یالاعجله کن !😱 @parastohae_ashegh313